Quantcast
Channel: هواخوري
Viewing all 20 articles
Browse latest View live

ایستگاه : زنگ و درنگ !

$
0
0

 

 زوزه ، اثر سترگ شاعر آمریکایی آلن گینزبرگ، به ترجمه ی مهرداد فلاح و فرید قدمی ، سرانجام توسط نشر آفرینش منتشر شد و دوستان می توانند این کتاب را از کتاب فروشی های انقلاب و کریم خان تهیه کنند !

 

سایت مهرداد فلاح - این جا از راه و ریل و پل خبری نیست و من برای رفاقت با شما نیست که دارم خودم را جر می دهم و تکه تکه در هوا پخش می شوم به صورت کلماتی که شکل فحش و فریادند!

فرید قدمی و "مایا"

در تاریخچه ی کوتاه داستان نویسی مدرن ایران ، ظهور بهرام صادقی و به ویژه داستان های کوتاهش در کتاب "سنگر و قمقمه های خالی" ، از دید من و بسیاری دیگر ، اتفاق فوق العاده ای به شمار می رود . رئالیسم خاص او و شهری نویسی اش و از این ها مهم تر طنز درخشانش ، خلاف جریان فراگیر در داستان نویسی ایران که مولفه های اصلی اش ذهن گرایی  و تمثلی نویسی ست ، چشم اندازی تازه و از دید من بس فراخ پیش روی داستان نویسان ایرانی گذاشت که نمی دانم به چه علت آن جور که باید و شاید پی گرفته نشد ...

اما دو سه روز پیش که فرید قدمی ، رمان تازه چاپ شده اش "مایا یا قصه ی آپارتمانی در کریم خان" را برایم آورد  و من خواندمش ، احساس کردم بهرام صادقی یک بار دیگر قلم به دست گرفته ؛ اما جوان تر و امروزی تر ! فرید قدمی با نوعی طنز سیاه و در عین حال شادی آور و بازی گونه ، توانسته در رمانی جمع و جور و بدون دراز نویسی های رایج ، چنان از ذهن و زندگی طبقه ی متوسط شهری ایران پرده برداری کند که آدم  حیران می ماند ... به نظرم باید این اثر را اتفاق فوق العاده ای در رمان نویسی ایرانی دانست . جالب است که دیشب فیلم "در باره ی الی" اصغر فرهادی را دیدم و به نظرم رسید بین این دو ، بدون هیچ شباهت آشکار ، نوعی همخونی هنری به چشم می خورد . پس می شود هنوز در این مملکت گل و بلبل ، رمان نوشت و فیلم ساخت و شعر گفت ! 

سوسک و پیامبر و شعر ... هوشنگ ملکی

بهانه می تواند نامش سرطان باشد !

می گویند شهرام شیدایی مرده . عجبا ! 

یعنی دیگر نمی شود ناگهان توی خیابان کریم خان زند بهش برخورد و دستی داد و چند قدمی از شعر حرف زد ...؟ شاید حالا یک جایی همین گوشه کنار قایم شده است و دارد به ریش من و تو می خندد .

کوچه ی بیست و یکم ابوالفضل حسنی 

رحمانی ( شاهد )

تغییر در ذائقه و عادت زدایی را به هنر تعبیر می کنند و هنرمند کسی ست که قابلیت ایجاد این تغییر را داشته باشد . اگر ایجاز را بیان مطالب بسیار به وسیله ی واژه های کم بدانیم ، متوجه خواهیم شد که هارمونی میان سطور ، رنگ ها و طرح ها در خواندیدنی ‌، در کم ترین فضا و با کم ترین واژه ها ، علاوه بر این که بیشترین بیان را در خود دارد ، بیشترین تصویر بیرونی را نیز به مخاطب ارایه می دهد و این ویژگی ممتاز دیگر خواندیدنی ست و ایجاد این همه تغییر در شکل و فرم ، خود دلیل هنرمندی فلاح :
از این ریلی که روی آدم راه می رود مدام/ و سرعتش هم بیشتر از کم کم کم / تا شده ام !" این "واو"های خواندیدنی هم از جنس همان "واو"هایی ست که حافظ به کار می برده ... 

امین رحمی زاد

ریل - قطار - کم کم کم  -  دررررررررراز ... ساختار کار بسیار جا افتاده است. من  - شما - دررررررراز ... به خاطر رنگ و شکل نوشتار مشابه هم و متفاوت با بقیه اثر ، کار کرد ساختاری و مضمونی خود را دارد و من آن را به عنوان پوسته ی اثر فرض می کنم . خط های سیاه درشت که گوشت ی شعر و بخش اصلی شعر است . شعر دارای فرمی شکیل و عالی ست .
چرای مرا به عزا بدل کرده اید و
پاره های تنم را به غذا
می دوم بی سر   به کجا !؟
این سه سطر به عنوان پشت پرده ی شعر ، توضیحاتی به مخاطب می دهد که گر چه خارج از ساختار نیست ، به لحاظ مضمون ، من آن را اضافه دیدم .

لادن جمالی

 

این خواندیدنی یه کم تخس تر از قبلی هاست ، نه ؟ نمی دانم چرا خواندیدنی هر بار به شکل یک شخصیت روی ذهن من می خوابد . این بار یک پسرک شانزده هفده ساله است ؛ از آن ها که روی دیوار یواشکی دل می کشند ، با دوستان شان می روند سفر ، اما ته دل شان جور جسوری عاشقند . کمی هم عصبانی ، شاید پرخاشگرند الکی ! اصلن زیبایی خواندیدنی به همین است ، نه ؟ این که ذهن را از شعر می کشد به تصویر نه یک تصویر ثابت ؛ تصویری که با متن شعر می رقصد . این شعر بدجوری شخصیت دارد : می دوم بی سر به کجا --------------- تا شما شده ام !

