![سایت مهرداد فلاح - دیگر آن که بدیل زندگی گاه پر جلوه تر می نماید !]()
زوزه ی الن گینزبرگ را با برگردان مهرداد فلاح و فرید قدمی بخوانید !
این شعر ناتمام ... !
پرونده ی بحث در باره ی "خواندیدنی" در "بانکول"
در باره ی خواندیدنی - چوپان
در باب خواندیدنی - بهروز قزلباش
در باره ی خواندیدنی - حامد داراب
شعر را به اهلش بسپارید !
شاعر از فرط خودش داشت تلوتلو می خورد !
حمله به کلیشه های ادبی - مصاحبه مهرداد فلاح در "فرهیختگان"
سرقت یا بده بستان ادبی در "ایران صدا"
ولیعصر استریت در "اثر"
ولیعصر استریت در "فرهیختگان"
نوآوری کنید تا رستگار شوید - فریاد ناصری
در باره ی خواندیدنی های مهرداد فلاح
کوچه ی بیست و هفتم - ابوالفضل حسنی
مهر
می بینید که مولف آمده و یک جور بهره گیری نادر از موقعیت "صفحه" برای ارایه ی شعر کرده . در این جور بهره گیری ، صفحه به "صحنه" فرا برده شده و گزاره ها و کلمات جوری روی این صحنه نقش ایفا می کنند که متحرک و بازیگر و متغیرند و نه آن جور که در شعر سطری و صفحه ای یک بار برای همیشه جاگیر می شدند و نقش شان هم ثابت و ایستا بود . این جا صحنه ای ست که کلمه با تمام موجودیتش حضور دارد: با فیزیک و متافیزیکش !
پرستو ارسطو
خواندیدنی تلفیقی از دو هنر شعر و گرافیک است که مرزهای بین جاده های شعری و نقاشی گرافیکی و فتوشاپ را برداشته و تبدیل به فرایندی شده فراتر از مرزهای شناخته شده ی شعری و هنر ترسیمی و عکاسی و کم کم در جامعه ی هنری ادبی جایگاه شامخ خود را می یابد و پر واضح است که هرکس که شاعر یا گرافیست است ، سیستماتیک نمی تواند یک ژانر خواندیدنی خلق کند ؛ چون در این سبک نوپا ، هنرمند با تعهد و مسئولیتی دو سویه رو به روست : متعهد ماندن در حوزه و راستای جوهره ی اصیل شعری و تبحر در هنر گرافیک تا بتواند با پشتوانه ای از همکاریِ داشته هایِ فلسفی و اندیشه هایی با بضاعت گسترده و و سیع و مهم تر از همه ذائقه ای تیز و ظریف برای تلفیق و ترکیب این داشته ها ، ژانری ماندگار به وجود آورد . شعر خواندیدنی ، هنری ست که می تواند در گسترش قابلیت ذاتی خود ، به فرامرزهایی از تصور غایی پانهد . کار هنرمند در خلق ژانر خواندیدنی مشکل تر است ؛ زیرا انتخاب و رعایت کمیت عناصر سازنده ی چنین ژانری ، به سادگی انتخاب در شعر نیست . از مضمون گرفته تا آشنایی زدایی ، در خواندیدنی باید برای جذب ذهن خواننده ی تازه پا در خوابینش ، به این کمیت ها الویت بیشتری داد .
ژانر خواندیدنی مثل هر پدیده ی نوظهور در عرصه های هنر ، باید قابلیت ارضای مخاطب خود از کانال های درکی ، حسی، سمعی و بصری را داشته باشد . یک ژانر خوب خواندیدنی خلق شده ، حادثه ای نیست که تنها در خطوط و واژه اتفاق بیفتد و کیفیت مقام و منزلت آن در گرو به چالش کشیدن مفاهیم و معانی نهفته در محتوا نیز هم هست و نقل و انتقال فحوای کلمه و واژه در فرم های در هم ریخته ی خط ، تنها شرط به وجود آوردن یک ژانر خواندیدنی نبوده و کفایت نخواهد کرد .
علی ثباتی
نخست این که برخی از قلم به دستان ، این تجربه را بدیع و بی همتا ارزیابی کرده اند؛ من شخصن بدعت را چیز مهمی در شعر معاصر نمی دانم که بود و نبودش بتواند از شعر فلاح بکاهد یا به آن بیفزاید . اما مساله این است که این تجربه ، نه در شعر جهان بی سابقه است و نه شعر ایران ؛ هرچند به نظرم دست کم در ایران جدیت و پیگیریِ فلاح را در این تجربه های پراکنده نی توان دید . در شعر جهان اوکتاویو پاز ، گیوم آپولینر ، دادائیست ها و بسیاری دیگر از شاعران مدرنیست ، خواندیدنی یا شعر مشجر ، مطیر و گرافیکی را به معنای دقیق کلمه در پرونده ی خود دارند و در ایران هم طاهره صفارزاده مجموعه ای از این شعرها را در دهه های گذشته به دست داده و اگر اشتباه نکنم مفتون امینی سال ها پیش از این پیشنهاد استفاده از رنگ در متن نوشتار را داده که شاملو این پیشنهاد را در گفت و گو با ناصر حریری مهم ارزیابی کرده و بیژن باران هم آن را چند سال پیش در شعری آزموده است . امروز هم کسانی چون حسین مکی زاده و علی ابدالی با ترفندهای نرم - افزاری فلش و نمایه های دیجیتالی و نیز گذاشتن هایپرلینک بر روی متن ، نوعی از شعر گرافیکی - دیجیتالی را تجربه می کنند . پس کسی که بر بدعت و بی بدیلی تجربه های فلاح تأکید می گذارد ، یا از تبارشناسی این کارها واقعن بی خبر است یا این که و این احتمالش بیشتر است ، خود را بی بی خبری زده است.
مساله ی دیگر چه گونه گی مواجهه ی خود من با خواندیدنی است؛ خواندیدنی به نظر من در غایت خود نوعی فراشعر و فراطرح است . یعنی باید هم طرحی درباره ی خود طرح گرافیکی باشد و هم شعری درباره ی خود شعر . خواندیدنی قصد بنیادینش به چالش کشیدن مرزهای از پیش مفروض بین ژانرها و بازخوانی انتقادی و تشکیک در تعریف های داده شده از چیزی به نام ژانر یا گونه یا نوع هنری است . در یک کلام ، ماهیت - زدایانه و ذات - ستیزانه است . بنابراین ، انتظار می رود که همپوشانی و همبودگی بین طرح و زبان ، توأمان هم از زبان واسازی کند و هم از تصویر ؛ یعنی نتوانیم دیگربار نوشته های فلاح را به یک ساختار نحوی و زبانی سر راست تقلیل دهیم و هم چنین نتوانیم دیگربار تصویر را از متنی که در آن نشسته است ، منتزع کرده در حکم یک تصویر صرف ، مجرد و جدا از متن در نظر آوریم . این مؤلفه ی اخیر ، در معدودی از خواندیدنی ها اتفاق می افتد ؛ یعنی آن هایی که در آنِ واحد ، هم زبان و تصویر را به پرسش می گیرند و هم به خاطر فضای گرگ و میش و جدایی ناپذیری که تصویر و زبان را به هم پیوند می زند ، دیگر به هیچ یک از این دو ، به تنهایی ، فروکاسته نمی شوند و صرفن در محدوده ی همین اثر بیناژانری و در هم آمیخته است که می توان با آن ها مواجهه شد .
به هر ترتیب ، خوش مان بیاید یا نه ، این دستاوردِ چهار سال تجربه ی فلاح است در نزدیک کردن دو ژانر به هم و اصرار وی بر تجربه - آموزی ، سوای هر نقدی که بر آن وارد بدانیم ، یک دریافتِ مهم را پیش پای همه ی ما گذاشته است و آن هم این که هیچ تعریف ذاتی و شرط ضروری ای برای تحقق شعر نمی توان در نظر گرفت ؛ حتا اگر این شرط ، فقدانِ زبان و نوشتار باشد - که البته به نظر من خود این فقدان ، باز به شکلی وارد حیطه ی دلالت می شود و از فقدان نوشتار هم نوشتاری دیگر به وجود می آید .
مهر به : علی ثباتی
چون من خودم هم مدعی شده ام که خواندیدنی تجربه ای بدیع و خاص است ، ابتدا می خواهم توضیحی در این باره بدهم ( هر چند شاید این ها بدیهی بنماید ) . درست گفته اند که هیچ چیز از هیچ چیز پدید نمی آید و من هم در ذکر ریشه ها و سوابق ، به نمونه ها و مواردی اشاره کرده بودم که تو هم کرده ای ، اما نمی دانم چرا در نظر نمی گیریم این حرف را که هر چه پیش از خواندیدنی بوده ، در زمینه ی خروج از نظام شعر سطری ، جسته و گریخته و گاه تفننی و حتا تزیینی بوده ( مثلن در کار خود آپولینر ، او شعری را که به صورت سطری نوشته شده بوده ، به صورت یک پرنده یا برج ایفل باز تولید می کرده ... ) . در حالی که در خواندیدنی ( و دست کم در موفق ترین نمونه هایش ) اصلن گریز و گزیری از این جور آفرینش نبوده ( همین چیزی که خودت هم گفته ای که دیگر نمی شود کار را به زبان کلامی یا به زبان تصویری واگردان و باز ترجمه کرد ) . بنابراین و با این تلقی از بدعت ، بی تردید خواندنی در هیچ کجا ( دست کم تا حالا ) تالی و نظیری نداشته ( دیده ام برخی شعر های گرافیکی امروزی تر را که در انگلیس و آمریکا انجام شده ، ولی در کار این هنرمندان هم بیشتر حروف انگلیسی و دست بالا واژه ها نقش آفرینی کرده اند و صورت دیداری هم اغلب آشنا و قابل انطباق بوده ) . من ادعا کرده ام که خواندیدنی سرنوشت شعر سطری را رقم زده و برای نخستین بار به شکل یک پیشنهاد خلاق ( و نه به صورت تفننی ) نقش مخاطب را در شعر آفرینی به سطح خود شاعر بالا کشانده و بسیاری حرف های دیگر هم زده ام که بماند ... اما از دوستانی که در ایران و هم اکنون در قلمرو شعر بیناژانری یا شعر درآمیخته کار می کنند ، من کار علی ابدالی را جدی و خلاق می بینم .
چوپان
وقتی مینویسی "من من نبود" ، شاید از همین بتوان استفاده کرد . شعر یکی از مهمترین کارکردهایش شکستِ لوگوسسنتریزم است به تعبیرِ دریدا یا مسموم کردنِ گفتمان مسلط و از اریکه به پایین کشیدنِ زبان مسلط ؛ حالا سطری یا دیداری . من این را اولویت میدانم . خواندیدنی چون زبانِ مسلط را به خطر میاندازد -به زعمِ من- یکی از مهمترین کارکردهایِ شعر مدرن را در خویش دارد ؛ کاردکردی که حتی خودت نتوانستی از شعر سطری بکشی . شاید امکانش نبود . در این بستر ، پیشروتر آن است که مسمومتر باشد .
مهر به : چوپان
خب ، تو مختاری که هم چنان بر احساس وابستگی ات به شعر سطری ، سفت پا بفشاری و من این جا البته هیچ کاره ام ! فقط این را بگویم که توجه نکرده ای به این نکته ی باریک تر از مو که تغییر و تحولات شعر ، فقط به خواست و میل شخصی شاعران مربوط نمی شود و این جا دست های پنهان تری هم در کار است که این دگرگونی ها را حتا می شود گفت تحمیل می کند به شاعران . بنابراین ، همان گونه که از همان ابتدای شکل گیری خواندیدنی گفته و حتا بر آن تاکید کرده ام ، دوستان می توانند هر جور که دل شان خواست و عشق شان کشید شعر بنویسند . مهرداد فلاح هم شعر خودش را دارد می نویسد و اداعاهای خودش را هم دارد . به جایی که بر نمی خورد و اگر بخورد هم گناهش به گردن کس و کسانی ست که خواسته و ناخواسته کوشیده اند مانع حرکت خواندیدنی بشوند . خب ، کنار بکشند دیگر !
چوپان به : مهر
گفتی که شعر بعد از خواندیدنی نمیتواند "قیافهاش" همانند شعر سطری باشد و همزمان ادعای "پیشرو بودن" کند . خب ، این جا به نظرم "پیشرو بودن" کمی نیازمند تعریف است . اما قبلتر از آن ، خودِ شعر هم این جا غریب افتاده . واقعن شعر چیست ؟ اصلن شاعر کیست ؟ خاطرم نیست کدام نویسنده ( شاید مالارمه ؟ ) بود که میگفت وطندوستی احساسی مبهم هست "که هست" . من این حس او را تعمیم به تعریفم از شعر میدهم ؛ گاهی تشخیص شعر تنها با احساسی مبهم صورت می گیرد و البته این تمایز ، به ویژه در شعرِ مدرن سختتر میشود که نه منظوم است و نه حتی گاهی ساختارش متفاوت . بنابراین ، نمیتوانم اظهارِ نظری کنم که شعر پیشرو باید قیافهاش را چه گونه بزک کند تا بر آوانگارد بودنش تاکید کند .
از سویِ دیگر، شاید بد نباشد به خودِ شاعر هم نیم نگاهی انداخت . آیا شاعر پس از "تخلیه از شعر" باز هم از آن همان لذت غریب هنگام آفرینش را میبرد ؟ اصلن یک نقاش آیا همیشه بیشترین لذت را از "همان آنِ کشیدن" نمیبرد ؟ یا بر عکس ، زمانی که به طرحش مینگرد ، لذت میبرد ؟ شخصن چنین میاندیشم که همان لحظه های خلق است که بیشترین التذاذ را دارد . حالا با توجه به این موضوع ، گاهی فکر میکنم که همان شعر سطری ( بی طرح و قیافه ) گاهی بیشترین قرابت را با لذتِ هیستریک و فردی خودِ شاعر دارد . من فکر میکنم شعرِ سطری ، به شاعر از همه چیز نزدیکتر است ؛ حتی از رگِ گردن !
چوپان
نخستین حس من در مواجهه با خواندیدنی ، این است که آیا با شعر به معنایِ قدیمی اش رو به رو هستم یا تعریفی جدید از شعر است ؟ اکنون به این سوال این گونه پاسخ می دهم که طرحِ این سوال از اساس اشتباه است ! شاید استفاده از تعبیرِ دلوز تا حدی رهگشا باشد ؛ این که کارِ فیلسوف در دورانِ جدید ، بیش از هر چیز "باز تعریف" و تعریف سازی مفاهیم است . دلوز در راهِ استدلال این "دینامیسم" ، از کلیدواژهای استفاده میکند که به زعمِ من نقشی مهم دارد ؛ "تجربه ی زیسته". آن چه دلوز را بر آن میدارد ادعا کند روندِ فکرِ فلسفی غرب از ابتدا تاکنون خلافِ تجربهی زیسته است ، آن است که تجربهی زیسته در هارمونی با علوم ، با تجربهپذیر بودن (همگانی یا فردی) اشتراک دارد ، در حالی که بیشترِ مفاهیمِ فلسفی ، در ذاتِ خویش میخواهند زمانمند نباشند و تناقض از همین جا آغاز میشود . این جاست که کارِ فیلسوف اهمیت می یابد که می بایست به "بازتعریف" دست بیازد... و اما شاعر ؟ اتفاقن به زعمِ من کار شاعر از این هم حساستر است . او با طرحِ گفتمانِ جدید ، فضاهایِ جدید و از همه والاتر زبانِ جدید مدخلی میسازد برایِ انسان روزِ خویش ؛ برای همان تجربهی زیسته و این دینامیسم نقش زنده کنندهای در زبان هم دارد . زبانی که اگر توانایی "اشتقاق" را از دست بدهد و نتواند در واژه سازی و مفهوم سازی مشتق و فرم تازه ای اختراع کند ، محکوم به فناست . حالا به سوال مطرح شده ، بازگشت میزنم . شاعر میتواند شعر را در فرمی جدید بریزد و از این بستر برایِ زبان ، راهِ تازه ای بیافریند تا ویتالیسم و "موجودیت" آن را حفظ کند .
فلاح بارها سعی در این اختراعات داشته . نفسِ خواندیدنی شعلههایِ چنین آتشی را نشان میدهد . نیز میخواهم بر "واژه سازی" او و به عبارتی "ترمینولوژی" او هم تاکید کنم . خوابینش، تیزر و خودِ همان خواندیدنی ، نشان دهندهی آن است که او میخواهد دست به اختراع بزند . به عقیدهی من مهرداد فلاح سعی میکند شعرهایش را با تجربهی زیستهاش در هارمونی قرار بدهد و هر چه بیشتر در حرکتِ خلاف با فضایِ ایدئولوژی محور ، بر "زیبایی شناسی" و Aesthetics موجود بر کارش تکیه بزند.