 

حمید تقی آبادی

 

به یکی از دوستان نوشتم : خواندیدنی‌های مهرداد فلاح که در تلاش برای تعریف کردن حوزه ی تازه ای از شعر در ابعادی از کلمه و رنگ و گرافیک به وجود آمده ، بیانگر روشنی از بحران در اولویت‌های ادبی است . این که استفاده از روایت تا به این حد در شعر ما زیاد شده ، این که شعر - داستان‌های ما به عنوان فرمی تازه خود را به ما معرفی می‌کنند ، این که غزل ِ فرم و روایی در غزل پست‌مدرن قد می‌کشند ، همه و همه موید وجود بحران در حوزه ی ادبیات ماست . شعر به روایت توجه زیادی کرده ، می‌خواهد دوباره جایگاه خود را به دست آورد . از آن طرف با رواج و فراگیری اینترنت و استفاده شاعران از فضای مولتی مدیایی ، ما حالا با بحرانی جدی تر رو به رو هستیم . رنگ ،گرافیک و تصویر در کنار سایر عناصر شعر و داستان ، وارد حوزه ی ادبی ما شده اند . باید فکری به حال این مهمان‌های جدید بکنیم .
دارم به یک حوزه ی جدید فکر می کنم ؛ حوزه ای که موید نوعی جابه جایی در اولویت‌های ادبی ست و نیاز به یک بازخوانی مجدد دارد . نقش خواندیدنی ها در این افق جدید مهم است ( چنان که قبلن هم نوشته بودم ) ؛ به دلیل امکانی که برای مخاطب فراهم می شود . در خواندیدنی ها ما با یک چرخش معنادار در تعریف مولف و مخاطب مواجه هستیم . تئوری قدیمی ظهور مخاطب - مولف ، به گمان من اگر در دوره ی خود خیلی نمود روشنی در آثار ادبی نداشت ، اکنون در خوانش خواندیدنی ها به منصه ظهور رسیده . من خواندنی ام را می بینم ؛ چون دیدنی ام را خوانده‌ام ! 

احمد رضا قایخلو

 

تکرار "ر" در "دراز" چشمگیر است و در سطح کار ، تبدیل به ریل شده . دراز با آن دراز شده ، دراز به دراز افتاده ، اما چیز دیگری هم هست ؛ هم دیگری ست هم من؛ تکه پاره از "من" و "شما" که قد می کشند و اندازه ی یکدیگر می شوند؛ موازی ! ما به هم نمی رسیم ! "جعفری" در معنی کلمه ی اهورا ، "ر" را به معنی آن چه تکرار می شود ، می گیرد . به گمان او ، معنی اهورا می شود آن چه در همه جا تکرار می شود . ما به هم نمی رسیم و این می شود حرفی که باید روی آن سر خورد و رفت تا ته این نکبتی که وسط ترس نشسته و به آن می گویند زندگی . این ریل روی آدم راه نمی رود ؛ سر می خورد ، با هر قدم آهنینش . بار امانت را زمین بگذارم ؟ کارم را با "شما" تمام کنم ؟

ریز ها را با هم می خوانیم و بزرگ تر ها را با هم و آن دو گت و گنده ، "من" و"شما" را جدا . بعد همه را با هم می خوانیم . تصویر فقط آن چیزی نیست که بصری ست ؛ هجوم آن چیزی ست که در پهلوی نادیده ی ما هم هست . اگر شعر باز سازی می شود در ذهن خواننده با تکه پاره شدن های مساوی روزهاست و مرده خواری در عزا . تکه پاره هایی که در سرزمینم هیچ به درد نخوردند جز این که ببرندم ته این نکبتی . اما شادکامی و زیبایی و سرخوشی دوست داشتنی هم هست  که چشم در سبز شدنش بی قراری می کند . جایی که "خنده به خنده" می بینی ، تمسخر نیست ؛ پرسشی خندان است .

فتح الله زنگویی

نوع چینش کلمات و سایه روشن ها ، در واقع کلید این نوشته است ؛ کلیدی که هیچ دری را باز نمی کند . "من" ی که  علی رغم حجمش ، هم چنان در پس زمینه ی واقعیت مات و گریزان مانده است ، در ابتدای تصویر می نشیند و سایه اش هم چنان بر وجود شاعر سنگینی می کند . دراز که "درررررررررررررررررررررررررررررررررررراز" تصویر شده ، دردی ست کشنده و فشاری ممتد و ریل گونه بر وجود شاعر که به جای رفتن ، احساس می کند دارد کش می آید زیر فشار این ریل و وجودش از هم می گسلد ‌؛ انگار این تن است که دارد کار پا را می کند برای رسیدن به "شما" که باز هم علی رغم حجم انبوهش ، محو مانده گوشه ی تصویر و هیچ نیست که چه بشود ؟ که "به خنده نگویید هی چه دونده ی بی پایی ست / راننده ی درجایی ست!" شعر دوم نیز دارای همان مضمون است با بیانی عامیانه تر ؛ تصاویری که هر کدام پیش زمینه و پس زمینه ی دیگری ست . حالا می شود سه کلمه ی "من" و "دراز" و "شما" را برداشت و شعر را این گونه خواند :

 "از این ریلی که روی آدم راه می رود مدام
و سرعتش هم بیشتر از کم کم کم
تا شده ام!"

 ریلی که در واقع چیزی به جز زمان نیست و سرعتش هم سرعت برق نیست ، بلکه آهسته آهسته و کشنده است . درست شده بودم عین یک نقطه ی ممتد و طولانی که هی برجسته تر می شد و کشیده می شد روی خودش... ! 

امیر نعمتی

 شعر به جای مطول گویی ، به "درررررررررررررررررررررررررررررررررراز" افتاده تا ترسیمی دقیق و ملس از مضمون ارایه دهد ؛ ملس به لحاظ پارادوکسی تعلیق گونه که در طول و عرض شعر خودنمایی و به مدرن شدن شعر کمک می کند در پیوندهای سایه گونه اش ... این خواندیدنی لذت چند بار خواندن و دیدن داشت که وظیفه ی دیدن مسلمن سنگین تر می نمود ...

سپهر

ریلی که روی آدم راه می رود مدام ( دم و باز دمی ست این زنگ و درنگ در متافیزیک ذهن پیکاسوی شعر و ناخودآگاه بیدار مخاطب ) ، قرن ها راه را به سرعت نور می تواند پیموده باشد ... عناصر اربعه را سطرها به بازی گرفته اند . انگار که نه ، قطعن ریل ، هوای منتشر ناپیداست در پیرامون فلاح یا هر آدمی و مدام روی آدم ، توی آدم راه می رود ؛ از حوا تا هوا تا امروز و الان و اگر ریل بایستد ، ریل دیگری به راه می افتد . ریل ِ خاک آدمی مدام در سطرها زنگ می زند . تناسخی ست ذهن سپهر را با این سطرها و پیوند و گسستی دیگرش . جنون راوی به پیش می راند خنده ای از بهت و درماندگی راه را و قطار هنوز در ذهنم سوت می کشد زیبای شعر !

مینو نصرت

من از این شعر ( یا هرچه  دوست دارید خطابش کنید )  لذت بی حدی می برم و میان ریل هایش گیر می کنم و میل بستن صفحه ام نیست ؛ مگر خودم را بیرون بیاورم از لای خطوط همواره موازی اش . از این دو قطار  ، دو ریل ، دو چراگاه ، دو واحد انسان ، دو هستی و هزاران دو تای دیگر ، مثل عدد ماهیان ماه من  که عکس هم کورس گذاشته اند و هر از گاهی ،  تنها هر از گاهی ، چنان موازی هم می مانند و زل می زنند در چشمان تیله ای هم که جهان شکاف بر می دارد و هستی و نیستی یک پیکر می شوند و آن پیکر ، مرا در خود می بلعد و من و هستی و نیستی ، هر سه یگانه می شویم . از این دو خط  که یکی  کودکی دوساله است و آن دیگری پیری کهنسال و هر کدام جمله ای واحد را به دو زبان در گوش جان مان نجوا می کنند ، لذت می برم ؛ لذتی گزنده و درد آلود که با دو پیاله ی لبالب ، یکی شور و دیگری شیرین ، زندگی تعارف می کند و عشق تعارف می کند و دوستی تعارف می کند و صلح تعارف می کند . چراگاهی سرریز از زندگی ؛ بدون هیچ پرسش و پاسخی .

مهر : به چوپان

من نمی دانم چرا غیر از تو ، تا حالا کم تر کسی به این متن های مخفی ( همان "تیزر" از نگاه من ) در خواندیدنی اشاره کرده ؟ همان گونه که گفتی ، این متن ها به نوعی به اصل خواندیدنی مرتبطند و در خوابینش کار سودمند می توانند باشند .

چوپان

خوانش های متفاوتی روی این کار صورت گرفته . یکی از مزایای خواندیدنی ، فراهم کردن بستری ست برای بحث . در واقع ، همین که توانایی این را دارد که از رهگذر ترکیب متن و تصویر ، جوی تاویل پذیر خلق کند ، نشان دهنده ی پتانسیل مستتر در کار است . علاوه بر موارد مورد بحث که به شکل عمده به کارکرد گرافیک و نوع چینش دو شعر در هم می پردازد ، دو موضوع جالب دیگر هم به چشم من آمد .

 اولی، با حرکت موشواره (موس!) روی شعر ، شعر دیگری هم روی صحفه نقش می بندد : "این جا از راه و ریل و پل خبری نیست و من برای رفاقت با شما نیست که دارم خودم را جر می دهم و تکه تکه در هوا پخش می شوم به صورت کلماتی که شکل فحش و فریادند !" خوانش این شعر ، در فهم و تفسیر کار می تواند کمک کند . در واقع ، به نظر من این شعر مخفی شده در حرکت موس ، یک شکل dynamic دارد که به نوعی مقدمه ای بر آن دو شعر static قلمداد می شود .
مورد دوم ، برداشت موسیقایی از "کم کم کم" است . من خلاف بعضی از دوستان ، این بخش از متن را به صدای قطار- این جا راوی یا همان "من" بزرگ شده در نقش قطار- تشبیه می کنم . اگر این واژه را تکرار کنیم ، صدای قطار از سقف دهان به گوش می رسد .
در مجموع ، متن در این کار اولویت دارد و گرافیک به عنوان محملی برای شعر عمل کرده که البته در مقام یک نقش تکمیلی ، توانسته جنبه هایی تازه به شعر اضافه کند که بدون آن ممکن نبود .

حسن سهولی

انگار روی شیشه نوشته شده - این خود حدیثی دارد تا از ابتدا انتها را بگوید - و از پشت آن مسایل زیادی می توان دید و به گونه ای با ابعادی خاص ، چند بعدی و سایه دار ، بر جایگاه چند گونه ی واحد نشسته است . دو واژه ی "من" و "شما" در رنگ ِ کم رنگی که به خود گرفته اند ، با دیگر واژه ها متفاوتند و در تعیین نوع متن و موضوع آن نیز نسبت به سایر واژه ها تفاوت ایجاد کرده اند . مرجع این دو واژه در همنشینی با متن غایب اند و همین دو واژه محور اصلی متن هستند و پرسش ها و پرش های  عجیب متن را رقم می زنند و حتا راوی های دگرگونه ی این متن – هرچند به ظاهر کوتاه - نیز در پس و پشت همه ی تفاوت هایی که در متن ایجاد می کنند ، بر همین محور"من" و "شما" استوارند . دو گزاره ی پایانی متن ، با توجه به این که هرکدام به یکی ازدو واژه  ی محوری متن "من" و "شما" بر می گردند و هر کدام در متن ، نماینده ی دو ایده ی درحال ستیزند ، ولی با هم یگانه ی بیگانه شده اند و هر دو در موضع خود پاردوکس یگانه ای ایجاد کرده اند . با کمی تامل دوباره برگزاره ها ، این مفهوم ِ به زور و به دور را از نزدیک درک می کنیم :
"چه دونده ی بی پایی ست!
راننده ی درجایی ست!"

شبنم شیروانی


"من " و "شما" علی رغم کم رنگ جلوه دادنش در این خواندیدنی  ، خیلی هم برچسته می نماید . به نظرم یک جور عرض اندام و رجزخوانی در میدان رزم است . کشدار شدن "دررررررراز" چندان تازه نیست ، اما تکرار "ر" تداعی کنند ه ی  واگن های قطار یا خطوط ریل است . اولتیماتوم های خشم آگین هم تکلیف شان مشخص است ؛ ملبس به رنگ قرمز . دو سطر اول چنان دلچسب بود که مرا سر ذوق آورد که زبان درازی کنم بر این خواندیدنی ات . از خنده منع کردی ام ؛ حریص گشته ، به خنده خواندیدم ! همراهی "عزا " با " عذا " مرده خوری را به یادم آورد . شاعر که شدی ، باید بمیری تا زنده یاد شوی ؛ وگرنه ریل های زیادی ست که از روی صاحبان تفکر نو پرداز مدام رد می شود . این فریــــــــــــــاد کشـــــــــــداررررررررررر تو هم از این دست اتفاق هاست!