اما سوالِ دوم : چه چیزِ فلاح باعث میشود او به خود حق بدهد و به مخاطبش این امکان را بدهد که به فلاح حق بدهد که او واردِ فضای جدیدی از زبان شده است؟ چه چیزِ در کار او ، شعر را همساز با تجربه ی زیسته میکند ؟ و از این بالاتر ، چرا خواندیدنی - حتی با عنایت به تعریفی پویا و دینامیک از شعر - باید جدید تلقی شود ؟ طرحِ این سوال از این جنبه مهم است که من طرح های اسلیمی گوناگون یا منبت کاریهای بی شمار یا قلم زنیهای متنوعی را به یاد میآورم که اشعار شاعران زبدهای را به "منصه طرح" در آورده اند . شاید این تجربهای مشترک باشد که رویِ جلد کتاب دینی یا قرآن خویش پرندهای را به خاطر بیاوریم که از کاکلهایش ابیاتی و آیاتی بیرون زده است یا شعری از اشعارِ حافظ را دیده باشیم که در محیطی گرافیکی "هضم" شده باشد (نه این که تنها مینیاتوری که اشعار ، در گوشهای از آن نبشته شده باشند) . اصلن از این هم فراتر میروم : چرا روایت سازیهای مختلفی را که از شاهنامه موجود است و با نقاشی عجین شده ، نوعی خواندیدنی ندانیم ؟
شخصن پاسخی برای این سوال دارم . فلاح شاید نخستین شاعری ست که به واژگانِ خویش شکل" shape" میدهد . او برایِ کلماتی که در ذهنِ خویش داشته "شمایل سازی" می کند . در روانکاوی ( هم چنین در فلسفهی زبان ) بحثی ست که ذهن انسان خاصیتی دارد که برایِ هر کلمه طرحی میسازد . شاید این عملِ مهرداد همخوانی با ذهن دارد که به کلمات "تعین" میبخشد . خواندیدنی نه به این دلیل که گرافیک است یا از دیدگاه نقاشی درخورِ اعتناست ، بلکه از این حیث اهمیت مییابد که "برایِ واژگان شمایل سازی میکند". مهرداد در خواندیدنیهای مختلفِ خویش ، زمانی که از چرخ میگوید، خواندیدنیاش "میچرخد"، زمانی که از چند جور "جاده" میگوید ، چند جور خط میکشد، زمانی که از "من" میگوید ، ناگهان چندین و چند جمله به "من" حمله میکنند ؛ مثلِ افکارِ مختلفی که به ذهنِ "من" حمله کردهاند . اکنون به خوانش (خوابینش) ولیعصر استریت برسیم. ولیعصر در شعرِ مهرداد موجودیت مییابد ، زنده میشود ، هویت مییابد ، شکل میگیرد . این جا"روایتی تجسد یافته از کلام" را میبینیم ؛ تصویری سوررئال از خیابانی که آدمهایش واژگانِ قطار شدهای هستند ، ماشینهایش کلمه هستند ، درختهایش کلمه هستند . دقت کنید میدان هم میبینید . به نظر میرسد که او با دیسکورسِ جدیدی که در خواندیدنی به راه انداخته ، به شکلی خیابانی را از ذهن به عین رسانده . چرا خواندیدنی را با سینما مقایسه نکنم ؟ فلاح همانند کارگردانی ست که خودش فیلمنامه مینویسد ، خودش بازیگرانش را بازی میکند / میدهد . شاعر خودش گریمور است ، خودش صحنه آراست و صداپرداز . او حتی تهیه کننده هم در خویش میپوید ! روزگاری فورد کاپولا میگفت کارگردانی از جمله مشاغلی ست که هنوز میتوان در آن به دیکتاتوری دست زد . دیکتاتوریِ مهرداد فلاح در تعین بخشیدن به واژگان برای خواندیدنیاش ، هم فرصت است و هم تهدید و این میتواند شروعی برای پاسخ به دوستانی باشد که از خواندیدنی انتظارِ طراحیِ حرفهای دارند . اصلن قرار نیست خواندیدنی طراحی کند . خواندیدنی گرافیک نیست . حتی فلاح خودش هم اگر بخواهد ، نمیتواند در این سیاق با گذشتگانِ و همقطارانِ گرافیک بازِ اصفهانی در رقابتی زنده بماند . خواندیدنی روایتی جدید از واژه است که در قفسِ طرح ، چشم نوازی میکند . این جا کلمات ، کالبدی به نام خواندیدنی دارند و مخاطب زمانی که با واژگان "دیدار" میکند ، دست به خوابینش میزند.
موردِ سوم : چه قدر به تجربهی زیسته نزدیک شده است ؟ اصلن چرا باید نزدیک شده باشد ؟ آیا تعریفی نو و صرفِ شمایل سازی ، نقشی آوانگارد برای فلاح به ارمغان میآورد ؟ برایِ پاسخ به این سوال ، شاید بد نباشد رجوعی کنیم به "چهار دست و یک دهان" که به قولِ خود فلاح ، آن را با چند خودکار با رنگ های مختلف نوشت . این چند خودکار چه حُسنی دارد ؟ شاید بتوان گفت که با این شیوه ، او بیش از هر زمانِ دیگری به خویشتنِ هزار چهرهی درون نزدیک شده است و به قولِ دلوز "جسمِ هزار پیکر" . به شعر ولیعصر استریت برگردیم . بخش هایی از این شعر را بخوانیم.
در فکر خیابان ولیعصرم امروز
می روم به دیگری ( به خودم ) سری بزنم
این جا ( توی این پیاده رو (
من در این خیابان
نه یکی
که چند و
چندین است
دخل ِ خندان ِ داستان های بی ماجرای پس از شکستن
تقسیم ِ برابر ِ ترانه های بی دندان میان خاموشان
راه سازی برای سپاهی که از تازگی ها به فردا رسیده
ریشه یابی برای درختی که در بخت قد کشیده
بیا که بی تو این خیابان بیابان است !
در اگر بشوم ( در خودم ) باز می رسم به خودم
به همین جا که همیشه یک دیگر ِ کپی شده ی پر رو
گیر می دهد که بیا و از من ( به یادگار ) عکسی بگیر...
که شاید به شیوه ای اکسپرسیونیستی ، از چند ویژگی این خیابان عکاسی کرده است . "دخلِ خندان" یا "سپاهِ تازه رسیده" ارجاعاتی برون متنی دارند به فیزیکِ ولی عصر . اما شعر همین نیست . شاعر به شدت گیج است یا شاید میخواهد این طور وانمود کند . مگر نه این که شاعران به تعبیرِ نیچه ، بزرگ ترین دروغ گویاناند ! چه تضادهای درونی که نشان داده نمی شود . این کانسپت concept "من" در بسیاری از خواندیدنیهای فلاح پررنگ است . منی که هی میخواهد خویش را تعریف کند ، اما موفق نمیشود و فقط "پیش" میرود . حالا به خصیصهای مهم ، نه فقط در اشعار شمایل گونه فلاح که در فحوایِ تمام کارهای او هم میرسیم . "چند چشم اندازی" یکی از مهمترین این هاست . او مرتب به هستی نگاهی تردید آلود میاندازد ؛ آن هم نه هستی فلسفی و مبهم که قرابتش را با فضا و زمان بریده که به همین خیابانِ ولی عصر ، به همین بدنِ خویش ، به همین آدمها ، به همین "تجربهی زیسته". اکنون به نظرِ من به بارزترین وجه تمایز خواندیدنی با اشعارِ دیگرِ خود مهرداد میرسیم . تفاوتِ مهر با مهر! این که بیش از هر زمانِ دیگری توانسته درگیریها و اختلاطِ فکری خویش را نمایش دهد . بیش از هر وقتی دیگر ، او موفق شده که به تعبیر باختین "کارناوالِ مفاهیم" به راه بیندازد . هر خطِ ولیعصر استریت نشان از نوعی زبانِ با زندگی مستقل دارد . این چند صدایی در خواندیدنی ، همانند کامپلکسهایی در کنار سوژهای که شعر باشد ، هویتِ مستقلِ خویش را دارند و مهم تر آن که شاعر برایِ هیچ کدام برتری قائل نمیشود . نمیتواند قائل شود . او صداهایی در ذهنِ خویش میشنود و برای هر صدا، شمایلی و برایِ هر شکل ، تصویری ... و شاید برعکسِ این سناریو ، اصلن ارتباط واژه و ایماژ و ناخودآگاه خیلی پیچیدهتر باشد . یکی از مهمترین ویژگیهایِ شعرِ خواندیدنی آن است که بستری میسازد برای گفتمانِ "وحدت در کثرت". من می گویم راوی در خواندیدنی همیشه آواره است ! و از او بیچارهتر خوابینشگر... بیهوده نیست که فلاح میگوید برایم ممکن نیست بعد از خواندیدنی به قبلترم بازگردم.
اما انتقاداتی هم به مهر دارم . گاهی احساس میکنم تاکید ویژه ای بر "واژه سازی" دارد . منظورم این جا دقیقن مانیفست دادن است . البته او خود ادعا میکند که چنین نیست . او میگوید از مانیفستها فراری ست ، اما خیر ، این طور نیست . گاهی شعرش زخمی این است که "باید خواندیدنی باشد". گاهی کلمات در طرحِ او موجودیتی شکل-گون نمییابند ، اما بالاجبار در بدنهی آن جا میگیرند ؛همانند مجمسه سازی که گاهی میخواهد با اجبار از آب مجسمهای سنگی بسازد . البته نگاهی به chronicle و تاریخِ خواندیدنی ، روشن میسازد که همیشه بالغ تر شده . گویی خالقش ابتدا تصویری مبهم از آن داشته و بعدها مرتب این تصویر را بهتر درک کرده . مهرداد با حضورِ مدام در اینترنت ، به خودش و به سبکش این شانس را داده که به بلوغِ این خواندیدنیِ ناخوانده دست یابد و البته به ما خوابینشگران نیز این شانس را داده !
هم چنین ، گاهی اظهارنظرهایی افراطی از او خواندهام . این که مثلن شعر آینده باید به سمتِ خواندیدنی حرکت کند یا این که این سبک آلتِرناتیوی ست برایِ سیاقِ فعلی شعر . من از پذیرفتنِ این موضوع شخصن سرباز میزنم ؛ همان طور که سینما بدیلی برایِ شعر نبود . مگر نبود که تارکوفسکی را کارگردانی میدانند که "سطحی" نو به سطوحِ فیلم اضافه کرده ؟ او شعر را هم به سینما اضافه کرد و این سینما بود که از این اختلاط ، فرخندهبخت شد و البته شعر هنوز هم لای کتابها و صفحاتِ اینترنت است و لایِ ورقه های ذهنِ ما . من خواندیدنی را "افزدونِ سطحی نو به شعر" میدانم . ساحتِ ماجرای فکری شعر در حالِ حاضر "طفیلی ناپذیر" نیست که نتوان ماسکی نو بر آن کشید . من خواندیدنی را دوست دارم ؛ چرا که ماسکی نو به صورتک واژگان میزند ؛ چرا که حتی گاهی میخواهم از یاد ببرم که کلمه ، کلمه است/ ولیعصر ، خیابانی ست و نه شعری . اما خوابینشِ مهر همهی این همانیها را بر هم میزند و این یعنی اتفاق و اتفاق الفبای هنر است.
مسعود آهنگری
اولین نکته ای که در خواندیدنی نظرم را جلب کرد ، جمع اضداد بودنش بود . حس می کردم گوش هایم می بیند و زبانم می شنود . این تقابل وضعیت حسی در خواندیدنی ، برایم حسی آفرید که حس ششم را هم گاهی بر می انگیخت . خواندیدنی حس ستیزی ست ؛ ستیزی که هدفش آشتی دادن جهان در هم ریخته ی ماست . جهان حس گریخته ی ما ... خواندیدنی را نمی توانم در تقسیم معناگریزی یا معناگرا قرار دهم . خالی از معنا نیست ، اما پرسش معنا در خواندیدنی راه ندارد ... گاهی دیدن را به تاخیر می اندازد ؛ گویی تو چشم نداری . گاهی گوش ها را به انزوا می کشد . خواندیدنی سوررئالیسمی ست که در جریان حرکت ، صدا ، گرافیک و زبان رخ داده . گاهی ابزورد است . هر عملی عکس العملی دارد . خواندیدنی پیش از عمل است . خواندیدنی عکس العمل است و عمل را خوابینشگر دارد ، اما کنشی که مابین گرافیک و کلام ایجاد می کند ، به سمت دیالکتیک انزوا می رود . مسیری که این دو می پیمایند ، جوری ست که یکی دیگری را عقیم می کند و البته در کنار این ضعف ، بعد گرافیکال آن است و البته روان شناسی خطوط و احجام ... این که در خواندیدنی همه چیز مجاز است ،آن را متفاوت می کند . موافق اینم که خواندیدنی یک ژانر جدید است ؛ چرا که در حرکت میان کلام و گرافیک ، ادبیت نمی یابد و شعریتش را فراموش می کند . خواندیدنی زبان را از بسیط بودنش به رنگ های بصری نزول می دهد و آن کشف و شهود دچار بی ریشگی می شود و نه ریشه ی زبانی و نه گرافیکال می یابد ... خواندیدنی شاید توجیه جامعه شناختی داشته باشد ، اما توجیه گر ندارد . من خواندیدنی را در قالب ژانر دیگری و نه شعر خواهم خواندید و لذت خواهم برد و سراغ بعد دیگری خوام رفت که نه کلام است ، نه زبان که خواندیدنی ست.
مهر به : آهنگری
نخست این که در خواندیدنی "همه چیز مجاز" نیست ! اصلن مگر می شود !؟ خواندیدنی نیز حد و حدود های خودش را دارد ، ولی کنش و نوع حضور مخاطب در خواندیدنی و دامنه ی خلاقیتش در خوابینش اثر ، بسیار گسترده تر از آن است که خواننده در شعر سطری دارد . این یک تفاوت مهم است . دیگر این که گمان نمی کنم هیچ "نزول" ی در کار باشد . زبان خط و رنگ و حجم هم کم تر از زبان کلامی نیست . مثل این است که نقاشی را در برابر شعر هنری فروتر بشماریم ! همه ی اهمیت خواندیدنی در این است که گرافیک و زبان کلامی را چنان در هم می آمیزد که هر دو اعتباری یکسان می یابند و در مسیر ایجاد افق معنا ، کارکردی کمابیش برابر دارند . درست است که موجبیت فرم های دیداری را در خواندیدنی ، می بایست در حرکت های کلامی جست ، ولی همین که این فرم ها حضور می یابند ، معنای دیگری به همان گزاره های کلامی می دهند و دیگر همانی نیستند که پیش تر بودند .
مریم زرمهر
این روزها بین این همه ادعای رنگارنگ در زمینه ی شعر و ادب که به نظر من ادبیات فارسی را به سمت نامعلومی هدایت می کند ، این رویکرد از همه ارزشمندتر به نظر می رسد وبسیار خوشحالم که یک شاعر (هر چند به اعتقاد خیلی ها نوپا ! ) تصمیم گرفته تا کار هاش را به معرض نقد و برسی بگذارد ؛ کاری که بسیاری از بزرگان ادب ( با عرض پوزش ) جسارت انجامش را ندارند . در کلام شیوا و دلنشین کار کرده اید و از این همه ذوق و استعداد واقعن لذت بردم . گرافیک کارتان را زیبا و بدیع اجرا کرده اید . در نگاه اول سنگین بود ، اما با رهگیری کلمات کم کم آشنا و آشناتر شد .
به خاطر این همه جرات به شما تبریک می گویم !
لیلا مهرپویا
وقتی اسم خیابان به میان می آید ، حتمن یادی ، برداشتی و اسمی از کوچه ها و فرعی ها و مغازه ها در ذهن هر کدام از ما می گذرد . حتی برای آن کس که تا کنون پا به خیابان ولیعصر نگذاشته ، حداقل تصویری کلی از یک خیابان است . مهرداد فلاح یک شعر را رها که نمی شود گفت ، بلکه پخش کرده در یک نقشه از خیابان . در سطرهای شعر ، اسم خیابان حضور دارد و در خیابان ، سطرهای شعر و البته ذات ، وجود و حقیقت شعر بزرگ تر از اسم خیابان ، نقشه یا هر وجود مادی دیگری ست . درست مثل این است که منظره ای طبیعی زیبایی از جهان واقع را در یک تابلو با مقیاس کوچک نقش کنیم و آن را روی دیواری میخ . زیبایی و وضوح آن منظره در حصار نقاشی یا عکس ، تابلو و دیوار قرار می گیرد . اگر کاری به شعر مهرداد فلاح ، از نظر "شعریت و عناصر شعر و از جمله ادبیت و زیبا شناسی و تخیل و زبان شعر" نداشته باشم ، هیچ دوست ندارم و خوشم نمی آید ذهنم را در میان یک خیابان ، هم پراکنده کنم و هم محدود و شعر را در نقشه ای محدود شده ببینم . تخیلی که با خوانش یک شعر باید فعال بشود ، می تواند در تخیل خواننده قالب بندی بشود و تا به معنا و برداشت برسد ، اما هیچ دوست ندارم شعر در قالبی خارج از ذهن و تخیل زندانی شود . به عبارت دیگر ، شعر از خیابان گفته و حالا می تواند این خیابان ولیعصر باشد ، اما آیا فلاح در هنگام سرودن فقط به ولیعصر اندیشیده و از خواننده انتظار دارد در هنگام خوانش شعر فقط به خیابان ولیعصر فکر کند و شعر را در چارچوب خیابان ولیعصر در ذهنش به مفهوم و معنا و سپس درک برساند ؟
مهر به مهرپویا
خیلی روشن است که هر شعری نامی بر پیشانی دارد و نام ، هم چیزی را که با هر چیز دیگری فرق دارد ، نشانه گذاری و جدا می کند و هم آن ( واقعیت مادی و یا خیالی ) را به هر حال در خودش محدود و محصور می دارد . پس بدیهی ست که "ولیعصر استریت" نیز هم به خودش که یک شعر خاص است ، اشاره دارد هم به شعر به طور کلی . هم یک خیابان خاص را تداعی می کند هم هر خیابان بزرگ و امروزی دیگری را ؛ هم مرا و هم تو را و هم "آدم" و "حوا" را لیلا !