کیوان اصلاح پذیر

هوای تازه : 
مهرداد پنجره را باز کرده و شهر را روی  "بوم - کاغذ ِ گرافیک – شعر - خانه" اش پاشیده است . این خواندیدنی از نظر ساختار ، ادامه ی کار قبلی ست . همان طور که در خواندیدنی قبلی شاهد بودیم ، رابطه ی دیوار و متن یک رابطه ی در هم تنیده بود و همان گونه که دیوار متن را پر و بال می داد ، متن هم دیوار را معنا می کرد . در این جا نیز با یک گرافیک به ظاهر نحیف و مقادیر زیادی متن رو به رو هستیم . اما همین گرافیک نحیف ، ساختاری می سازد که از نظر شکل ( ریل ) با ساختار قدرت هم ترازی و سپس آن را نفی می کند ؛ غلبه ی نرم افزاری گوشت بر سخت افزاری آهن ! همان طور که "عه تا" گفته است " دراز" به تراورس های قطار تغییر شکل می دهد و بر عکس . اما کلید اصلی این خواندیدنی ، گرافیک " دراز " نیست . کلید این رند بازار ، در خوانش دو شکل از شعر است که هر کدام برای دیگری ، کار گرافیک را انجام می دهند و در عین  حال معنای خود را دارند . این پیشرفتی تکان دهنده در تکامل خواندیدنی ست .

کارکرد گرافیکی کلام :
تاکنون با ترکیب گرافیک – کلام رو به رو بودیم که هر یک با ویژگی ژنتیک خود ( گرافیک = دیدنی ) و ( شعر = خواندیدنی ) تابلو را می ساختند ، اما اینک با دو شعر رو به رو هستیم که هریک به نوبت ، نقش گرافیک را برای دیگری بازی می کنند . این ابتکار از طریق ایجاد زمینه و پس زمینه یا لایه بندی شعر ها رخ داده است ؛ یکی در سطح و رندانه ، دیگری در عمق و فاش . در این خواندیدنی ، با دو شعر رو به رو هستیم که یکی زمینه و دیگری پس زمینه است . تفاوت های این دو شعر تامل برانگیز است : 
  - سبک شعر زمینه ، با شعر پس زمینه از نظر قافیه و آهنگ ، متفاوت است .

-  شعر پس زمینه ، بسیار رئال و معمولی و به زبان محاوره نزدیک تر است.
- شعر زمینه برای خوانده شدن ، نیاز به خواننده ی آشنا به زبان شعرهای مدرن و پست مدرن دارد .
- شعر پس زمینه ،  خلاف ظاهر خفی اش ، بسیار روشن و بی ابهام است .
- شعر زمینه ، قابل تاویل و دارای ابهام شعری است .

- شعر پس زمینه ، با رنگ قرمز خود ، مقدمه ای ست تا  شعر زمینه ، سیاه و عزادار شود . 

کلام  رندانه بر زبان  و زبان حقیقت در سر :
گرافیک خالص در این خواندیدنی اما بسیار تقلیل یافته است تا  تمرکزی باشد روی "دررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررراز" که هم کار ریل را می کند و هم آن "من" شعر پس زمینه است که دراز به دراز افتاده در عزا و خط اتصالی بین من و شما شده است . اما این ریلی که روی من و شما راه می رود ، آن "دراز به دراز افتاده ای" نیست که من را تا شما کش داده و به هم متصل کرده است . این یک ریل روی ریل است . ریل اول ، قدرت است که استحکامش را از دوش های رج به رج آدمیان می گیرد و ریل دوم ، از اندام همان دراز به دراز ِ گرافیک شده ،  برآمده است . ریل دوم ، روی ریل اول ساخته شده و در حقیقت آن را از کار انداخته است . ریل دوم ، انسانی و عامل اتصال آدمیان از طریقی انسانی ست و ریل اول ، سخت افزاری آهنین که قدرتش بر دوش نحیف آدمیان استوار است . در این جا نقش ریلی- انسانی گرافیک و واژه ی "دراز" به خوبی و زیبایی و قدرت به نمایش در می آید . 
 

مهر : به دشتی زاده

رسم این بوده که پای هر خواندیدنی ، نظر هایی از دوستان را بگذارم که بیشتر با کار عجین بوده باشد و حاوی خوابینشی دقیق تر و فنی تر و خلاق تر . به این روال تاکنون پای بند بوده ام ؛ مگر در مواردی اندک و خاص که ضرورتی این تغییر روال را تایید می کرده . این نوشته ی تو نیز به گمانم از جمله ی این موارد اندک و خاص باشد . این که با دیدن خواندیدنی ، این گونه بر انگیخته شدی و راه به تجربه هایی بردی که زمانی درگیرش بودی ، خود گویای تاثیر مثبتی ست که در تو گذاشته . من هماره تاکید کرده ام که خواندیدنی مخاطبش را خلاق تر می کند . ربط این نوع کار به هنر تلفیقی و بدویت نهفته در آن که آن را به کارهای انسان غار نشین شبیه می نماید ، نکته ی بس مهمی از ماهیت خواندیدنی را آشکار می کند که من همیشه بر آن تاکید داشته ام . به این معنا که این جا به علت به کار گیری چشم و گوش و زبان به صورت هم زمان ، عنصر "بی واسطگی" بیشتر در شعر کار می کند و این چیزی ست که ما در دهه ی ٧٠ هم روی آن تاکید کرده ایم . 