حسام تنهایی
من در شعر معاصر ایران ، خصوصن در دو دهه ی 70 و80 ، عاشق انقلاب های فرمیک هستم که شمشیرش را روی سنت های ادبی از رو بسته است . استفاده از رنگ ها ، خوانش افقی و عمودی، چند مرکزی ، چند صدایی و ... که همه ی این ها روح سنت ادبی را رنجانده است .
اما در بین این تجربه ها که رخ می دهد ، کم است شعر ناب و اصیل که البته می توانم بگوییم این شعر شما ، به تمامی شعر محض است . اولین بار که دیدمش ، بار ها و بار ها خواندمش ؛ از بالا و از پایین و به تنها چیزی که رسیدم ، این بود :
"ولیعصر استریت"شعر است ؛ شعر محض !
مهشید بهاجه
یک شب در ولیعصر تهران
کارگردان : مهرداد فلاح
بازیگران : واژه ها
چه قدر شلوغ است این جا . این تصویر هر روزه ی ماست که در خیابان ها بی هدف ول می گردیم ، ولی چشمان مان تیز است برای دیدن . شاعر ! در این خیابان چند طرفه گازش را گرفته ای و ما را در این دور زدن ها گیجانده ای ! این نوشته ها خال هایی ست که بر پوست شعر کشیده ای ، اما جفنگ نیست . چه چیزهایی که این خیابان در خود دیده . تیرهای کشنده در خرداد / پلیس و خون . سمت چپ که می روی / قوزهای گنده ی نرینگی چراغ می زند به مادینگی دخترکان ! در راست تر خیابان ، رهگذران تندرو و بی توجه / روسپیان پر جلوه / بوی عطر و ... این جاتر / مردان بزک شده با باتوم و کلاه آهنی و سایه هایی که از صاحبان شان می گریزند . آن جا تر نگاه های جا مانده در چشمان آنانی که آنی گذشته اند از برابر چشم . در حاشیه ها درختان دونده و سبز / و جنگلی که تنها مانده .
خلاصه در این خیابان شلوغ / شاعر سر کیسه را شل کرده و در دستانم لذت و عشق و نفرت ریخته . شاید اگر این گونه در خیابان سرگردانم نمی کردی ، این همه پر حس نمی شدم . راه راست رفتن تکراری ست مکرر . این آشفتگی ، مرا شیفته ی گفته هایت کرد. مهرداد فلاح کارگردان زرنگی ست که با تغییر فرم ، بیننده را تا انتها می کشاند.
فرید قدمی
این که همین طوری بیاییم و بگوییم که این شعر وارداتی است و یا ما قبلن هم توی ادبیات مان داشته ایم و از این حرف های عجیب غریب ، واقعن تاسف آور است . این بر می گردد به محافظه کاری احمقانه ای که خیلی خوب در همه ی ما ریشه دوانیده و با یک بی سوادی محض و البته ارباب معرفت دانستن خودمان پیوند خورده بدجور! شعر "کامینز" و "آپولینر" و ... را که ببینید ، می بینید که هیچ ربطی به کار مهرداد فلاح ندارد و مثلن در "ایفل" ، آپولینر آمده با حروف فرانسه ، شکل برج ایفل را درآورده و سلامی به برج فرانسوی رسانده که کاملن جنبه ی تزیینی دارد و فقط یک جور می شود شعر را از بالا به پایین خواند یا کارهای کامینز هم همین طور . درباره ی سنت ادبی هم همین بس که توهم نارسیسیتی احمقانه ی ما بر این باور است که اصولن هرچیزی ، از نظریات "مارکس" گرفته تا "لاکان" و هر نوع نوآوری در ادبیات خودمان هست و ... از این دست شر و ور ها ! ای کاش کمی چشم هامان را باز کنیم و ببینیم که فلاح توی شعرش چه کرده.
کار خواندیدنی به هیچ رو تزیینی نیست و در واقع برای نخستین بار در ادبیات شعری ما شعر را نه به عنوان مجموعه ای گرافی یا درختچه ای که به عنوان "تن شعر" درک می کنیم ؛ تمام تن شعر ! نمی توانیم به اجزای کوچک منطقی تقسیمش کنیم . مثل آن زن در فیلم تحقیر "گدار" نیست که بشود بگوییم کجایش را دوست داریم . قوزکش را ؟ پاهایش را ؟ باسنش را ؟ شعر خواندیدنی تن زنی ست که همه اش را باید با هم خواست . ولیعصر استریت شاهکار است ؛ تن شعر و تن آدمی و تن خیابان یکی می شوند . همان طور که "بودلر" از شعر می خواست .
حبیب شوکتی نیا
چیزی که در نگاه اول از این شعر گرفتم ، ترس بود ؛ ترس از نو دیدن جهان شعر که در خیابان ولیعصراستریت جریان دارد و این ترس را با قول داریوش برادری موافقم که از کجا سرچشمه گرفته در من . خواندیدن ( به قول خودت ) این خیابان بینشی می خواهد از نوع همانی که براری می گوید . اما نوع نگاه فریاد ناصری را نیز نباید دست کم گرفت . در این که این همه لذت بردنی که به زبان آمده ، از لذت نبردن برخی هاست ، شک ندارم و باز شک ندارم که فلاح به راه های نو می اندیشد در این همه سال ها و این همه نواندیشی در جان او ، چند سالی ست خواندیده شده . اما آیا می شود کهنگی روزهای بعد را نیز از این نوگرایی ها گرفت ؟ می شود به اندیشه هایی که فقط لذت نبرند و شعر را برای شعر بخواهند و بخوانند ، امیدوار بود ؟ من امیدوارم و به فریاد ناصری ، داریوش برادری و ولیعصر استریت می خواهم ایمان داشته باشم . آیا می شود ؟
ماهور
"هی تو!
بنویس که زیر این سنگفرش قدیمی
رودی جاریست که میشود نشست و
بیخیالِ این همه پا که میروند و میآیند هی ماهی گرفت"
چه هیاهویی ست در این خیابان ! یادش به خیر آن وقت ها که چهره اش هنوز به تیرگی نرفته بود و رهگذرانش عاشق بودند و جوی پر آبی روان بود از این سر تا ... به تصویر این خیابان که نگاه می کنم ، به فکر های طویلی که چون رود جاری ست و این رهگذران بی اعتنا به این ازدحام و به بند های درخشان شعرتان ، باید اعتراف کنم که هر بار غافلگیر شده ام از طرح شعر هاتان و هر بار از خواندن و تصویر پردازی زیبای آن ها لذت برده ام .
"در اگر بشوم (در خودم) باز میرسم به خودم" !
امی نامیری
بگذار راستش را بگویم : ولیعصرت را دوست نداشتم تا این که یک بار تصمیم گرفتم بیایم توش چرخ بزنم دید بزنم دور بزنم زاغ بزنم واقعن ... باور می کنی من حتا تو این شعر تقریبن حوالی سه راه عباس آباد ، دختری که صورتش با اسید سوخته بود و سیگار و تن می فروخت را هم دیدم و البته توقع داشتم آن موقع ، یعنی یازده شب به بعد ، استریت خلوت تر باشد یا ترافیک کم تر و یا مثلن چراغانی تر ، ولی خب تو دیگر کارت را انجام داده ای و در مجموع موفق بوده ای و دینت را به واقعن و حقیقتن شعر ادا کرده ای ...
پرستو ارسطو
هنر مهرداد فلاح بر افت و خیز های تصویری و یا بهتر بگویم افت وخیز های خطی تکیه دارد و به گونه ای بر آگاهی و ذهنیتی فراتر از عصر خود که با اهمیت دادن و پرداخت جدی به آن در عرصه نوعی هنر تجسمی جا افتاده است . لزومن در طرح های او ، دو صورت هنر طراحی و انتقال پیام هنری و اندیشه ی شاعر ، منفک و متمایز از هم نیستند و این در هم تنیدگی ، تاویل را برای مخاطب مشکل می کند ، ولی زیبایی و جذابیت خواندیدن هم در همین چالش است . اهمیت ایده و شناخت طراح از این طراحی ها ، در اندیشه ی نهان اوست که به شکل فرم های بصری متفاوت و زیبا خلق می شوند . زندگی واژه ها در دست طراح ِ شاعر ، آغازی تازه را تجربه می کند و این شاید تنها هنر زبانی و بصری باشد که در آن ، کلمه و واژ ، به صورت نشانه هایی تازه به کار گرفته می شوند ...
و من هنوز ، پس از این همه مدت ، باز هم در حیرت چه گونگی و ژرفای این خواندیدنی ها گیج می روم !
محمد شهیدی
خیابانت زیباست ؛ نه مثل ولی عصر است و نه مثل هیچ خیابان دیگری . گرچه دلمشغولی ها و فکرهای سردرگمی در خیابانت چون همه خیابان ها می چرخد ، چیزهایی هم هست که در خیابان های دیگر وجود دارد و در این خیابان نیست و این راهی ست که تفکر در آن ، ما را به سمت خوانشی دوباره و دوباره از این خواندیدنی می برد ؛ گردابی که با پیچش کلمات ، ما را به سمت خود می خواند و گریزهایی که در حاشیه ی متن رخ داده ، همه و همه زیبایی هایی ست نادر ...
سمیه طوسی
اثر ارزشمندتان را خواندم ؛ اثری که بیشتر از خواندن ، از راه دیدن با مخاطبش ارتباط پیدا می کند . چینش و نوشتار کلمات به نحوی ست که حتی اگر یک بیگانه با زبان هم آن را ببیند ، درک می کند . این جا یک اتفاق زبانی به وقوع پیوسته . کلمات هر کدام از رنگ ها در یک دسته جای می گیرند و وجوه مشترک با هم دارند . بسیار بسیار برایم تداعی گر خیابانی شد با عابران پیاده ای که گویا به خوبی می بینی در ذهن هر کدام چه می گذرد . این به تصویر کشیدن دغدغه های ریز و درشت ، از زاویه ای که می توان به جرات ابتکار خود شاعر برشمرد ، دیدگاه تازه ای ست که کاملن مخاطب را به وجد می آورد .
این جا از همه چیز می توانی بخوانی ؛ خصوصن که حتی اگر جملات هم رنگ را هم با هم قرار ندهی ، باز هم به پیکره ی اصلی لطمه ای وارد نمی شود و این از مهم ترین دلایل تونفیق اثر است . سرگردانی و کلافگی ، تشویش ، پرسه های عاشقانه ، دلمشغولی هایی که هر رده را در بر می گیرد و و و ... همه از نکات بارز اثر به شمار می روند . درخود فرو رفتگی کل اثر که گاه به بیراه هم می زند ، اما به بن بست نمی رسد ، از تاویل های دیگر اثر است ؛ خصوصن خط سیاه و تیره ای که دور تا دور اثر را حصار می شکد و همین گریز ناپذیری از همه ی مفاهیم را بیان می کند .
فرهاد حقیقت
من ولیعصر استریت را به قول شما ، نه می شود گفت خوانده ام و نه می شود گفت دیده ام ! نخستین سوال : آیا این هنر است یا نه؟ اگر هنر است ، چه چیزی هنر بودن آن را تبیین می کند؟ اصلاً هنر کی و کجا راهش از علم جدا می شود ؟ علم نو می آورد از آنتی تزهایش و سنتز هایش ؛ هنر هم به نظر کارکردی این گونه دارد . اصلن گویا نو آوری همین است . حالا این خواندیدنی را هنر بنامم یا نه ؟ اگر آری ، چه گونه و به واسطه ی چه چیز ؟ با استفاده از قالب های چه ؟ که حتی بی قالبی هم خود قالبی بس بزرگ است . حالا که نمی توانیم مرز های این اصر (چرا با صاد ؟ چون "ث" را می شناسم و صاد را در اصر هنوز نه) را بشناسم ، خب بیایید بگوییم چیست این کودک تیز پا که برای شناختنش باید قالبی بیافرینیم یا در قالبی به زور فرو کنیمش ؟ به نظر این وظیفه ای بر دوش منتقدان نه چندان زیادمان و نه چندان منتقدمان و خود مولف است والا مهجور خواهد ماند و یا هم چون تبرکی پاره پاره ، در دست هر کسی تکه ای جا خواهد گذاشت . این متن شاید آغاز خوبی باشد برای آفریده شدن چیزی نو در این میان ، اما مهم دانستن این نکته است که این اولین قدم هاست و قدم های بسیاری مانده .
اگر نگاهی تاریخی به مهرداد فلاح بکنیم ، او را شاعری می یابیم که از دهه 60 ی تاکنون فعال بوده و مسلمن موضوعی و حفره ای در شعر ، نگاه او را به خواندیدنی کشانده است . می دانم بعضی از دلایل را : این که فی المثل رابطه ی مولف- مخاطب رابطه ای دیگر گونه است در این فرم ، این که پلی فونیک را می توان در این فرم به سادگی گنجاند ، این که عادت شکنی و نوجویی در این فرم وجود دارد ، این که مخاطب خود بی واسطه مولف و خوابیننده است و این که ... مهرداد فلاح می گوید "بعد از ظهور خواندیدنی شاید دیگر نباید شعر گفت" . هدف نقد جملات نیست ؛ هدف رسیدن به این نقطه است که با توجه به سبقه ی تاریخی این فرم ، قرابت فراوانی با شعر دیده می شود . در هر صورت و با توجه به بررسی تاریخی این فرم و حرف های مهرداد فلاح ، می توان به این نقطه رسید که این فرم، فرمی از شعر است و یا در کم ترین حالت زاده شعر . سوال هایی که من پرسیدم ، شاید تا حدی به نظر با این توضیحات پاسخ گیرند ، اما خود همین نظرها به تمامی قابل به چالش کشیده شدنند . من بیشتر به دنبال واضح شدن این مسیر ( تز، آنتی تز و سنتز ) تا رسیدن به کار شما بودم ، نه نکوهش و یا ستایش آن و به گمانم صحبت هایی که شده ، بیشتر در تشریح خواندیدنی بوده ، نه در ضرورت آن . پس ضرورت یک بررسی جامع و علمی در باره ی این فرم بسیار است ؛ هر چند نقادان امروز ما حتی حوصله نقد سبک های اصلی و رایج شعر امروز را هم ندارند . امیدوارم باب گفتمان و بررسی و نقد ، آن طور که شایسته و بایسته است ، بالاخره روزی در ادبیات این سرزمین ، بی هیچ دخالت میل شخصی باز شود .
مهر به : فرهاد حقیقت
بی تردید بگویم که فهرست پرسش های تو می تواند بیش از این درازا یابد . نخست به این دلیل روشن که خواندیدنی ، بس نوظهور و تازه است و زمان و هوش بسیار می برد تا سامانه ای نظری برای خود دست و پا کند . خب ، من از تو می خواهم آستین بالا بزنی و این جا های خالی را در حد توان خود پر کنی . شک نکن که من هم در وسع خودم کوشیده ام و می کوشم .
داریوش برادری
مطلب خوب و خواندنی ای ست نوشته ی فریاد ناصری . پس از خواندن این مطلب ، دو چیز به ذهنم آمد که از زمان اولین برخوردم با خواندیدنی درگیرش بودم ، اما گویی تلنگر مقاله ی ناصری لازم بود تا خودش را کامل نشان دهد :
1. به باور من ، خواندیدنی شعر در معنای معمول کلمه نیست . هر چه قدر هم امروز شعر ، چون یک متن چند صدایی دارای امکانات مختلف است ، باز هم قواعدی اندک دارد که باعث می شود ما حس کنیم و یا منتقدان بتوانند ببینند که کدام اثر نثر و کدام شعر است . خواندیدنی همان طور که از اسمش برمی آید ، در واقع محل تلاقی و تلفیق چند هنر و امکان هنری چون گرافیک ، شعر، رنگ و کلمات است . این جا ما با یک اثر تلفیقی رو به روییم ؛ با یک "نژاده ی جدید" و به اصطلاح "فرزند مخلوط چندفرهنگی" و به این دلیل ، هر گونه تلاش برای تفسیر خواندیدنی از نگاه نقد معمول شعر و یا گرافیک و غیره ، محکوم به شکست است . زیرا خواندیدنی در مرز این هنرها می زیید و هر وقت بخواهی از یک جنبه بنگریش، سریع از زیر دستت در می رود و می رود تو قلمرو فرهنگ و هنر بغلی و به تحلیلت می خندد . از این رو نیز خواندن شعرهای درون خواندیدنی ، به شکل شعر سابق مدرن یا پسامدرن ، تقریبن غیر ممکن است و من تا حالا یک شعر او را کامل نتوانسته ام بخوانم و بفهمم (البته من چندتا بیشتر ندیده و نخوانده ام هنوز ) . ولیعصر استریت غیر قابل خواندن به سان شعر است . به باور من اگر این طور بخوانیم ، نامفهوم می شود . چشم من یکی را اذیت می کند ؛ مگر این که این جا عادت قدیمی را کنار بگذاریم و اول ببینیم که با یک "پدیده ی هنری جدید و تلفیقی" رو به روییم که شیوه ی خواندن و نگریستن خاص خودش را می طلبد و همزمان به هر کس اجازه می دهد از آن چیزی که دوست دارد، بیشتر استفاده و یا لذت ببرد، خواه شعر یا گرافیک باشد .
2. قدرت واقعی خواندیدنی اما به باور من ، این است که خواندیدنی اوج شرارت و کلک زدن و رندی مهرداد فلاح و اوج نگاه دقیق او به شعر و هنر و به زندگی ست . خواندیدنی بدین وسیله که خود را از شعر معمولی مدرن دور می کند و از مرز رد می شود، به این توانایی می رسد که به بیان "نظم سمبولیک" و شاعرانه در پدیده ها دست یابد . خواندیدنی در واقع ماتریکس شعر و شاعری را بیان میکند . وقتی ما ولیعصر استریت را با حالت خواندیدنی می خوانیم، کم تر توجه مان به شعرهای مختلف در خیابان و یا کوچه پس کوچه است، بلکه اول در برابرمان یک "نظم زبانی" و جهان زبانی و شاعرانه داریم و می ببینیم و احساس می کنیم که جهان بشری یک جهان نمادین و سمبولیک ، یک خیابان سمبولیک و با چهار راه های سمبولیک است؛ کوچه پس کوچه هایی که هر کدام یک شعر و یک چشم انداز دیگر این دنیای سمبولیک و یا شاعرانه است . این جاست که خواندیدنی با یک "همبستری شرورانه و خائنانه با هنرهای دیگر و با اندیشه، قادر می شود به جای شعر نوشتن در باره ی دنیا ، به جای آشنازدایی و ایجاد چشم اندازی نو از دنیا ، در واقع می تواند به نمایش "ماتریکس نمادین این جهان" دست یابد و نشان دهد که این جهان یک جهان زبانی و در واقع یک شعر است ؛ یک خیال و رویاست که به واقعیت تبدیل شده و دارای نظم است. این نظم می تواند مرتب تغییر کند ، اما درونش نظمی قوی باقی می ماند . زیرا جهان بشری یک جهان زبانی و هر زبانی دارای ساختار و نظمی قوی ست . فلاح در خواندیدنی ، در واقع در اوج شرارت و رندی خندان خود قرار دارد و به ما می گوید ببییند که جهان تان یک خیابان شاعرانه با هزار شعر نو ، قدیمی، کوچه بازاری و غیره است و من و شما در این نظم شاعرانه، زبانی و کلمه زندگی می کنیم، راه می رویم، می خوابیم و رانندگی می کنیم . بنابراین ، من خواندیدنی را نمی خوانم ، بلکه از آن به عنوان نمادی و نشانه ای از این "نظم سمبولیک" و شاعرانه استفاده می کنم و وقتم را صرف این نمی کنم که ببینیم کلمات چی می گویند . با آن که آن نیز می توانند جالب باشد ، اما چشمم را اذیت می کند و اعصابم را خرد ، بلکه متوجه این تلفیقی هستم که می خواهد ما را با جهان زبانی و شعر پشت هر شعر و هنر آشنا کند و قدرتش را با این معیار می سنجم که آیا قادر به ایجاد این نگاه نو و شعرنو، هنر نو بوده است و ایجاد واقعیت در پشت واقعیت ؟ واقعیت و نظمی که هیچ وقت واقعیت و نظم نهایی نیست . زیرا همیشه می توان به شکل دیگری و با ترکیب و کلمات دیگری از این واقعیت ، یک روایت سمبولیک ساخت و نظمی دیگر و خفته را آشکار ساخت و یا آفرید . مهرداد فلاح در خواندیدنی ، به باور من شاعر نیست ، بلکه در حال درک نظم و مهندسی نهفته در شعر زندگی و شعر واقعیت و در شعر است و به ناچار ، راهی ندارد که برای درک عشق و عزیزش ، اول از او دور شود، به او خیانت کند، با هنرهای دیگر هماغوشی کند و به کمک این "نگاه نو و تلفیقی" ، باز به سراغ شعر و عشقش برگردد و او را به شکل نویی ببیند . سرانجام ببیند و حس کند آن چه را که همه ی زندگی اش به گونه ای حس می کرده و آن ، این بوده که همه ی زندگی روزمره ی ما در واقع یک "شاعرگی" و شعر است . جهان بشری یک جهان زبانی و یک "ماتریکس شاعرانه" است و بنابراین قادر به تغییر و ایجاد شاعرانگی نو است . اگر شاعران و هنرمندان سوررئال می خواستند در زندگی معمولی شاعرانه بزیند و ببینند، خواندیدنی فلاح و ولیعصر مهرداد به ما می گوید درست نگاه کن، همه جا و تمام این هستی یک شعر و یا نظمی از هزاران شعر است . این تنها یک خیابان نیست ، بلکه ماتریکسی و نظمی از هزاران شعر و نگاه است . پس به جای تلاش برای شاعر شدن ، اول این شعر زندگی را و نظم درون آن را لمس کن و حال روایت فردی خویش و شاعرانه یا هنرمندانه ی خویش را بیافرین . تو به هرحال همیشه شاعری و در جهانی شاعرانه زندگی می کنی . پس لااقل شاعر خوبی باش ؛ آن هم در کشوری که سه میلیون شاعر دارد ! از این رو ، به باور من بایستی این شرارت و قدرت هنرمندانه ی مهرداد فلاح ، یعنی خواندیدنی را با این معیار نو سنجید که تا کجا قادر می شود به بیان این نظم سمبولیک و شاعرانه و ایجاد نگاهی متفاوت از هستی و مهندسی هستی زبانی بشری دست یابد و کجا ناتوان از آن است ؟ ولیعصر استریت برای مثال یک کار بسیار قوی و جالب و نو از این منظر و چشم انداز است .
برای درک و لمس واقعیت سمبولیک و شاعرانه ی خیابان ولیعصر تهران ، به یاد بیاوریم که هر بوق زدن در این خیابان یا هر خیابان دیگر ، اصلن یک عمل تکنیکی و عینی نیست ، بلکه یک "بوق زدن سمبولیک" است که به عنوان نشانه ی زبانی دارای معانی مختلف می تواند باشد ... بوق زدن از ترکیب نوع بوق زدن و نوع تلاقی نگاه دو طرف و یا با سخن همراهش ایجاد می شود ؛ یعنی هر بوق زدنی یک "خواندیدنی" ، یک سناریو و خلاقیت شاعرانه و زبانی و یک روایت است . با چنین قدرت سمبولیک و خلاقی ، وقتی از خیابان ولیعصر رد شوی ، می توانی یک بار سناریو و واقعیت پارانوییک پشت آن را ببینی و احساس کنی که چه طور در و دیوار دارد بهت نگاه می کند و زیر نظرت می گیرد و این گونه ، روایت و واقعیت پارانویید نهفته در زیر واقعیت روزمره ی ولیعصر را ببینی و یا به عنوان هنرمند ، با اشکال مختلف هنری و با تلفیق هنرهای مختلف نشان دهی و بار دیگر بتوانی ببینی که چه گونه شهوت و تشنگی جنسی از در و دیوار و از درون خیابان ولیعصر بیرون می زند و می خواهد تو را به درون خویش بکشد و یا اغوا کند . می توانی روی آسفالت سفت ولیعصر راه بروی و برانی و همزمان احساس کنی که خیابان دارد فرو می ریزد و تو و بقیه را در خودش می کشد؛ مرتب و مرتب و همش یک هرج و مرج مداوم است . این جاست که با این توانایی سمبولیک نو و با تلفیق هنرهای مختلف ، می توان ژانرهای نو و یا قدرت های هنری نو ، آثار نو از خیابان ولیعصر آفرید و این آفرینندگی را پایانی نیست ؛ زیرا خیابان ولیعصر یک خیابان سمبولیک و شاعرانه یا زبانی ست . یک روایت همیشه در حال تحول و چند چشم اندازی ست ؛ مثل بقیه زندگی .
مجیب مهرداد
من پیش از همه و بیش از همه ، عاشق آشنایی زدایی ام . خسته ام از این همه تکراری که به نام شعر و شاعری انجام می شود . این اواخر به این نتیحه رسیده ام که زبان تاریخ انقضا دارد ؛ یعنی بسیار زود کهنه می شود . واقعن دیگر زمان بوطیقای نیما و اخوان و شاملو به پایان رسیده است . هرچند هم چنان خواندنی و بزرگ و مانایند . خب ، فکر کنم مخاطب امروز بی حوصله تر از آن است که سر از هزارتوی فرم های نو در آورد . حالا مخاطب کیست ؟ ما برای کی شعر می سرایییم ؟ آیا واقعن مخاطبی هست یا نه ؟ ما شیفته ی آفرینشیم . این باید واقعن روشن شود .
احمد رضا قایخلو
آقای فریاد ناصری ! هنر اگر هنر باشد ، شامورتی بازی نیست تا همین که فوت وفنش را یاد بگیری ، بمیرد . می توان از کار فلاح لذت برد . می توان از آن ایراد گرفت و هم چنان لذت برد . می توان بر آن فکرهای دیگر سوار کرد که به عقل جن هم نمی رسد و هم چنان لذت برد . لازم نیست عبد و عبید باشیم تا ثابت شود با اثری هنری مواجه ایم . شما که خودت شاعری دیگر چرا ؟ شما با "شعر" رو به رو شده اید و همه ی ماجرا این است .
علی ثباتی
تحلیل داریوش برادری تحلیل جالب و از این نقدهای وصله پینه ای ستون پر کن و فله ای که به زور ساروج به هم بند می شود ، خیلی بهتر است . فقط یک نکته را من باز این جا یادآور می شودم ؛ خواندیدنی خاص فلاح است ، اما نوعی از شعر چند رسانه ای ست که به هر حال پیشینه و تبارشناسی خاص خودش را دارد و البته این به نظر من اصلن چیزی از ارزش کار کم نمی کند اگر پیشینه ای تبارشناختی داشته باشد ؛ به شرطی که حاصل و اجرای کار بدیع باشد . خوبی فلاح این است که ذهنش فلسفی ست و نگاهش به شعر هم بیش از این که بخواهد درگیر زیباسرایی یا کشف و شهود شاعرانه باشد یا از در هم ریختگی زبانی کسب اعتبار کند ، به دنبال ایده هاست و می خواهد ایده ها را در بطن زبان بنشاند . همین جاست که کار او و دو سه شاعر دیگر این دو دهه ، برای من نوعی جالب می شود ؛ یعنی جایی که او با شعر می فلسفد و با فلسفه می شعرد .
آرش گرگانی
دقت ؛ این چیزی ست که متن می خواهد و ساختاری چرخنده و مجاز کردن خوانش به حضور جدی ... هنوز لذت می برم از این که متنی خواننده اش را عصبی کند ، خونش را به جوش آورد ... اما خود متن نمی تواند با چند کامنت بازخوانی شود . صحبت از پایه هاست و این لذت بخش ترین بحث است .
فریاد ناصری
خیلی وقت است که با این کارهای خواندیدنی مهرداد فلاح درگیرم ؛ درگیر به معنای اینکه میخواهم موضع خودم را نسبت به آنها و موضع آنها را نسبت به هر چیزی ببینم و بفهمم . یعنی میشود ؟
زمانی به دوستی گفتم که فلاح درمختصاتیابیاش اشتباه کرده است . ذهنش گرای درستی نداده به دستش . بعدها دیدم این حرف تنها در صورتی درست است که از داخل متن و جریانی تثبیت شده ، از میان امر آشنا ، به آنها نگاه کنیم ؛ از داخل مسیری مشخص و شناخته شده . در حالی که در میان ابعاد همین بعدهایم رسیدهام به اینکه هر وضعیت بیشکی، سخت مشکوک است و هستند کسانی که اصلن این "مسیر مشخص" را قبول ندارند . چه رسد به آن که از آن جا نگاه کنند . خب ، از آن مسیر سنت که بیاییم بیرون ، مهرداد فلاح در مملکتی که به قول اخوان قبرستانهایش پر از شاعر است ، دارد با شعر چه کار میکند ؟ با شعر دارد چه کار میکند ؟
فلاح دارد استخوانهای مردههامان را میلرزاند . گوشتهای مردهمان را میریزد . الان که نگاه می کنم ، میبینم یکجاهایی با او همراه میشوم و در خودم قبولش می کنم برای خودم . کجاها ؟ همان جاهایی که او مشغول فکر کردن است . آنجا که دارد فکر میکند از این سنت بهبه و چهچه ، از این سنت ِ لذت بردن از شعر ، دور شود و به سهم خودش میشود . خواندیدنیهای او این دور شدنهای اویند . جستنهای اویند . از اینها نمیشود لذت برد . اینها را نمیشود خواند . نمیشود دید . او چیزی تراشیده است که در مردهگیهایمان فرو کند . ببیند هنوز ، بین جماعتی که ماییم ، آیا کسی زنده است ؟ هر کس بگوید آه مهرداد! چه لذتی بردم ، او مرده است .
اینجا لذت بردن نشان مردهگی ست. اینجا خواندن و دیدن اتفاق نمیافتد . خواندن و دیدنی از این قرار و نشانه که : ها! از این اثر هم کولی گرفتیم . سوارش شدیم . مسلط شدیمش . نه ، اینها اتفاق نمیافتند . این کارها به هیچ کس کولی نمی دهند ؛ حتا به رستگارترین آدمها . این آثار، این کارها یک نوع است . نوع چی است ؟ کی میتواند بگوید ؟ یک نوع شعر است . نوعی گرافیک است . نوعی چیست ؟ خواندیدنی ست!- خواندیدنی چیست؟ - فرهنگ لغات را بیار ببینیم . - در اینجا چیزی نیست . - یعنی چه نیست ؟
این کارها هنوز کولی ندادهاند به کسی که هر که از راه رسید چیزی بارش کند که ها ! گرفتم . عجب فکر نازکی ! عجب تصویر دقیقی ! - به گور پدرت دروغگو ! لذت بردن از اینکارها موکول شده به وقت مردنش، به وقت مردنمان . به وقت مردن . وقتی که رام شد . زین دید و سواری داد . وقتی که از سرکشی افتاد . وقتی که از ستیهندگی افتاد . وقتی که افتاد و مرد و جنازه شد . وقتی که شد دورهاش کرد و به منقار و پنجه کشید که: بهبه ! لذت بردیم . چه چیز خوشمزهای ! چه "چیز"، همین "چیز" آن موقع است که خودش را لو میدهد که چه بوده ، شعر ، نقاشی ، گرافیک ، رنگ ، خط ، چی ؟ هیچ کس نمی تواند بگوید که بی شک اینها شعرند . این خیلی مشکوک است . مهرداد فلاح هم چندان صداشان نمیزند : شعرم . شعر تازهام . شعر فلانم . شعر بیسارم. فعلن بیشتر صداشان میزند : خواندیدنی !
بیا برس ببینیم این دفعه چه تراشیده برایمان . این دفعه به کجای ذوقمان تپانده است . این دفعه کجای لذت بردن فرهنگمان را جـِر داده است . مهرداد کودکیست که روی دیوارها میدود . اهل کوچه مهرداد را دیوانه میدانند و میخوانند . - بچه مگر عقل نداری ؟ کوچه را ازت گرفتهاند که روی دیوارها میروی و میدوی ؟ میافتی میمیریا ! اما این هم میشود که تا اهل کوچه به پشت درِ بستهای برسند . کو کلید ؟ کوصاحبخانه ؟ نیست . نیست . بچه به بام در آمده باشد که باش تا در به رویت بگشایم . برای همین ، من از کار مهرداد "لذت ادبی" نمیبرم ؛ چون هنوز نمردهام . مهرداد فلاح دست به تجربه است ، نه عصا . نو میآورد ؛ چرا که میداند : نوآوری کنید تا رستگار شوید .
این متن هم به افتخار "ولیعصر استریت" اوست ؛ همان خیابانی که ولی عصر ماست . همان جا که گذر ماست . گذار ماست . با این تجربه اش او به سهم خودش گذار و گذر و در حال عبورمان را میسپوزاند . از وال استریت او میگذریم ؟ به کجا میرویم ؟ میرویم یا میآییم ؟ رفتن را بچسب . ویترین را تماشا کن . پی خبر نباش که الان چه شد ؟ از دست میدهی خیابان را ، شهر را . به چرخیدن آمدهایم که آن را که خبر شد خبری باز نیامد !