جهانگیر دشتی زاده

من گرچه شما را تا اندازه ای از طریق دیگر دوستان ( از جمله آقای ملکی ) شناخته بودم ، باز هم خوشحالم که شرایطی هموار شد تا بی واسطه این دوستی ادامه پیدا کند . در باره ی آن چه معیار اندیشه ی شما در زمینه ی شعر شده ، شاید هنوز نتوانم قضاوت محکمی بکنم ، اما در هنر مدرن امروز آن چه انجام می پذیرد ، شاید تلفیقی از گذشته ها باشد . یادم می آید همیشه به سبب این که احساسم را جدی تر و قوی تر بر تارک اندیشه بنشانم و به نوعی تیغم را دو چندان آبدیده کنم ، شعر و دلنوشته و هر چه را به خط معمول قبلن نگاشته بودم ، در هم می آمخیتم تا معجونی پیچیده تر سازم و به همین منظور ، گاهی شعر را به خط نسخ و نستعلیق و گاهی شکسته در شکل ها و رنگ های متفاوت می آمیختم و شکل و تصویر و شمایلی که گاهی خوانده نمی شد ، نقاشی می کردم . به قول شمس "آن خطاط  سه خط نبشتی"  ... "یک خط که نه خود نه دیگری بخواندی" ! بله ، بیشتر خط سوم شمس در کارهای من نبشته می شد ؟! و چون ایامی بر آن می گذشت ، خود نیز در می ماندم که چه نوشته ام و آیا من نوشته ام و از خواندنش بسیار می شد که در می ماندم ... ولی آن چه مهم است ، احساس و تفکرات متفاوتی بود که در من ایجاد می شد و مرا همین لذت بسنده می کرد . گاهی هم دوستان مرا به باد شماتت می گرفتند که (جهان ) این دیگر چه صیغه ای ست !؟ یا نقاشی بکش یا ینویس ! این چه شتر مرغی ست که نه بار می برد و نه تخم می نهد ؟! و مرا هیچ حیلتی نبود که آنان را متقاعد کنم . شور و شعف کار مرا کفایت می کرد که سکوت پیشه کنم ( که آن چه من در خشت خام بینم ، دوستان در آینه نبینند ؟! ) چون آن ها نمی توانستند احساس درون مرا دریابند . باری ، این سیر دانش هنر ، بر هیچ اندیشه ای پوشیده نیست که اجداد غار نشین ما نیز به همین گونه آغازگران این هنر مدرن بودند که آثار به جا مانده شان بر دیواره ی غار ها بی شباهت به این حدیث نیست . گاهی خطوط آمیخته به اشکال و به رنگ های متفاوتی بوده و بسیار دیده شده که هر نوشته ای رنگ و طعم و احساس دگرگونه داشته و بعضی از کلمات به نوعی وحشت و هراس و برخی اندیشه سحر و جادو و گه گاه رنگ مرگ یا زندگی به خود گرفته اند تا جایی که این نبشته ی مرموز که از جهت های مختلفی نگاشته و یا در هم آمیخته می شد ، سکوت غریبی بود که گوش هر انسانی به دیدن آن ها کر می شد و چشم هر مخاطبی به بهت و هراس می نشست و جالب این که اندازه ( به قول امروزی ها فونت ) نوشته و خطوط یا اشکال ، هر یک رسالتی را در خود متراکم کرده بود . بسا جایی که نبشته های بزرگ از اهمیت صد چندان برخوردار بودند و در سرزمینی دیگر بلعکس و باز در بلاد و دیار دیگر خطوط درهم گره خورده ، این رسالت را به انجام می رساندند . این تنوع و نوع آوری هیچ محدودیتی نداشت و زیباتر این که هر بیننده ی غار نشینی ، به وسعت دید و احساس خود ، برداشت متفاوتی از آن داشت و بسیار بوده کتیبه هایی که مورد تقدس و احترام آدمیان بوده و چون خدای خود پنداشته اند و جایی نشان مهر و عشق و دوستی و گه نشان عناد و جنگ و دشمنی ، گاه نشان دعا و شفای بیمار و گاه نشان برجستگی ایل و تباری و هزاران تفکر و تامل و احساس دیگری ... تردیدی نیست که این هنرمندان بدوی ، برای بیان عشق و شعر و سرور و سرود و ترانه ، همه ی آمال و آرزو های خود را به شیوهای گوناگون به تصویر می نگاشتند ( گفتم می نگاشتند . به عمد گفتم که گفته باشم شعر شان را نقاشی می کردند و یا نقاشی شان را می سرودند ) . این هنر در گذر زمان شکل عوض می کرد و در هر فرهنگی رنگ تازه ای به خود می گرفت ... خود بهتر می دانی که این رشته سر دراز دارد !

تراما

جنس کارهای تان متفاوت تر از متفاوت است . ایجاز به کار رفته و جمع کردن گستره ی مفهومی ، در این چند خط ، کار را فوق العاده کرده است و دید این شعر هم که طبیعت بیجان را به درون آدم می کشد .