خواندیدنیهای مهرداد فلاح با هیچ مفهوم از پیش تعیین شدهای در هیچ سنت و جریانی نسبت ندارد وَ ریشه و شجره تراشیدن برای آنها ، حتا اگر تراشنده خودش باشد ، کار بیهوده و بیخودیست . در دنیای تازهی ما خیلی چیزها بی سنت و ریشهاند . خیال هر چهقدر پشتش خالی باشد ، هر چهقدر بار سنگین گذشته را بر دوش نداشته باشد ، رهاتر میجهد . رهاتر پیش میرود . این حرف را داریوش شایگان در زیر آسمانهای ِ جهان گفته است . از طرف دیگر ، این اثر تازهای که مهرداد فلاح پیشرو میگذارد ، در همان جایی که به تفکر مشغول است ، هدف دیگری را نیز پی گرفته است ؛ آشناییزدایی از امرعاقلانه را همان روی دیوار راه رفتنهای فلاح که تعقل اوست ، تفکر اوست . تعقل و تفکری که امر عاقلانه را از دست محافظهکاری بیرون می کشد . آنچه امروز رایج و خواسته است ، همارزی و هممرزی امر عاقلانه با محافظهکاری ست . در این کارها امر عاقلانه محافظت را انکار میکند ؛ چرا که کارها خطر می کنند و از محدودهها بیرون میزنند .
عه تا
از همان روزهای نخست آپ "ولیعصر استریت" تا کنون که در میانه ی راه خوابینشم ، بهترین لحظات فراغتم را با رفاقت این اثر استثنایی گذرانده ام . این کار از آن دسته آثار است که چون اتفاقی بزرگ بسط و توسعه ای هم ارز با زمان دارد . مخاطبان غافلگیر شده ی این اثر ماندگار ، حالا حالا ها در بهت و شگفتای شکوهمندی هنر انگشت گزانند . بارز ترین مصداقی که تا کنون از تفاوت میان شعر سطری و ژانر تازه نفس خواندیدنی خلق شده ، این اثر است . مطمئنم تاریخ آفرینش آن برهه ی قاطع و تعیین کننده ای در رویکرد سرایش قرار خواهد گرفت ؛ هم از این لحاظ که تا کنون خواندیدنی در این سطح از کمال خلق نشده و هم بدین سبب که در مقام قیاس ، فرق میان خواندیدنی و شعر سطری ، به این وضوح نمایانده نشده است .
خوشحالم از این که سیر کیفی تولید خواندیدنی ، از نخستین کار تا کنون ( غیر از یک مورد ) ، در جهت بهبود و تکامل بوده است . اظهر من الشمس است که اگر نبود تاثیر گرافیک خیال انگیز همراه اثر ، حتا با ظرفیت فوق العاده ای که در کلمات و گزاره هاست ، تا کنون در ازدحام اشعار خوب تولید شده ، به حاشیه ی معمول رانده شده بود . فکر نمی کنم تعریف و تحسین این اثر ، به اندازه ی دیدن و خواندنش جلب توجه کند که مصداق دقیق مشک است و بوی خوش خود . لطف ولیعصر استریت در این است که به دلیل امکان شراکت در باز آفرینی معانی و مضامین متغیر ، قابلیت تفاسیر و تعابیر بسیار دارد . هر دم که این صفحه به رویم گشوده می شود ، فارغ از خوابینش و تاویل های دفعات گذشته ، به جاذبه ی جدیدی جلب می شوم که انگار این کار را نه بیش از صد بار ، بلکه اولین بار است می بینم . چنان که با یک رمان برتر یا فیلم استثنایی هم که به لحاظ ثبت صحنه های لاجرم ثابت در ضمیر ناخودآگاه ، با هر تکرار خوانش ، به محفوظات مغز اضافه می شود و ملال تکرار می گیرد ، قابل مقایسه نیست ؛ چون به اندازه ی خیالاتی که از ذهن خوابینشگر می گذرد ، ظرفیت تاویل و تفسیر دارد . امیدوارم بتوانم بر علاقه ای که به این اثر دارم ، فایق آیم تا آن را به صورت منصفانه ای نقد کنم .
مینا درعلی
هر چه برویم و بر گردیم ، باز هم جای دیدن دارد این خیابان خواندیدنی !
ازدحام از نوع کلمه را تا به حال به این شکل در شعر ندیده بودم که کلمات آن قدر همدیگر را زنجیر وار بچسبند که گاه نقطه ی شروع یکی ، نقطه ی پایان آن دیگری شود و بر عکس ! در هم تنیدگی کلمات اما گاه مفاهیم را آن قدر از هم دور می کند که با حیرت و آویختگی چشم به این خیابان باید قدم زد ، دوید ، سر خورد و در آخر هم باید آرام در خود خمید و فرو رفت در میدان جاذبه ی کلمات که جار می زند بر چشم های "تو هی تو"!
کلمات این شعر چه زیبا دارای بار چند معنایی می شوند در پستی بلندی های این خیابان و بارهای متفاوت و متناقضی هم گاه می گیرند که انگار بیهوده ایستادن را به قدم رو رفتنی می کشانند که حالا انگار وقتش شده " زیر پلک های خواب آتشی بیفروزد!" این خیابان آن قدر شگفتی دارد که اگر بی تفاوت هم از کنار هم بگذرند این" کلمه - دم - زن ها" در تفاوت یک "الف" از تاخت تا باخت ، باز هم "بهترین هدیه" ای که از بی تفاوتی های نهفته خواهی گرفت ، "دست توست از نان تازه و گرم تر"!
باز هم می آیم و از زاویه ای دیگر می خوانم این جاودانه خیابانشعر را!
حامد سلیمان تبار
بعد از این که در کار های سابق خواندیدنی ، دیدم که به پرداخت جملات کم تر از فرم تصویری موجود توجه داری ، امروز در این کار بلند ، پرداخت جملات را به عین می بینم و این البته نیاز این رمان _شعر بلند است . شاید این بحث بلندی باشد ، ولی ذات نگاره های خواندیدنی ، بیش از آن که شاعرانه باشد ، رمان گونه است . البته این خواندیدنی ، با توجه به فرم موجود ، باز هم کمی مدعی این است که باید شعر باشد و نیست . نمی دانم شاید این آغاز راه باشد ، ولی خود راه نیست به نظر من . در باره ی متن کار باید بگویم از انقلاب تا آزادی را سینه خیز که بدوی ، تنهایی ؛ تنی مجاب که در خیال خود به خود بر می گردد و در عین هیچ نمی یابد . این راه طولانی ، این طومار بلند ، این قدم های خسته ، این خسته ؛ خسته ی خسته .
کیوان اصلاح پذیر
دوبار آمده ام و جز تمجید کاری صورت نداده ام . شاید به این دلیل که خصلت شعر امروز ، فشردگی و کوتاهی آن است و من سال هاست که دیگر به شعرهای بلند ، آویختن نمی توانم . حس می کنم در حق این خواندیدنی ظلم بسیار شده است . همه می آیند مبهوت می شوند چرخی می زنند و خسته ، اما شگفت زده باز می گردند و خواندیدنی ناخوانده سرجایش می ماند . به نظرم می رسد برای نقد و بررسی این خواندیدنی ، باید حوصله ی بسیار و وقت کافی داشت ؛ وقتی به اندازه ی پیمودن خیابان ولیعصر از شمران تا راه آهن . خواندیدنی تو ، هم از درازا و هم از پهنا و هم از ژرفا ، بسیار بلند است . فکری بکن تا ما بتوانیم این خیابان دراز را بپیماییم . گرچه این تقاضایی از سر تنبلی ست . ما خوانندگان باید بتوانیم همپای وقتی که تو گذاشته ای ، زمان بگذاریم تا از این شعر - به جز تمجید و اعجاب - بهره ی دیگری ببریم . گرچه به نظر نمی رسد راه دیگری باشد ، من برای خواندن این خواندیدنی از نظر فنی دچار مشکل هستم . دنبال کردن هر خط کار دشواری ست . نمی توانی از نظر فنی به خوانندگان کمک کنی ؟
مهر به : اصلاح پذیر
من هم مثل تو و دیگر "خوابینندگان" ، در مواجهه با این خواندیدنی ، حیران و معطل می مانم که چه گونه به خوابینشگری دست زنم !؟ اما ناگفته نماند که در خوانش متن کلامی این خیابان ، سر نخ هایی آشکاری در کار هست که مهم ترین شان رنگ متفاوت و اندازه و فونت متفاوت گزاره هاست . دو حاشیه ی کناری خیابان را گزاره هایی با دو فونت یکسان می سازند که یکی از بالا به پایین و دیگری بر عکس می آید . به نظرم می شود ابتدا از بالا به پایین یا برعکس ، هر یک از این دو روایت را که یکی با مرکزیت موضوعی "من + دیگری" و دیگری با مرکزیت موضوعی "من - دیگران" پیش می رود ، پی گیری کرد و سپس باز از پایین به بالا و یا از بالا به پایین ، گزاره های درشت تری را که با رنگ های سبز و قرمز تیره از هم تفکیک شده اند و فضای بین خیابانی را پر می کنند ، دنبال کرد و سر آخر نیز می شود گزاره های ریز تر را خواند ( باز با تفکیک رنگ ) . پس از این خوانش مقدماتی ، می شود ربط محتوایی و شکلی این روایت ها را با هم بر رسید و ... راه دیگر این است که خوابیننده ، خودش و نگاهش را آزاد بگذارد تا در هر بار گردش در این خیابان ، هر تعداد گزاره را که میل و وقتش اجازه می دهد ، بی توجه به تمایز های رنگی و فونتی بخواند و دفعه بعد ، باز این کار را در قسمت دیگری از خیابان پی بگیرد تا این که کل گزاره ها را یک بار کامل خوانده باشد و آن وقت بنشیند و ببیند بین این ها چه ربط ها و یا تمایز هایی وجود دارد و این ربط ها و تمایز ها به چه افقی اشاره دارند . من خودم با همان تفکیکی که گفتم، پنج گروه و دسته ی کلامی از این کار بیرون کشیده ام که به ترتیب این طور شروع می شوند :
1
در اگر بشوم ( در خودم ) باز می رسم به خودم
به همین جا که همیشه یک دیگر ِ کپی شده ی پر رو
گیر می دهد که بیا و از من ( به یادگار ) عکسی بگیر...
2
در فکر خیابان ولیعصرم امروز
می روم به دیگری ( به خودم ) سری بزنم
این جا ( توی این پیاده رو )
می شود هم به عقب رفت هم به جلو
زن شد بچه پیر یا که جوان
این جاست که می توانی از هرسو
نظری به خودت بکنی در یک آن ...
3
من در این خیابان
نه یکی
که چند و
چندین است
من
ظهوری و
فردین است... !
4
سخت و
سنگین و
بلند و
دور و
دراز را
گذاشته اند کنار جوی و
جوری راه می روند که
کوتاه و
نزدیک و
پست و
سبک و
ساده
بر آمده می شود در چشم... !
1/5
دخل ِ خندان ِ داستان های بی ماجرای پس از شکستن
تقسیم ِ برابر ِ ترانه های بی دندان میان خاموشان
راه سازی برای سپاهی که از تازگی ها به فردا رسیده
ریشه یابی برای درختی که در بخت قد کشیده
ها ! از خواب خوش جهیدن و بوی گزنده ی سوختن را چشیدن...
2/5
بیا که بی تو این خیابان بیابان است !
نازک و نی شدن از دوست داشتن ِ انبوه کسی به چنگ می آید که دور !
چه غنجی می رود دل در خیال ِ دستی شامل که شال می شود دور گردن !
جرقه از خواهشی نوظهور که هاله دار می کند رخسار ِ نخستین را
بی خیال ِ آن جرعه ی ننوشیده اصلن نمی شود شد... !
حکمت
در شگفتم از خود و بسیاری دیگر از دوستان که با این که این اثر از نظر کوتاهی و بلندی مطابق مذاق عمومی اهل روزگار نیست ، از آن خسته نمی شویم . شاید اگر این شعر بر اساس تعریف خودت "سطری" بود ، این کارکرد را نداشت و از این جا باید گفت که خواندیدنی های تو بر سرِ هر گردش و تغییر رنگ ، به صورت طبیعی ایستگاه هایی دارد برای مخاطب تا نفس تازه کند و به راهی که طی کرده ، بنگرد و ببیند ارزشش را داشت یا نه ؟ و آیا می ارزد این راه به ادامه ؟ طرفه این که این تأمل ، به خاطر ذات این شعر طبیعی ست و جریان خوانش را مختل نمی کند ، اتفاقی که در یک شعر طولانی سطری حتمن می افتد .
کوتاکان
این شعر نیست ؛ دنیای واقعی ست که من آن را شعر دیده ام . این شعر دنیاست و دنیایی از شعر ؛ پر از آن چه می خواهی . همه ی آرمان های زندگی چند روزه ؛ با همه ی دیرپاییش ، نشانه ها و رمزهایی از توانمند ترین عنصرهای زبانی و زندگی . با این همه سر زندگی و شادابی ، می توان حدس زد کسی که تهران ندیده و خیابان ولیعصر را مشاهده نکرده ، با خواندن این شعر و نگاه کردن به آن - آخر هر دو چنان جفت و همسر شده اند که جدا نمی شوند - تهران را دیدن کند و خیابان ولیعصر را ببیند و بعد از سال ها اگر کسی از او بپرسد تهران رفته ای ؟ امر به او مشتبه شود بگویید فکر کنم یک بار رفته ام و در واقع به شعر فلاح ، یعنی همان تهران سفر کرده باشد ! بعدها اگر مهندسی باشد ، می تواند نقش تهران را دوباره بکشد و تهرانی در هر جای زمین بنا کند . این خیابان نیست ؛ زندگی در تهران است ، پانصد سال تهران است ...
لادن جمالی
وای ی ی ی ی !!!!
گم شده ام در این ولیعصر استریت . همیشه عاشق پیاده روی در ولیعصر بودم و این بار هم از راه آهن تا خود تجریش را با خواندیدنی گشتم و گپ زدم ؛ زلم زیمبو خریدیم ، یکی دو جا پلیس گرفت مان که چرا به هم پیچیده ایم ، توی میدان جیغ چشم هایش عاشقم کرد ، در خیال انگشت های کشیده اش به کور ویلون زن دل دادم و هی خواستم بپرم آن ور جوب که میل شدیدش گفتن ها دارد ... می توانم تا فردا بنویسم ، بنویسم ؟
مهرداد فلاح!
کلاهم را برای این خواندیدنی بر می دارم !
پدرام یگانه معافی
... رندی سلاح اول و آخر شاعری ست که در هر عصری به هیاتی در آمده ، در گردشی طولانی ،یک بالماسکه ی بی پایان را ادامه داده . مهرداد فلاح از این سلاح ، به چند شکل استفاده می کند و بهره جویی همیشگی او از زبان و محورهایی که گریز از آن ها را می داند ، بعدی ایجاد کرده که شماری از مخاطبانش را دور نگه داشته ( انگار برای همیشه ) از وارد شدن به بعد زبانی و معماهایی که طرح می شود و اگر حوصله بود که آخر به سردرگمی مبتلا می شود !
من به خواندیدنی ها به شکل یه کاتالوگ نگاه می کنم یا یک کارت تبلیغاتی با گرافیک بالا که زمینه ی تیره اش را دوست دارم و جایی در کیف پولم نگهش می دارم ؛ کنار برگه های مرخصی دوران خدمت و حتی نامه ی عاشقانه ای که هنوز دارد خس خس می کند . لولیدن و پرسه زدن در این خیابان کار من نیست ؛ باز اگر اجازه می دادی ، پشت عینک دودی بزرگم قایم می شدم و منتظر می ماندم یک نفر مرا عبور دهد .
فلاح در این خیابان قدم زده و هر چیزی را که نزدیک تر به شعر یا شعریت بوده ، یادداشت کرده و نوشته . دقیق تر که نگاه کنی ، خطوطی را می بینی که انگار تا در نرفته ، یادداشت شده ، انگار قبل از خواب تلفنی صحبت کنی و میان صحبت ها شعری به ذهنت خطور کند و بعد جایی تند تند بنویسی . همه ی این ها جذابند برای آن هایی که هنوز دنبال جذابیتند و دید کالایی به شعر و شعریت دارند .
سینا بهمنش
مدتی طول کشید تا با شیوه ی جدید کارت کنار بیایم . حالا دارم لذت می برم ...
وبلاگت را که باز کردم ، نمی دانم چرا فکر کردم یک درخت می بینم ؛ یک چنار از چنارهای ولی عصر . رفتم پایین و پایین تر تا از ریشه شروع کنم به خواندن ؛ دیدم اولِ یک خیابان ایستاده ام با تمام کوچه های فرعی اش ، پر از آدم ، پر از حرف ، پر از شعر ، مملو از مهرداد فلاح ... این خیابان ریشه دار شد . حالا چاپ بزرگش را رو به رویم دارم . می خوانم و می خوانم ....