عه تا

تبریک بابت تولد یک خواندیدنی پویا و رشید ؛ به منوال فلسفه ای که موجد پیدایی آن شد . گرافیک و کلمه ، محلول در هم ، اثری با بار بیشینه ی اجتماعی تولید کرده اند که اگر چه برتری و غلبه ی سهم کلام در تبیین مفهوم آشکار تر است ، به عنوان اثری غیر قابل تجزیه ، محبوب مخاطب هنر بالنده و خلاق است . شاید این تاکید مولف بر غنای وجه کلامی شعر ، پاسخی به نق نق های بهانه گیرانی باشد که حال و روز این اواخر مهر را از لحاظ تولید شعر ، عقیم و کم کار می نمایانند .
ایستگاه : زنگ و درنگ !
دو گونه ی اصلی از درد دل و خود کاوی ، در این اثر موجود است که امتداد و راستای هم جهت ، اما تن و فرکانس متفاوت دارند . با این که منبع و منشا هر دو صدا واحد است ، با این که در یک سوی معلوم امتداد دارند و با این که کنش بالفعل وارده بر هر دو یکی ست ، اما یکی با موج کوتاه و طنین بلند ، واگویه ی واکنش و تمی از اعتراض دارد که جسورانه با قصد ارسال به هر مخاطب دوست و دشمن ، از مزیت هنری گرافیک برای حصول بیشینه ی تاثیرگذاری استفاده کرده است
و یکی با نجوایی آرام ، برون ریز ِ درد خود را در گوش خود عقده گشایی و زمزمه می کند .  در این میان ، امکان قرائت های متکثر فرعی دیگری نیز دیده می شود که همه در همین جهت و هر کدام موید دیگری ست . در واقع به مصداق "درد" را از هر طرف بخوانی ، درد است ، همه ی صداهای این اثر پلی فونیک ، فقط در تن و موزیک متفاوتند ؛ وگرنه همه به یک تصویر صدا می دهند . صدای بلند یا قرائت اصلی که می توان کلان روایتش نامید ، با "من" آغاز می شود ؛ منی که می تواند هر کدام از ما باشد . منی که مرکز بحران و محور روایت دادخواهی و عصیان است . منی که در مقابل "شما" علم شده است ؛ همان شمایی که جبهه ی دشمن متخاصم ِ ضد اجتماعی ِ حاکم است . این من در شرح مظالم و بیدادی که بر او می رود ، از گرافیک چونان محرکی کمک گرفته تا عمق ماوقع و موضع سرسخت و ایستاده ی خود را بنمایاند . وقتی "درررررررررررررررررررررررررررررررررررراز" را چنان می کشد تا به "شما" برسد ، "تراورس" های ریل قطار را به رئال ترین شکل ممکن نمایش می دهد ؛ چنان که گرافیک خاکستری روشن ، شامل "من ، ریل ، دراز ، شما" به تنهایی یک شعر بی زبان می شود . چرا که به جای فرم نوشتاری "دراز" ، می توان شکل ترسیمی "ریل" را دید یا به عبارت دیگر ، می توان دراز را خواند و ریل را دید . اکنون "من" ی که تعریف شد ، در سطر اول خواندیدنی "آدم" می شود تکثیر شده و به جای چارتراش ها یا تراورس ها ، در باند ریل دراز شده است .  دیگر" من" ها  "آدم" هایی هستند که شما ریل شان کرده اید !
"سرعتش هم بیشتر از کم کم کم" . این سرعت مربوط به قطار نیست . به شمای خنده زن و ریشخندچی ( شما به عنوان طرف خطاب درونی اثر یا همان جبهه ی متخاصم حاکم ضد اجتماعی ) هم  ربط ندارد . این سرعت مربوط به روند رشد کمی و کیفی "من" هایی ست که ریل قطار می شوند ؛ همان عده ای که خلاف پیش بینی نه فقط کم نشدند ، بلکه کم کم به جمعیت شان افزوده شد و می شود ( امکان خوابینش متنوع و متعدد در جاهایی از خواندیدنی که ظاهری مبهم دارند ، بیشتر است ؛ مثلن همین جا که "کم" سه بار تکرار شده است ، می تواند منشا تخیل و تاویل بیشتری باشد) "که خنده به خنده نگویید هی..." این سطر حاوی صفتی ست که لحن "شما" را در حین طعنه و تسخر تعریف می کند ؛ همان "تکه پاره" های تحقیر آمیز که هر از گاه از دهان "شمای کذایی" در رسانه ی ملی (!!) نثارمان می شود و با مقصود موذیانه ی معلوم ، تحریک به واکنش می کند.
مضمون سطور با رنگ قرمز پریده ، صدای ثانوی و نجوای درگوشی ست که در راستای مفهوم اصلی ، اما با حوزه ی اثر محدود ، در گفت و گو با خویش و محارم نزدیک به زبان می آید. در محتوای این تکه از خواندیدنی ، غیر از هنرنمایی مولف  در کلیت اثر و تلفیق هوشمندانه ی دو صدا ، دو نکته ی ظریف پرداخته شده که شایان واکاوی است : 1- طرف صحبت این بخش قرمز ( علی رغم این که به آهستگی زمزمه و درد دل گونه نجوا می شود ) فقط "شما" نیست ، بلکه سطر آخر متوجه ی خود ( متکلم ) و همرازان و محارم است و در عین نوعی استیصال و عجز ، از خود می پرسد بی رهبر کارم به کجا می کشد ؟
2- "چرا" در ابتدای صدای قرمز ، با جناسی شاعرانه ، به دو گونه ی مختلف نوشتاری ( فقط از نظر اعراب گذاری ) و معنوی دلالت دارد ؛ یکی به چرا (با کسر اول) به عنوان ادات استفهام و به معنی شروع به پرسش به منظور یافتن پاسخ فعل و دومی به چرا ( با فتح اول) ، به عنوان چریدن و خوردن که تشبیهی ذلت بار بین زندگی خود و حیوانات بی شعور چرنده ی تحت بیداد همان "شمای" حاکم است . در خوابینش اول ، چرا ( به عنوان وجه استفهام ) ، با کشتار و مرگ جواب می گیرد و در خوابینش دوم ، چرا چون خوراکی که به خون جگر آغشته وعزا دارانه میل شود . "پاره های تنم را به غذا..." این غذا خوراک تبلیغاتی "شما"ست که از عزیزان من فراهم کرده اند و لابد مخاطب می داند کی و کجا ! و  سطر آخر : "می دوم بی سر به کجا!؟" همان جایی ست که طرف خطاب "من" ، از "شما" به "من" بر می گردد و صدای مذکور این بار از خود می پرسد .

حبیب شوکتی نیا

با این شعر شما و بحث های مربوط به آن ، یاد نظر برخی عروضیان قدیم می افتم که از حس دیداری مدد می گرفتند تا اصول قافیه را گوشزد کنند و اعتقادی به قوافی ی شنیداری نداشتند ؛ یعنی "راضی" را با "بازی" مثلن هم قافیه نمی دانستند . حالا مهرداد فلاح را داریم با نظریات همیشه جوانش که دست کرده تو یخه ی ادامه دهندگان همان نظریه پردازان که شکل مدرن به خود شان می گیرند ، اما ذهن شان تو حال و هوای شمس قیس رازی نفس می کشد !
شعر "ایستگاه ؛ زنگ و درنگ" یک تابلو - شعر است ؛ یعنی با دیدنش می توان به عمقش پی برد . نمی شود فقط شنیدش . حس دیداری و شنیداری به یک اندازه توش جریان دارد . اما تکلیف خواننده ای که چشم سر ندارد و دیده ی عافیت بینش قوی ست ، با این شعر چیست ؟ بماند که در سال های قبل هم کسانی مثل تندرکیا دست به این خلاقیت ها زدند . من به شخصه اما با این بدعت ها مشکلی ندارم و اغلب هم می پسندم شان ، ولی هنوز تو جواب آن پرسش هاج و واجم .