پرتقال سیاه
١ - جوری مرا به وجد آورده ای که دلم می خواهد همین حالا بروم خیابان ولیعصر وووول بخورم بین آدم ها و ببینم شان و سطرهایی از شعرت را زمزمه کنم و شاید شاید شاید من من هم آن جا باشد ؛ پشت ویترین مغازه ای یا مشغول فروختن فالی یا چشم چرانی ای یا دل دزدیدنی برای روز مبادای تنهایی ... وای که چه قدر دلم می خواهد همین حالا خیابان ولیعصر را از میدان راه آهن و بوی سفر و قهوه خانه و ماشین دربستی و دست فروش هیزش قدم بخورم تا سانتی مانتال های بالا بالاتر و ونک و تجریش و درخت های چنار قدکشیده را بشمرم و دست بکشم روی تنه های سخت و بهاری شان
و هی شعرت را از رو بخوانم تا چشم هام دور میدان شعرت بچرخند و سرگیجه بگیرم و کنار دخترک فال فروش خیابان ولیعصر دراز بکشم و پر باشم از دلهره و ترس و نامم را روی ایستگاه اتوبوس به یادگاری بنویسم و از یک طرفه شدن خیابان شکایت کنم و داد بزنم و فحش بدهم که چرا دیر می رسد اویی که منتظرش هستم و من من است و گم شده لا به لای این همه آدم که گم شده اند لا به لای این همه روز که روز نیست ، شب است و فقط دارد می گذرد ...
٢ - و دیگر این که بعضی سطرهای این شعر درخشانت در ذهن من حک شده است ؛ طوری که حالا هر وقت از خیابان ولیعصر عبور می کنم ، با همه ی شلوغی هاش ، احساس می کنم که چه قدر شعر دارد در این خیابان رژه می رود و چه قدر من...
داریوش برادری
مهرداد جان ، من نیز از کار «ولیعصر استریت» خوشم آمد . متوجه این درگیری دائمی فلسفی ، شاعرانه ، عاشقانه تو با «دیگری» در اشعار زیبایت هستم . می دانی من با این نمونه شعرنگاری های تو یک رابطه متناقض و پارادکس وار دارم . از یک سو برایم خواندنش سخت است و جاهایی اعصابم را خورد می کند و از طرف دیگر ، همین معما بودن و حضور یک دیگری متفاوت که نمی توانم معمایش را باز کنم و فقط مجبورم اول حضورش را قبول کنم ، برایم جالب و دیدنی است و باعث می شود باز هم به آن ها نگاه کنم . برای مثال ، در همین شعر ولیعصر استریت ، اول خواستم نوشته ها را بخوانم ، اما پس از چند جمله چشمم خسته شد ، شاید به خاطر اینترنت است . بعد این تلاش را رها کردم و فقط به نمایش و ایماژ نهفته در کل صحنه و خیابان تن دادم ، به حضور دیگرهای متفاوت و کوچه و خیابان های متفاوت که هر کدام شان حضور دیگری متفاوتی ست که همزمان بستر مشترک دارند و بنابراین ، این «دیگری متفاوت» یکجا قانونمند است ؛ چه به زبان جاهلانه سخن گوید ، خردمندانه یا عاشقانه در خیابان . همه شان در چارچوب دیسکورس و منطق اسامی دلالت هستند ، در چارچوب نظم یک خیابان و دیسکورس و همزمان و با این حال متفاوتند ، معما هستند . نمی دانم با این شیوه خواندن آیا به درک بهتر شعرنگاری تو نزدیک تر می شوم یا نه، اما به خودم حال می دهد ؛ زیرا خودم را وسط خیابان ولیعصر و بوق ماشین ها ، صداها و نواهای مختلف ، متلک های مختلف، نگاه های متفاوت و کوچه و پس کوچه های اغوا ،اخلاق ، اعتراض و غیره می بینم ؛ در یک اغتشاش منظم و در یک معمای منظم که در عین حال ، آخر معلوم نیست که چیست و چرا این گونه است .
دو نکته جالب دیگ در این نوع شعر نگاری برای من ، این است که خواننده می بیند که جهان و واقعیت یک واقعیت سمبولیک و زبانی ست . جهان انسانی یک جهان زبانی ست و به این سبب یک روایت است که می توان تغییرش داد . دوم این که این جا ما مجبور می شویم که از عادت شعرخوانی خویش و یافتن معنای شعر و شعریت شعر دست برداریم ؛ زیرا شعر از ابتدا ساختار و این شیوه جست و جو را می شکند و در برابر آن مقاومت می کند و ما به جای این که به دنبال محتوای شعر و تاثیرش بر خویش بگردیم ، مجبوریم به این حس معما بودن ، ساختارشکن بودن ، متفاوت بودن تن دهیم . یعنی خواننده در سطح شعر می ماند و تازه می بیند که دقیقن این سطح ، همان عمق متفاوت است . البته و با این حال ، من نمونه اشعار دیگرت را بیشتر دوست دارم و شعر نگاری ات را برای حضور این «دیگری و شعر متفاوت» و معما برانگیز بهش علاقه دارم که نگاهم فقط در سطح است و سطح همان عمق است و با تغییر سطح ، عمق نیز و معنا نیز تغییر می کند !
مهر به : برادری
به نظر من واکنش و کنش تو در خوابینش خواندیدنی ، بسیار اصیل و خاص است . بنابراین ، این بهترین رویکرد است . خواندیدنی نوع خوابینش را بر عهده ی خوابیننده می گذارد و واقعن این آزادی را به مخاطب می دهد که خودش تصمیم بگیرد و این خلاف رویه ی مرسوم در شعر سطری ست که همان چینش محتوم توسط مولف ، کار را برای همیشه یک سره می کند و شاید برای همین است که برخی خوانندگان معتاد به شعر ِ به روال ، در برابر خواندیدنی دچار هراس می شوند ... شاید برای لذت بری بیشتر از خواندیدنی ، به زمان بیشتری نیاز است و این که این هم یک جور عادت شود ! و دیگر این که تو در هنگام مواجهه با خواندیدنی ، وظیفه ی نوشتن شعر سطری را خودت باید بر عهده بگیری و این شاید اول خیلی عجیب به نظر برسد ، ولی واقعیت این است که پس از ظهور خواندیدنی ، شاید دیگر نباید شاعر "شعر" بنویسد !
داریوش برادری
مطمئنن تاثیر عادات زبانی و شعری در این هراس از اشکال جدید شعرگویی و یا هراس از خواندیدنی شما تاثیرگذار است ؛ به ویژه که جامعه ما یک یک حالت فتیشیستی نسبت به شعر دارد و شعر یک ابژه فتیشیستی ست . ازین رو اگر در هند هزاران خدا ست، این جا میلیون ها شاعر است و بنابراین ، شعری چون خواندیدنی برای این جماعت می تواند هراس برانگیز باشد ؛ زیرا مخالف شیوه عمومی لذت بری آن هاست.
از طرف دیگر ، اما خب این جهان عاشق شعر ، دارای یک علاقه ی جانبی به شعر متفاوت نیز هست که ترکیبی از یک مدپرستی تا درک تفاوت ها و درک ضرورت تفاوت های نوست. بنابراین ، این اشعار جای خویش را کم کم باز می کنند و تا این جا نیز که من دورادور دیده ام ، تاثیر خویش را گذاشته و تفاوتی خاص شماست ؛ یک سبک است . بحث دیگر در باب قدرت و توان یا ضعف این سبک نوست که بایستی در باب آن از جوانب مختلف بحث کرد و مطئنن این بحث ها راه افتاده است که من تا کنون در این باره دقیق نیندیشیده ام و مطمئنن در آن باره و سخنت فکر خواهم کرد .
آرش آذر پیک
من مدت هاست که در مورد حرکت های فردی و جمعی ادبیات معاصر ایران ( پس از چاپ دو کتابم لیلازانا و جنس سوم ) سکوت کرده ام ؛ چون دلیلی برای نظردادن بر ادبیات خنثای این عصر نداشته و ندارم ، اما مشاهده ی حرکت فردی شما مرا به شکستن سکوت چندساله ام واداشت . این شعر یکی از پتانسیل های زیبای وجود مقدس کلمه در ابَر شریعت ادبی شعر است . ریشه های این نوع ادبی را می توان در شعر "کانکریت" و مکتب ادبی کوبیسم ، یعنی آثار آپولینر -1918-1880- یافت . البته اوج تکامل این شیوه در مکتب "اولترائیسم" ، یعنی سال های 1919- 1923در اسپانیا بود ؛ به ویژه در آثار "ژراردو دیه گو" و "خوان لاره آ" و حتا اشعار "بورخس" . به هرحال این شریعت ادبی ، در مکاتب ادبی عصر پسامدرنیسم هم تاثیرهای شگرفی به جا گذاشت ؛ به ویژه در آثار شاعران مکتب "بیت" و "کوهستان سیاه" و نیویورک ... قصدم از بیان مطالب بالا ، نوعی واکاوی تاریخی این شیوه بود که شما در پیش گرفته اید و مطمئن هستم خود شما در این زمینه از من بیشتر می دانید . مهرداد جان نقد نمی کنم ؛ زیرا نقد حرکت های آوانگارد را چیزی جز سنگ جلوی پا انداختن نمی دانم ، اما چیزی که تحسین مرا برانگیخت ، اصل مهم و بنیادین بومی کردن و درونی ساختن این جربان غربی در ایران است که اثر شما را می تواند درحافظه ی تاریخی ملت ادب دوست زنده نگاهدارد ؛ کاری که در ابعاد عظیم آن نیمای بزرگ با تئوری سمبولیستی شعر آزاد آرتور رمبو کرد و شاملوی بزرگ درشعر سپید .
سامان سپنتا
اغراق نکرده ای اگر می گویی که تکه تکه های جانت را و تنت را نقش دیوار این کار کرده ای . این جا ولی عصر نیست مهر ! این جا خود تویی خود تو در قالب کلمات و رنگ ها . این خیابان نیست ، انعکاس جان و جهان است در تو .
فتح الله زنگویی
زندگی به صورت خیابانی تصویر شده است و متن ها و کلمات ، به جای آدم ها و زمان در رفت و آمدند . شاعر با زبانش می بیند ، راه می رود در حاشیه ی این خیابان که به هیچ کجا نمی رسد و هر بار از خودش سر بیرون می آورد و جای پایش ( جای زبانش )به صورت کلمات و متن ، سنگفرش پیاده رو این خیابان را نقش می بندد . شاید این جا خیابان ِ ذهن زندگی ست.
آن چه در خواندیدنی های فلاح ، به صورت برجسته به چشم می آید ، اشکال هندسی شعر است که به عنوان ایده ی قالب و پیکره ی شعر طرح می شود ؛ پیکره ای که در واقع می تواند تداعی کننده و جایگزین بسیار مناسب تری برای ساختار/ فرم/ وزن/ قالب و هارمونی شعر باشد ؛ شکلی که می تواند یک دیوار باشد یا یک خیابان یا یک پنجره یا هر شکل واقعی یا انتزاعی دیگری . شاید فلاح به این جا رسیده است که می خواهد نوعی عینت ملموس تر ِ خارج از شمول دایره کلمات و متن برای زبان قائل شود و به مدد امکانات گرافیکی ، جوهره ی زبان را به تصویر بکشد . اشکال و کلمات و سایه روشن ها به گونه ای در هم تنیده می شوند که بتوانند بار انتقال مفاهیم و ذهنیت پیچیده ی مولف را به مخاطب القا کنند . آن چه به وضوح قابل درک است ، این است که حاشیه ها ی شعر فلاح ، بیشتر از متن شده است ، اما حاشیه هایی که خود در بطن متن واقع شده اند و جزیی لاینفک از آن و حتا درپاره ای موارد خود متن را به حاشیه می رانند .
نمی خواهم و نمی توانم این اجازه را به خودم بدهم که بگویم خوب است یا بد است یا شاهکار است یا نیست ، اما من لذت می برم در چالش با این شعر که حداقل سعی آن گریز از تکرار و گشودن افقی نو و تازه فراروی بن بست شعر امروز است .
کیوان اصلاح پذیر
فکر نکن نیامده ام ، نه من گم شده ام در این خیابان که پر از تکه پاره های ذهن و خون توست . شاملو گفته بود کلمات را می تراشد و تو خود را تراشیده ای ، رنده کرده ای و از براده هایت خیابان را سنگفرش کرده ای ؛ کاری سترگ و درخور . در این روزگار که سرعت جای تامل را گرفته ، این تامل تو چه رشک آمیز است . دلم نمی آید از گشت و گذار بیرون بیایم و از پنجره ی کوچک نقد به این شعر بنگرم . خواندیدنی های خیابانی ات ، در این خیابان عریض و طویل ، به بلوغ رسیده اند . گاه گاهی شاعری ذخیره ی تاریخی فرهنگ را با نوگرایی در هم می آمیزد و تو از گاه گذشته ای و بی گاه بر ما فرود آمده ای و تا گاهی دیگر دیر خواهی پایید .
سلام بر مهر !
سلام بر خواندیدنی !
رضا خاتمی (wc)
مثل فیلم های پر خرج و عظیم هالیوودی ست . این کار مثل فیلم کشتی تایتانیک ، پر از عظمت ، ولی به نظر من کمی کهنه و تکراری در محتوا و تازه و شیک در فرم است . یک جایی خواندم محتوا دیگر کارش تمام است و باید چسبید به فرم ! شاید ...
جهانگیر دشتی زاده
درود بر تو شاعر درهم ریخته ام و شاعر در خود آویخته ام و درخود تنیده ام و درخود خوانده و شنیده ام ...! تا یادم نرفته بگویم ، بهترین جای تنت همیشه تلخ ترین است که برای کام ما شیرین دیده ای ؛ تکه های آشفته ای که جنون آسا در بی اختیاری شعری را این گونه به آوا می کشد . انگار تندیسی که زنده بودن خودش را باوردارد ؛ حتا چشمان تماشاگرانش را نادیده می گیرد و در این التهاب چنان غوطه می خورد که خودش را از یاد می برد . رویکردی این گونه در این شعر ، برایم مویه های درهمی ست که گاه جیغ کشداری در عمود و رنگ واژه ها ، مانند پیکانی تمامی صداها را سوراخ می کند و به هم می دوزد ؛ یک پیوند وهم آلود ، اما تند و تیز . اژدری که از احساس شاعر رها شده است و همین کمپوزسیونی استوار را در تابلوی شعر برانگیخته می کند ... حس می کنم که خانه ی درهم ریخته و تنگ و تاریک بوف کور شنیده می و دیده می شود ؛ تکه هایی که در چمدان هم صدا می دهند ، اما این تکه ها گوشت های تلخی ست که تمامی شعر را وسوسه می کند با این تفاوت که در این کار ، کابوسی پر از آفتابی سرد و خشکیده دیده می شود ؛ خورشیدی که از تمام دل مردگی اش خجالت نمی کشد تا نگاه تازه ای را با مرگ خود جوانه زند . شعر پیچک های سبز و رونده ای ست که وقتی خوب چشمانت را بر آوند و شاخه هایش تاراج می دهی ، درست ماری ست که قصد بلعیدن خودش را دارد . هی زبان و نیشش را بر هر گوشه ای می کشد تا زهر مهلکش را حتا با ذرات خود آشنا سازد .
کوروش همه خانی
به وجدان کردی ام سوگند ، حداقل به ده نفر در گفت و گو و در نوشتارم نوشته ام که مهرداد فلاح اگر شعر را کنار بگذارد ، با دو شعر در طول عمر شاعری اش ، کارنامه ای درخشان در ادبیات ایران به جا گذاشته ؛ یکی شعری که تمام موی جان مرا به رژه وا داشت و در مورد روح پر فتوح به وجود آورنده ات نوشتی که از اول ِ خوانش ، گریه و هق هقم بلند شد ( از در ِ دیگر ) و دیگری همین شعری ست که از راستای سمت راست این خیابان شروع می شود : "در فکر خیابان ولی عصرم امروز ..."
خیرالله فرخی
باورکن هنوز هم شعر را تمام نکرده ام و دوست هم ندارم که به این زودی ها تمامش کنم ... این خیابان انتها ندارد ، اما به هر پاساژش که وارد می شوم ، کلی دیدنی دارد که می شود لمس شان کرد و لذت برد . نمی دانی چه قدر منتظر چنین شعری از تو بودم و می دانم که چنین کار بزرگی فقط از تو بر می آید . از این که معاصر شاعر بزرگی چون تو هستم ، خوش حالم و شک دارم تا می نویسی ، شاعری بتواند به تو نزدیک شود ؛ چون تو با واژه ها زندگی می کنی و زندگی واقعی ، یعنی همین ارزش دادن به ارزش هایی که آدم های عادی ، مثل من ، بی تفاوت از کنارشان عبور می کنند ...
سید جعفر عزیزی
اگر مهرداد فلاح فقط همین شعر را نوشته بود ، شایسته بود که نامش در ذهن شعر معاصر ماندگار بماند ... پرینت گرفتم که بخوانم با دقت بیشتر ... فعلن که سرگیجه دارم ... همین !
مصطفا فخرایی
من این خواندیدنی را به نوعی جریان ساز و منشا تحولی در شعر امروز می دانم . فلاح در واقع به سان آرش ، آخرین تیرش را با تمام وجود رها کرده و پس از آزمودن تجربه های متفاوت و پس از گذر از کوچه - شعرهای پیشین ، بالاخره به خیابان بزرگی رسیده که هر نوع تجربه ی خلاق و آزموده و ناآزموده را به معرض دید مخاطب گذاشته است ؛ خیابانی که همه یک جوری با آن به نوعی ارتباط عاطفی دارند . خیابانی که از هر سمت و سوی آن می توان وارد شد و تا هر جا که مخاطب توانایی همراهی فلاح تازه نفس را دارد ، با او همراه شود و اگر جایی هم توان همراهی ندارد ، می تواند دمی بنشیند و مناظر و افق های اطراف را نظاره و نفسی تازه کند و یا حتا بپیچد به کوچه ای در همان حوالی . شعر - خیابانی که درست به گفته ی نیما ، مثل رودخانه ای است که می توان از هر جای آن آب برداشت . در این متن - خیابان ، همه چیز به واژه بدل شده است ؛ ساختمان ها ، کوچه ها ، درخت ها ، انسان ها ، اشیا و ... از منظر دیگر ، این شعر مبتنی بر وجه استعاری ست . فلاح بعد از این همه تجربه اندوزی ، منظومه ای مدرن و خلاق به مخاطب هدیه داده است ؛ منظومه ای که به گمانم نقطه عطفی ست در حیات شعری شاعر .
پرستو ارسطو
در این خیایان ، با این مهندسی اعجاب آورش ، گم شده ام ، ولی هیچ ناراحت نیستم ... بی نظیر است ! فوق العاده ...! اگر حمل بر مبالغه نشود ، شاهکار باید خواندش . شما شاعر هنرمند و نابغه ای هستید و هنرمند نابغه ای که شاعر است.
فرشته امیری
ولی عصر استریت... زیبا ! زیبا ! زیبا ! می خواهم واژه واژه اش را فریاد کنم ، بلند بلند بخوانم تا این آسمان کوتاه ِ آبی گره بخورد با سیاهی عجیبی که می بیند سنگ فرش ها را ... درست مثل ِ پنج سالگی ام و زیباترین و خالص ترین فریادهایم از سر شوق ، می خواستم فریاد کنم از سر شوق . منتظر بودم تا بخوانمش ، اما نمی دانستم این چنین خواهد شد که خواندنش و کلماتش جادویم کنند ، خوابم کنند و آفرینش را باز بیافرینند . زیبا ! زیبا ! زیبا !
چوپان
وای ی ی ی ی !
نه قصد اغراق دارم و نه توانش را ، اما شاهکار است . این کار مهیب است . سنگفرش های این خیابان همه تن توست . من اگر می دانستم هر روز در ولی عصر لی لی می رفتم و معلق می زدم . اسکیزوفرنی . بیچارگی . مخاطب چه بگوید ؟ چه دارد که بگوید ! این طومار وحشتناک ، از ولی عصر هم بلند تر است ؛ آری ، از ولی عصری که بلندترین خیابان خاور میانه است . وال استریت "هلال شیعی" ! نوشته هایت اما کاج های کنار خیابان نیستند یا اسکان سر میرداماد یا عابرانی که از تمام دنیا در ولی عصر جمع می شوند . خیابانی که صاحب نامش، تنها ترین آن است . نوشته هایت ...
این جا ایران نیست . این جا لاهوت است . هر انسان ، هر عابر ، هر ساختمان کلمه ای شده و همین شاهکار است . میدان هم دارد ! دست نوشته های قرمز همانند اثر خونین کف دست ها در زمان انقلاب بر دیوار هاست . شعر سنگفرش شده بر خیابانی که بر اینترنت کشیده شده . تو یک تنه ولی عصر را ، تهران را ، ایران و اصلن دنیا را آسفالت کرده ای ! اما نه ! این ساختن است ؟ این ویرانگری ست ! همان زلزله ی تهران است . همان هفده شهریور است . همان خرداد پر حادثه است . همان تبانی ست . تو باید بازداشت شوی . سانسورش کنید !
ارتباط با این اثر ، این اثر کاملن فرا مدرن ، ذهن و وجودی فرا مدرن می خواهد . مقصودم از فرامدرن ، در معنای خِرَِدکُش آن است . ارتباطی که خرد را در آن قطعه قطعه کرده باشند . این شعر ، این کار، منطقی نیست ؛ حتی منطق گریز هم نیست . بی اعتناست . آیا به این کار احترام می گذارم یا بر آن رشک می برم ؟ نمی دانم ! اما حسش می کنم . حس می کنم که با ناخن هایت بر کیبورد کشیده ای ؛ همانند پسر بچه ای چموش که به زور جایی می برندش و دست بر همه چیز می کشد . دوستش دارم ؛ از صمیم قلب .
این ها تمامن بازخورد مین و بمبی بود که در سنگفرش های این خیابان کار گذاشته ای . گفتم که باید دستگیرت کنند ! تو ولی عصر را ویران کردی . تو ولی عصر "خودت" را داری قالب می کنی . آن زمان که لجام گسیختگی شاعر ، افسونش می کند ، این خروجی اش می شود . چه قدر این متن ، این خیابان ، درد می کند ( باز هم بر خواهم گشت ، اما می دانم باز هم احساساتی می شوم و مثل این بار ، حرفی برای گفتن نخواهم داشت ) !
امیر نعمتی
سطر های بی نهایتی که می تواند از هر نقطه آغاز شود و پایان پذیرد ، موجی در زبان ایجاد کرده است که نقطه ی شروع و بسامد آن هم نا مشخص است . این گونه تعلیق را در زبان بسیار دوست می دارم . آن چه در این سطور برجسته تر می نماید ، برتری و تسلط زبان ، در عین بصری بودن اثر است و بدون آن که با ذوق زدگی به اثر بنگرم ، باید بگویم تحولی که فلاح آغاز کرده است ، بیشتر به سمت پختگی پیش می رود . ارجاعاتی که در بافت اثر وجود دارد ، مخاطب را به اجتماع و در هم ریختگی آن سوق می دهد و این امر کارکردی در خور از زبان را به نمایش می گذارد .
شهرام بیانی
حکایت حوادث محصور و چینش صحنه های چندش آور ِ شکار شده ی ذهن من ؛ منی که ساده ساده از گذر ها نمی گذرم و گذارهای بی وزنی در رو به رویم وول می خورند که با همه ی شاید بی وزنی اش ، برای من شاعر ، تن های تن سنگینی دارد . گاه حرکت و شروع و به راه زدن که از خروجی جسمی من آغاز می شود : ابتدای پاگذاری در ورودی و دست و پا زدنی در این چنین های بیهودگی ست ؛ بودنی که شاید میلیون ها زنده هایش ، گویی از نای یک خیابان نفس می کشند و با همه ی زاغ و ضیغ و وق و بوق و کور و کر و کرناهای بی صدایش ، مالامال ِ جیغ های سرسام است . بیداری شاعر و پرسه ی به اشاره بودنش را در سطح خیابانی می بینم که تازه های کهنه ای را درک می کند و فاتح فاتح از ماجرا به پیش می رود و افشا می کند و داد می زند و شبیه غنچه ای شکفته در کویری ست کیپ تا کیپ سنگلاخی و خشک که سطح سر و روی آن ته نه بسته ای است که پر از گفته ها و کشفیات ذهن پرآشوب و بیدار و همان سر زدن با خود یا به خود و حتا دیگری که شاید به خودم برسد و به قول شاعر ، تمامی اگر به جلو می روی ، واپس زدنی و عقب رفتی ست ثبت ِ دیروز شده و که چه بیهوده یا باهوده بودنی هایی که لا به لای همه ی سپیدارهای ولیعصر ، خشک تر از برگ های مسمومش ، کف کوچه پس کوچه و پس گذرهایش ریخته اند و درد روحی روانی و شعوری شاعر ، با درک و اصل ماجرا با هر نظر به خود خودت یا هرسو ، با هدف و بی هدف ، به انسان های زاغ زن کنار جوی و جار و جالیز و جنازه های خاطره شده و یا در تولد همین خیابان و مرگ های ثبت شده اش ، در بازی همین گذرها ، در دوز و کلک و حقه و کف و کف زدگی پیش و پستوی لا به لای مخروبه و آبادش ، جالیز جالیز حاشیه و حادثه ، می روم کوچه به کوچه ، گذر به گذر ، چهار راه به دو راه و تکراه ، به همراه عابر شاعر و منم که دوش به دوشش حس می شوم و او مرا نه که هرگز ، تنها ریزه ریزه های چندش آور پیش رو به رو می بیند و از ته فکر و شعورش فریاد می کشد و می نویسد و در بطنش غوغایی است که اصلن و ابدن هیچ کس حتا من که در کنارشم هم حس نمی کند و نمی فهمم همه ی دغدغه هایش و گرفتگی هایش و دلشوره های روحی و درونی اش را ! و به آخر خیابان نرسیده ، سوارهای مایه دار و زیباهای لاک و لوک گرفته و افراطی که لپ کلام قیمتی کم تر شاید همسنگ آدامس مکزیکی دارند و کم کمکی زیکزاک نور بالا می روند و باز هم فقط مثل همیشه درخت ها که شاهد همیشگی اند و همیشگی اند و همیشگی و چه ها که بی نهایت می توان شنید و فهمید و فریاد کشید . جوی های و لجن ها و جونده ها و عطرها و ویترین ها و جنس ها و جن ... و خیلی های همه رنگ در دید و اختیار ! چه خیابان پر درهم و برهمی شده شهر ! ... و حیف از دل دیوانه در این تن !
فعلن فقط برداشتی از خوابینشی چند دقیقه ای ست ، جدا از این که به نقد و نظر پرداخته شود و برای همین خیابان ِ کم ترین و شلوغ ترین و پرماجراترین ، چه ذهنی پشت برداشت هاست و پر ماجراتر و قابل تامل تر ، زبان ِ لبریز از ناگفته ها و ناشنیدنی های بکری که از برداشت های روحی و فکری آزاد و بیدار فلاح ، شاعر توانا ، برداشت می شود .
شایان
با آدم های این خیابان همراه شدم در رفت و برگشت ها ، در نگاه های گیج و بی هدف ، در وقت گذرانی های بی سبب . بیشتر دنبال رد پای خودم بودم و این که در مسیر کدام نگاه بوده و یا هستم . زندگی ما در پیاده روها نمود پیدا می کند و خانه ها بی خبر از ما و ما بی خبر از خویشتن ، در پیاده رو ها به دنبال خود ... کار چشمگیر و قابلی ارایه کرده اید که می تواند سرآغاری از این گونه باشد .
زهرا مفتاحی
تا آخر خیابان رفتم، با پای پیاده ، ولی خودم هم نمی دانستم دنبال کدام هدف ، این طور در میان انبوه جمعیت غوطه می خورم . هر جا رهگذری خسته می دیدی که دردی بر جبینش چین انداخته و بر سرش برف سفید و گاهگاهی چادری از شب . واقعن زیباست !
مهرداد محمودی
درست مثل نامت ( آفتاب عدالت ) نوری مهربان بر دل های گم شده در این خیابان های مه گرفته انداختی و نهان خانه ی پر رمز و راز قلب ها را با کلماتی ساده برای ما گشودی . این جا برای من کلمات روی کاغذ ، نشانه هایی درهم و برهم و غیر غابل ادراک و اسرارآمیز بود ، ولی چه بی نقش و نگار در کنار این سحر و جادو ی کلمات ، دریچه ای برای درک واقعیت گذاشتید . دل انگیز بود غوطه خوردن در این خیابان ...
علیرضا عاشوری رودپشتی
دارم می خوانمت ، ولی هر روز داری سخت تر و سخته تر می شوی . البته این سخت شدن میل روحی من نیست و با این سختی و سختگی مجال اندیشه اندیشی را از مخاطبت می گیری . معتقدم که کارهایی که می کنی بی نظیرند ، اما این بی نظیری خاصه پسند است و این خواص نیستند که فقط شعر می خوانند . این گونه آثار دیگر دارد تبدیل به تمایل خواص ِخواص ِخواص می شود . در صورتی که رسالت تو چیز دیگری ست ؛ مخصوصن با تحولات اخیر و رسالت شعر و ابزار کلمه .
راستش ، من حتا نمی دانم که باید از کجای این شعر شروع به خواندنش کنم تا لذتش را ببرم ! یا من خل شده ام و سواد اندکم نم کشیده یا تو دیگر به فکر من نیستی که چه گونه بخوانمت ؟ و دیگر این که شعرت دارای شکل خوب و منطقی نیست . هارمونی تنظیم خطی به زعم من بیرون از خط است . اندیشه ی مهار نشده و مستحکمی که در این شعر خواندم ، حیف است که خطوط همراهی اش نکنند . من مخاطب چه گناهی کرده ام که برای خواندن شعری به این مستحکمی ، باید کله معلق بزنم ، گردن بکشم این سوی متنت آن سوی متنت تا بخوانمت ؟ نگو که دوست داری این گونه با مخاطب کلنجار بروی . لااقل من نمی پسندم .
مهر به : عاشوری
چه بخواهم و چه نخواهم تو همیشه در ذهن منی و این "تو" که گفتم ، فرقی با خود من ندارد انگار . خوابیننده ی این خواندیدنی تویی ! شک نکن ! من و تو ولی ( تو خود بهتر می دانی ) زندانی عادتیم و شعر من می خواهد که تو این خود زندانی را رها کنی . پس رها شو "در این خیابان ِ سراسر دوان تا هیچ و پیچی که می شکند استخوان پای کسی را که آخی بگویم و فرو بریزم در چشم های تو ! هی تو" !
میهن
مجبورم کردی که چند بار توی این خیابان بیایم و بروم ؛ یک بار به خاطر سیاه ها ، یک بار به خاطر سبز ها ، یک بار به خاطر بی رنگ ها ، یک بار به خاطر پریده رنگ ها ...ممم... از دست انداز ، درخت های پدر کاشته و و و ... خوشم آمد ( فکر می کنم از حاشیه ی خیابان) و حسودی ام شد به آخرش ؛ جایی که خوب بود . کلماتت فارسی ست ؛ ایرانی و فرم یک فرم سخت و نو ... همه جور کلمه ای توی این خیابان هست ؛ کلمات قدیمی ، جدید ، من در آوردی ، الکی ، مزخرف . این خاصیت یک شعر ِ این چنینی ست . با کلمات خیابان را خلق کردن کار هر کسی نیست . کار یک معمار و کار یک شاعر است . خیابانی که از تکه های جانت آفریده شده ...
م . آرمان
شعر شما مرا منتقل می کند به این قوه ی ارادی که در فرمالیسم می تواند هر شکلی بگیرد ؛ یعنی ساختار غیر متمرکز . خواسته اید که مخاطب کنکاش گر و متجدد با این نگرش چند سویه - چند صدایی که از حیث نظریه به اندیشه های براهنی مربوط است ، یک جمع بندی از حیث ساختار کلی به کار بدهد ؛ ترسیم خیابانی که مخیله ی پرجوشش شاعر را به حرف زدن وا می دارد . این یک واکاوی در آرمانشهر شاعر می تواند باشد ، اما این که در گذار زمان ، تا چه میزان می تواند جنبه ی یک کلیت فراگیر اجتماعی در توده های خاص و عام بگیرد ، مهم است .
1- شعر مذکور خرد گریز نبوده و به بهانه ی فرمال پنداری ، فدایی ِ صرف شکل نشده و حرف موجز و مفهوم دار و جسارت آمیز می زند و به واسطه ی رنگ های واحد ، مصرع ها و گزاره های متنی یک اتصال الحاقی و زنجیره وار با هم پیدا می کنند ...
2- شعر طنطنه ی موسیقایی خاص خودش را دارد و کلمات و جملات در یک مصرع ، از یک مهندسی نمادین و سنجیده برخوردارند ...
امیر علیمرادیان
با شعرت چرخیدم ، راه رفتم ، گیج شدم ، نفس کشیدم و قدم زدم در ولیعصر یا شاید بهتر است بگویم ولیعصر در من قدم زد ! ساختار و فرم قوی این شعر ستودنی ست . شما در این شعر یک مهندس معمار هستید که با ابتکار خاصی و با بها دادن به فرم شعر، اثری ماندگار بنا کرده اید ، اما ... این ولیعصر چرا صدا ندارد ؟ چرا صامت و ساکت است ؟ موسیقی شعر اصلن شنیده نمی شود و در طول و عرض و شیب شعر ، جای این موسیقی خالی ست . کار زیبا و مهم تر از همه متفاوتی ست و جای تبریک دارد . متاسفانه ما همیشه به فکر ابتکار در مهندسی هستیم نه هنر ! دیدن این آثار هنری ما را امیدوارتر می کند . دست مریزاد !
سپهر
راه های طولانی که هر کدام سیر خودشان را دارند و کلمات خودشان به مانند خیابان های موازی ، هر کدام به مقصدی و مبدایی ختم می شوند که سرانجام آدم است . شعر آدم را می برد به دیدن درون این مخلوق ناقص الخلقه ؛ آدم ! شعر مخلوقش را تمام می کند در این راه های تودرتوی درون و هر راهی به رنگی در سلول خودش نفس می کشد و این پیوند ارگانیک میان از هم گسستگی و پیوستگی ، آدمی را به هزار راه خواندن می کشاند . لذت بردم و البته دردم هم آمد از این همه زیبایی !