سعید نصار یوسفی (ترتیزک )

همیشه به گونه های تازه اندیشیده ام و به تواتر از آن در برساختن سروده ها مدد جسته ام و هم از آن رو به خلاقیت ها عنایت ویژه ای  داشته و دارم ؛ چنان که همین گونه ی پیش رو را که در واقع وامدار هیچ نحله ای نیست و از سایر گونه های شعری نیز آشنایی زدایی می کند ، پسندیده ام . چرا که در وانفسای همانند نویسی ، کلاف کانکریت و توگراف را پیچانده است و در استراتژی خود ویژه اش ، با تلفیق گزاره ها و عناصر موجود در حرکتی هدفمند ، در توازی تصاویر و اشکال و ایماژهای تازه و نیز از طریق دیداری ساختن شعر ، به حجم بخشی و افزودن بار و بسامد سروده ها نیز اهتمام  ورزیده که به باور این قلم ، بسیار موفق بوده است ...

آیدین ضیایی

این فرآورده ای تکنیکی ست از باز تولیدی هنری یا بهتر بود این طور می گفتم که  بدیهی ترین صورت تلفیق و ترکیب هنری را در این سری آثار می توان باز جست . همان طرح و مکتوبی که در معیت هم و در هیات انتقال مفهوم ، نوعی هاله ی متعلق به تعلیق را متصور می شوند ؛ ابژه ای که با چشم غیر مسلح به سوژه در نخستین نگاه ، نمودار تکوین نخستین ادراک می شود و در تداوم آن ، عرصه ی شهود و نظر و در هم تنیدگی و ادغام معانی شعری را دریافت پذیر و پیمودنی می سازد.

مصطفا فخرایی

بهره گرفتن از عناصر دیگر هنرها به نفع شعر ، قطعن به رنگین تر شدن فضای شعری و تازگی و طراوت شعر کمک می کند . در واقع ، گویی همه ی هنرها ی کلامی و تصویری و ... در پیوندی خجسته گرد هم آمده اند تا شعری دیگرگونه بیافرینند .

مهر : به دشتی زاده

من خیلی خوشحالم که دوست نقاشی چون تو ، به خوابینشگری روی آورده است و امیدوارم باز هم از نظر و دیدگاهت ، من و دیگر دوستان اهل "هواخوری" را بی نصیب نگذاری . جالب است که از چشم آزموده ی یک نقاش ، توصیف قشنگی از یکی از کارکردهای خواندیدنی ارایه دادی . این که رنگ و اندازه ی فونت و دیگر امکانات گرافیکال می تواند واژه ها را برکشد و در چشم خوابیننده بنشاند ( و به تعبیر زیبای تو "انگار شعر را نمی خوانم . شعر را می شنوم" ) ، آشکار می کند که تاکید در این نوع شعر ، جایگاه متنوعی پیدا کرده ... اما در باره ی پرسش های تو باید بگویم که وجه شفاهی و شنیداری خواندیدنی لطمه ای نمی بیند . اگر که خوابیننده مصر باشد خواندیدنی را برای خودش یا دیگری در خلوت و یا در جمع بخواند ، می تواند متن کلامی اش را هر جور که خودش تنظیم می کند ، بازخوانی کند . به عبارتی ، شعر سطری هم چنان در درون خواندیدنی حیات دارد  ، ولی این خوابیننده است که آن را می نویسد ، نه شاعر !

جهانگیر دشتی زاده

من اولین بار است که به این "متفاوت" شما سر می زنم . طبیعی ست بنا به تغییرات فصلی در هر جامعه ای ، به موازات افت و خیزهایش ، ادبیات و هنر بی بهره نمی ماند ... در این جا من با دو نوع ساختار به موازات هم برخورد کرده ام  . یکی اتفاق زبانی که نوشته را شعر می کند و نقطه ی برجسته ی آن در سطر دوم بیشتر دیده می شود و دیگری شکل و رنگ و اندازه و نوع نوشتار . اما نوع نوشتار شعر بحث دیگری ست ! سایه ها و یا فرو رفتگی و نمادین شدن بعضی واژها ، نوعی احساس گنگ در آدمی ایجاد می کند . تفاوت فونت و رنگ ... من چون یک نقاشم این کار ها را در نقاشی هایم انجام می دادم  ، راستش  این جا به مساله ی تازه ای برخورد کردم ؛ انگار شعر را با دو صدای متفاوت می شنوم . انگار شعر را نمی خوانم . شعر را می شنوم ؛ شاید به دلیل مکث و تمرکز بر واژه ها ! در فونت های درشت ، صدای شعر تند و رساست و در فونت کوچک و کم رنگ ، صدا با زمزمه ی خاموش و کشدار شنیده می شود ... اما نکته ای که محدودیت در این گونه شعر می تواند ایجاد کند ، آن است که آیا ما در همه حال و در تمام شرایط می توانیم همین گونه شعر را در اختیار مخاطب قرار دهیم ؟ و یا اگر بخواهیم این شعر را در جمعی بخوانیم ، دچار چه مشکلات و محدودیت هایی می شویم ؟

ابوالفضل حسنی

مدام داری رنگ عوض می کنی مهرداد ! منتظر این لحظه بودم که چند صدایی را با خواندیدنی بیامیزی که آمیختی ... این قطار تو کاملن یک قطار شهری بومی ست ؛ مال خودمان است، مال همین روزها، همین امروز ها و من در آن رنگ و دودی و دودکشی چیزی اصلن نمی بینم ، بلکه در زیر ریل های آن خبر هایی ست ؛ مطالبات به حق جامعه ی شهری که می رفت به جشن مبدل شود ، اما تکه تکه شد و به عزا رسید ...
اما متن در ادامه ، کنش فلسفی کار را به دوش می کشد و می کشد خود را به جایی که علاوه بر بار اجتماعی و سیاسی ، لایه های انسانی و خرد ورزانه اش  را اعتلا می بخشد و به این بی سر دونده معنایی تازه می دهد . 

ابوذر کردی

شعر های شما ، مخصوصن در این یکی دو سه شعر اخیر ، بیشتر به سمت یک پارادایم تصویری - دیداری سوق پیداکرده است ؛ یعنی درست مخاطب جایی می نشیند که بخواهد از مدار چشم با شعر ارتباط برقرار کند و گوش را معلق گذاشته که کم تر در این فعل و انفعال کاری از دستش ساخته است ... شما تمام ساختار و زیر ساختارهای شعر تان را منوط به چشم زایی کرده اید ؛ چنان که در این شعر ، دو نوع دیالوگ برقرار شده که ما فقط می بینیم به نحوی پانتومیمیک ، کلمات در کنار هم قرار می گیرند و آثار خود را به سطور جلویی خود تعارف می کنند .