مهرداد حاجی محمدی
سفره ی رنگین و با برکتی ست . میهمان ها می روند ، می آیند ، می آیند ، می روند و سفره هنوز باز است . جالب این که غذاها همگی بومی اند . این که با تو نباشم و با من نباشی و با هم باشیم ، هواخوری همین است و این که با تو باشم و با من باشی و اما با هم نباشیم ، می شود "ولیعصر استریت" ! از افراطی ترین مفهوم های مرتبط به ایدآلیسم ، منحصر کردن وجود و بود به ذهن است که فیخته ، فیلسوف آلمانی آن را به "من" تعبیرکرده و ایدآلیسم ذهنی می خوانَدَش در مقابل ایدآلیسم عینی که اصالت حقیقی برای اشیا قایل است . "ولیعصر استریت" جایی ست بین این دو . اصلن "بی خیال این همه جرعه ی ننوشیده" ! نقاشی کرده ای مهرداد عزیز و کار من هم گردگیری نقاشی نیست . گاهی این احساس هست که اتفاقی اتفاق افتاده ای . کف این دست های خوانده ، چهار راهی بی راهنماست که هی سبز و قرمز از کنارمان می گذرد ؛ می گذرد آن قدر که پشت ویترین خنده خنده می ریزی در کناره ترین خیابان ها و پرجلوه ترین ... این از همان اتفاق هاست ؛ یعنی کناره بودن ویترین ها که شبیه جنده ها می شود ( خط سیاه و دراز کناری که توی شعر اتفاق می افتد ) . تو را هر جا شروع کنم ، تمامم ! این خیابان را هر جا تمام می کنیم ، شروع می شوی و من خیابان به خیابان
همه جا را جوان کنم ! پیر را نمی کنند هیچ کجا !
شیخ
خیابانی که طعامش سردرگمی و آدمک هایش واژه هاست ! خیابان های فرعی اش هم در داخل ماجراست ؛ سفره ای لبالب از کلمات . می چرخند آدمکانش گرد هم تاویل پدید می آورند ! انسان را به چرا می برند ! میدانش پیچی ست که می شکند استخوان پای کسی را ! دست های در هم پیچ دوستانی که ناگهان می شکند دشمن ! آدمک ها فریاد می زنند آزادی و بچه ها همه توی همین میدان می چرخند ! و پریشانی ول می چرخد ! همه لبریزند از آب و ظرفی نیست ! کلمات را که از بالا نگاه می کنی ، بلبشو را نشان می دهند ! جنگلی ها بسیار شده اند و جنگل تک ! پس این نباشد سزای جنگلی ! از اِهن و اوهن خود کمک می گیرند ! و نزدیک میکروفن ها همه بلبلند ! و این چه بد صحنه ای ست دوست من ! کاش می شد گفت : بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین !
هوا خوری در این خیابان لذت دارد ؛ با همه ی تلخی هایش ! با نی ِ من منی ها و نی ِ تو تویی هایش ! شاید می چکاند خون جوانان وطن را استبداد ، اما باز هم زیباست ! زیرا که طلوع بعد از سیاهی ست ! شاید بتوان از این خیابان به شهر دیگری رسید و شاعر می گوید که برو ، اما بنده به شخصه ماندن را ترجیح می دهم ...!
حسن سهولی
"زندگی شاید خیابان درازی ست / که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد..." این یک زندگی عمومی و سرنوشت مختوم است که آخرش پیدا ، اما این زندگی ( ولیعصر استریت ) خیابان درازی ست در یک جا ، در یک نقطه و در یک شهر که می شود آن را به کشوری و تنها کشوری تعمیم داد . این انحصاری ست و شاید "ان ت ح ا ری" ...!
واژه ها و انسان ها یکی اند ؛ راستی راستی یکی اند ! این خیابان عجب آدم هایی دارد ! "اگر زبان نبود ، اگر واژه نبود ، تفکر هم نبود و تفکر که نباشد ، زندگی فسرده و متلاشی می شود" . حالا این معادله را می شود صفر کرد : انسان = واژه .
این خیابان واژه ( آدم ) های جورواجور و رنگارنگی دارد ؛ هم می روند و هم می آیند ! می دوند ، سرک می کشند ، به فرعی می گریزند ، دور می زنند ، در فراز و فرود زندگی زخمی می شوند! مشغول زندگی معمولی هستند . گاهی هدفمند حرکت می کنند ( اندیشیده اند) و برخی مشت های شان را گره کرده اند . چه می خواهند ؟ سرشان را زیر انداخته اند ، بی خیال اند ، سرشان بالا گرفته اند ، هوشیارند ، پراکنده و متحدند ! زندگی می کنند !!
"زندگی شاید خیابان درازی است / که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد"
اما این زندگی خیابان درازی ست که زن هایش زنبیل ندارند ! همه ی این وجه ها پایه هایی می شود که مخاطب را به مقصد مورد نظر هدایت می کنند . اگر کل شعر (خیابان) را در نظر بگیریم ، در نگاه اول "یک واژه "بیش نیست : "زندگی" . اگر تعریف این زندگی را از نوع زندگی این آدم ها بخواهیم ، باید به جزئیات آن که "واژه ها"هستند ، توجه کنیم . زندگی را نمی شود تعریف کرد ، اما می شود دید و این زندگی از نوع دیدن است . به کسی گفته بودند زندگی چیست ؟ از جواب عاجز ماند ، ولی خواب دید که از او می پرسند زندگی چیست ؟ در خواب جواب داد :"زندگی یعنی :نان ، آزادی ، فرهنگ ، دوست داشتن ..." فلاح می گوید : "گمانم بهترین جاهای تنم را کنده و گذاشته ام توی این سفره که نوش جان کنید"!
به راستی که این خواندیدنی ، نشان دادن زندگی در خواب است !! به هنرآوری آن نگاه کنید ! مثل این می ماند که آدمی در خواب ، از لبه ی تیز و بسیار بلندی بدون تکیه گاه عبورکند که در بیداری امکان آن وجود ندارد .
سعید نصار یوسفی ( ترتیزک )
این که از ویژگی این سویه ی ادبی سخنی به میان آورم ، حرف تازه ای نیست ؛ جز این که یادآور شوم عرایض نوعی ، در بافتاری متفاوت عرضه می گردند که وجه قوتش در ایجاد قرابت هرچه بیشتر میان ارکان وگذاره هاست . چنان که وضعیت فکری و اسکیزوفرنیک حاکم بر متن و نیز ساختار سروده ، در موازات یکدیگر رفرم می یابند تا ضمن ارائه و ارجاع مخاطب به ازدحام و بلبشوی خیابان ، مابه ازا و مصادیق بیرونی را تعمیم بخشند و انگار این قلم ، از آراست مندی و ساختار نوعی که عمومن بر چینش و بینشی هدفمند استوارند ، صرفن به تصویر کشیدن اجتماع و محیط اکناف خویش است تا در تعاقب تمنیات و اندیشه ی شاعر در ارایه و ارجاع مخاطب به اجتماع حول خویش ، ضمن ارایه ی مفاهیم مورد نظر ، در ترک اعتیاد مخاطب آسان یاب و حذف فخامت و کلی گرایی های مالوف اهتمام ورزد و روزمرگی و دغدغه ها و مصایب انسان امروز را در اشکال و صورت های تازه عرضه کند که به زعم این قلم ، مداومت و تکرار این رویکرد در عامدیت شاعر ، موجد احراز تشخص و البته تثبیت این نحله ادبی گردیده است .
رحمانی ( شاهد )
آن چه در این خیابان خودنمایی می کند و ظاهرن باعث آزار برخی دوستان شده (!!) در واقع نقطه ی قوت اثر است . این خیابان یک طرفه نیست و فلاح نیز هیچ تابلویی برای شروع نگذاشته تا از هر کجا که مخاطب تمایل دارد ، وارد شود ؛ حتی از وسط و یا از آخر اثر که البته خود شروع شعر است ! هیچ اجباری نیست که تمام خیابان طی شود ؛ جز آن چه برای هواخوری کفایت می کند و هیچ اجباری هم نیست که بدانی فلاح چه می خواسته ! هر چه خود می خواهی ، برداشت کن و هر طور که خود می خواهی ، بخوان . این خیابان تمام شدنی نیست ! به آخر که می رسی ( اگر برسی البته ) تازه شروع می شود . خود فلاح هم اگر وارد این خیابان شود ، یقین مناظری می بیند که برایش تازگی دارد ! مناظری که در زمان خلق اثر ندیده است و همین یک مطلب کافی ست تا شعری خوب خوانده باشیم . من که دارم از بالا توی این خیابان رها می شوم هنوز ! این هم یک راه وارد شدن است ، اما از هر کجا که وارد شویم ، قطعن به هم خواهیم رسید و یا از کنار هم عبور خواهیم کرد ! برخی شاد ، برخی متعجب ، برخی عصبانی !
آرزو افشار
یک شوک ناگهانی واردم شد و یک هو خودم را در وسط خیابان حس کردم و اصلن نخوانده سوار تاکسی شدم تا انتهای خیابان را دیدم و بعد ... دربست به طرف اول خیابان برگشتم ... آخر این شعر را باید پیاده خوانی کرد و باز هم باید با پاهای برهنه در آن قدم زد و سرک کشید به همه جایش ...
حمید رضا تقی پور
من درباره ی متن این شعر حرفی نمی زنم ؛ چون هنوز به قدر کافی آن را نخوانده ام ، اما حیف است بدون این که اولین بازتاب ذهنی ام را از دیدار این شعر به یادگار بنویسم ، از این جا بروم ! من اصلن یکه نخوردم و نمی خورم . خواندیدنی محتاج این تحولات است و راستش را بخواهید ، باید بگویم از آن چه مرا از دیدارهای اولیه ام از این نوع ژانر هنری مشعوف می کرد ، دور شده اید . یادتان باید باشد که در باره ی فونت های متن خواندیدنی با شما صحبت کرده ام .
ببینید مهرداد عزیز! تن ِ خواندیدنی را هر اندازه که بپیچانید و معکوس کنید و بکشید و باریک و پهن سازید ، نمی شود با این روند از آن بهره ای مدرن اندوخت و به عمر با برکت آن افزود . بگذارید از نو خودم نظرم را بخوانم و ببینم اصلن از کجا شروع کرده ام و حرف من چه بوده است !؟ این فراموشی ، از این که متن چیست و تن شعر به کجا می کشاندش ، یک جور تنوع در این دست اشعار خواندیدنی ست. این آخرین باری ست که توانستید خواننده هایی را «این چنین» متعجب کنید . اگر قسمتی از ستاره ی خورشید را هم در آینده به این بلاگ راه دهید ، خواننده ی قدیمی تان خواهد گفت : "این فقط از مهرداد بر می آید ! می دانستم یک روز این کار را خواهد کرد"!
بله ، این کار عجیب است و نه بزرگ . کار بزرگ آن بود که قبلن انجام می گرفت . اعجاب + اعجاز . شما با فونت ها معجزه می کردید و خواندیدنی از این که مستقل و خودکفا نیست ، سخت در عذاب است . پس نتیجه این شد که شعر را دیدم و گفتم عجب تَنی و راستش را بخواهید متن معطل من شد ...
شجاعانه باید بگویم به این می گویند رقت بارگی متن . اصالت ادبیات از متن است . شما از ماده ی اصیل ادبی در این ژانر دورتر و دور تر می شوید . فقط به این دلیل که متن متعلق به همه است و این را خواننده می داند و فقط تن این شعر است که متعلق به شماست . دوست دارم بیشتر این شعر را مورد مطالعه قرار دهم . امیدوارم این نظر ، به معنی اهمیت این موضوع تلقی شود .
مهر به : تقی پور
مساله ی فونت در خواندیدنی شاید مساله ی خیلی چشمگیری نباشد که این همه روی آن تکیه می کنی . در آن کارهای اولیه چون من هنوز بلد نبودم از امکانات "فتو شاپ" بهره بگیرم و ناچار با دست و در صفحه ی "پینت" شعر را بازآفرینی می کردم ، گونه ای بدویت در فونت ها به چشم می خورد و ... ولی ادامه دادن آن مسیر ، به دلیل دشواری و زمانبری ، منطقی نبود . با وجود این ، یادت باشد که نسخه ی نهایی این کارها را وقتی بخواهم چاپ شان کنم ، می شود با دست و روی کاغذ نوشت و سپس "اسکن" کرد و در "فتوشاپ" بهشان پرداخت بهتری داد . پس چیزی از دست نرفته است رفیق !
عه تا
خوراک ماندگاری برای مخاطبان منتظر فراهم آورده شاعر ! چنان که اگر بهار 89 را به خوابینشش گذرانند ، سزاست . کنترل احساسات در واکنش به اولین خوابینش این اثر واقعن سخت و کشنده است . از این رو به دوستانی که عنان و اختیار از کف نهاده و فریاد شوق سرداده اند ، حق می باید داد .
اما این نه آن شعر است که با یک یا چند خوانش بتوان درک و نقدش کرد و اگر برداشتی در کامنتی رخ نموده ، قطعن بازتاب لختی از آن است ؛ گرنه بازخوانی و تحلیل این سونامی ، به مجالی به بلندای آن محتاج است و غرقه در توفندگی شهرآشوبش ، به تمنای ادراک وجوه وافرش ، زمان ها می برد . خشنودم که به یمن چنین آفرینشی ، خوراک متناسبی با روان نا آرام این اوان یافته ام ؛ چنان که اگر تمام اوقات بهارم با آن گذرد ، باکی نیست و تا به درک دلخواه نرسم ، از آن نخواهم نوشت که شرط انصاف می طلبد نویسشی درخور و متناسب با اثر ...
پژمان قانون
زبان زبان و زبان ! همه چیز روی سر زبان خراب می شود . در دنیای امروز ، دیواری کوتاه تر از زبان پیدا نمی شود و البته رفیق مثل شعر ، مثل شاعر . من توی این خیابان ، توی این شعر ، خودم را دیدم که دارم می روم که دارم گیج می خورم . خیابان شما حکایت من های فراوانی است که در زندگی هولناک امروز گرفتار مانده اند ؛ من هایی که می روند ، می آیند و توی این خیابان پشت پا می خورند ، می شکنند و ...
رضا توکلی ادیب
این دقیقن چیزی ست که هست . بعد از آن همه تکرار و تکرار و تکرار ، امروز یک کار دیگر دیدم . نمی گویم زیباست ، می گویم راست است . واقعن همین است ( حقیقتن ولیعصر استریت این شکلی ست ) و به نظر من ، هر کس ممکن است یک گوشه ی این خیابان بهش بر بخورد و به زندگی اش و به رویاهاش و به افکارش . بعد هم همان گوشه ی خودش بنشیند و زندگیش را بکند . من که یکی دو تا گوشه ی دنج تو این خیابون پیدا کردم تا ساکن آن ها بشوم :
"دلهره در جامه های به روز ویراژ می دهد / چه قدر پریشانی ول می چرخد !"
مهتاب کرانشه
چه می توانم بگویم برای این سطرهای اعجاب آور شاعری که این چنین شعر می گوید که چشم مان قیقاج می رود و هی گردن کج می کنیم و می خوانیم و می خوانیم و از طول پایین می رویم و بالا می آییم و از این عرض به آن عرض می شویم و باز ... اما مگر به یک باره می شود این همه راحت این خیابان را پیمود !؟ عجالتن نیم ساعتی با شعرهای این خیابان بودم و لذت وافر بردم از کلمه و نشانی های این خیابان که این قدر حرف دارد !
باران سپید
کار را ذخیره کردم در 4نوبت 90 درجه چرخاندمش تا بتوانم تمام این کار را بخوانم و ببینم ؛ گاه در وضعیتی کلی و گاه در برش هایی که خودم آغاز و پایانش را تعیین می کردم . این کار شاید تامین همان انتظاری ست که می شود از خواندیدنی ها داشت . دیگر رنگ و گرافیک نیست که بر کار تسلط یافته ، بلکه این عدم محصور کردن متن در چارچوب ابتدا و انتهاست که بسیار برجسته می نماید . آغاز و پایان بندی گرچه در فرمی جای گرفته ، کاملن از آن مستقل است ؛ چیزی که واقعن مرا به تحسین اثر واداشته .
فواد گودرزی
بسیار عالی ست . فکرکنم خیابان ولیعصر با همه ی شلوغی هایش دقیقن همین شکلی ست . گسست بین آدم ها وزندگی هاشان و فکرشان و رنگ شان و گسل بین ما و دیگران - ما که سر در لاک خود داریم و دیگران که سر در لاک خود دارند - همه و همه همین شکلی ست .
مهدی موسوی
"این جا همیشه یکی هست نقش رهگذری را بر عهده بگیرد ..."
خیلی خیلی خوب ! پولیفونی چیزی غیر از این نیست ؛ خیابانی با تمام صداهایش ، رفت و آمدش و نوع قلمش . جز با خواندیدنی نمی شود در آن واحد ، همه ی صدا ها را حتی اندیشه ها را کنار هم آورد و گویی چنین اثری قرار بود یک بار هستی پیدا کند که کرد . جالب این جاست که مولف به همه چیز فکر کرده ؛ کوچه ها ، ویراژ ها و حتی پاساژ ها . انرژی کلمات را به خدمت گرفته و آن ها را رام و آرام کرده . تنها در این معماری انتزاعی ست که تصادفی رخ نمی دهد . چون در جهان متن قرار نیست جنگی باشد . خبری از دود و فحش خواهر مادر نیست . ولیعصر استریت چیزی به جز بیان درد مشترک نیست ؛ درد زیستن همه ی ما در چنین بستری و نشانه دادن از نا برابری ها و بی عدالتی ها . یک اثر متعالی و رشک بر انگیز !
بهترین شعری ست که تا کنون از شما دیده و خوانده ام .