مینا درعلی

در ایستگاه مهرداد ایستاده ام و صداهای زنگ دار را می شنوم . بی درنگ یاد پلی فونی می افتم که این در هم تنیدگی حرف ها را به تفکیک و کلمه به کلمه بر چشم هایم بار می زنند . حالا چشم هایم حامل شکل های رنگارنگ و ماهیت دو جنسی شعر شده است ! جنسی از اعتراض - سکوت ، راست - خمیده ، پرسش  - پاسخ ، زندگی - مرگ ، رفتن - ایستادن  و ... در این شعر اتفاق های قابل تاملی افتاده است ؛ ریل روی آدم می رود و نه آدم روی ریل و سرعتی که بیشتر از کم / کم / کم  می شود . انگار دارد این سرعت می ایستد ! مانعی دارد می ایستاندش (چرای مرا به عزا بدل کرده اید) . روح معترض کشته شده ! و حرکت ایستاده و راوی  "درررررراز" شده  ! اکثر سطرها معنایی دو گانه دارند (نگاه شود به سطر "سرعتش هم بیشتر از  کم کم کم" ) . معمولن سرعت در مقابل با یک حد معمول حرکت شکل می گیرد ، اما این فضای پارادی تنیده در سطر ، آن قدر زیبا پرداخت شده که انگار ترمز این سرعت را کشیده و این به معنی خلق یک ناخلق است ! آنتروپی موجود در متن  ، میزان بی نظمی را آن چنان رقم می زند که بی معنایی  موثری در متن شکل می گیرد و بر درک ما موثر می افتد!! عوامل خارج از متن (  "من" و" شما ) " با سرعت تر از عوامل داخلی (دونده و راننده ) در حال پیشروی و فاصله گیری از مرکزیت شعر ( ایستگاه یا مقصد ) است که این هم عاملی دیگر در افزایش آنتروپی ست  و ایجاد فضای بی معنایی ! شعر تنیده در واژه و قابل تاویلی است که می توان از زوایای مختلف آن را بررسی کرد .

سامان سپنتا

در این کار ، چیزهایی که به چشم من می آیند ، این هایند:
1- پس زمینه ی تمام سفید اثر (در قیاس با کارهای دیگر )
2- سایه ای از فونت کلمات که افتاده روی زمینه ( شاید برای نشان دادن ریلی که روی آدم راه می رود )
3 - پارادوکس درخشان سطر دوم
4 - نشان دادن توالی کاهش سرعت با تکرار واژه ی "کم"
5- و آن سطرهای لاغر خجالتی که لباس سرخ به تن کرده اند و عجیب مرا به یاد این بیت خاقانی می اندازند : به بزغاله گفتا که بگریز گفت : / کجا می گریزم که قصاب از پی ؟! (البته از حافظه نقل کردم امید که درست نوشته باشم . )  
6 - ها ! آن سطرهای سیاه کلفت ، همان ریل هایند لابد که روی آدم ( سطرهای لاغر قرمز ) راه می روند و پاک زخم و زیلی شان کرده اند . 
7 - درازی سطر چهارم هم شاید ناشی از گذر مکرر ریل روی آن و درازی خود ریل هم باشد ( که لابد هست ) .

محمد علی حسنلو

چه خبر است این جا !؟ همه ی شعرها را خواندم و همین طور بعضی نظرها را و نقد ها و بحث های اتفاق افتاده  . برای این که بتوانم بیشتر در مورد شعرهای تان حرف بزنم ، باید اطلاعات بیشتری داشته باشم . عجالتن خوشحالم که در فضای اینترنت ، شعرهایی با نوع و شکل های گوناگون و متنوع می خوانم . این شعر کاملن تصویری ست برایم ؛ تصویری از آن جهت که شاعر دارد چند هنر را با هم می آمیزد و توانایی هایش را نشان می دهد . کما این که پیش از این هم توانایی های او در کتاب ها و آثار قبلی اش برای من همیشه مشهود بوده . احساس می کنم از این به بعد بیشتر باید به این جا بیایم و بیشتر بخوانم و یاد بگیرم .

نسترن مکارمی ( خود نویس )

این متن را سه راوی دست به دست می کنند . یکی منم که همان مولفم . یکی شما که با من مولف اندر می شوید تا به ضمیر تازه ای برسیم ؛ ضمیری که سوم شخص از پشت شیشه ی مونیتور نگاهش می کند و گاه با من و گاه با شما همذات می شود . این خواندیدنی حرف های عصبی ام را در "سمباده شویی" پس می گیرد . چند صدایی در این خواندیدنی ، جز با ارایه ی تفاوت تصویری سطرها قابل درک نیست و این همان درهم تنیدگی شعر و تصویر است که من از خواندیدنی انتظار می دارم . 
"می دوم بی سر به کجا ؟ / که خنده به خنده نگویید : / چه دونده ی بی پایی ست ! / راننده ی در جایی ست !"  "تا شما شده ام / چرای مرا به عزا بدل کرده اید / پاره های تنم را به غذا" "این جا از ریل و پل خبری نیست ..." این آخری را هم اگر راوی دیگری بگیریم ، حساب راوی ها به چهار می زند . این کار پر انرژی برای خوراک چند روز آدم کافی ست .

بامداد امید

ظاهرن بحثی کشدار است در این جا و من هم انگار به این رودخانه کشیده شده ام ؛ به دست کامنتی که نمی دانم غریق است یا شناگری ماهر و به دنبال "تا "می گردد . اجازه بدهید فعلن همین را بگویم در مورد کار و تلاشی جدید در عرصه ی هنر و آن "خواندیدنی" ست که تا مدت ها فکر می کردم این یک اشتباه تایپی است !

 اما سوال و درخواستم : اگر من بخواهم برای دوستی اثر زیبا و به یاد ماندنی و ...
"راه ه ه ه ه ا ا ا گر بی بی بیفتد ..." را معرفی و یا بازگو کنم ، تکلیفم چیست ؟ آیا باید یک تصویر از آن در جیبم داشته باشم و یا با زبانی هم چون الکن ها بخوانم "راه ه ه ه ا ا ا..."؟ البته این را می گویم اگر بخواهیم شعر را عامل اصلی این اثر و شیوه بدانیم ؛ وگرنه اگر بحث خط و نقاشی و ... باشد ، حرف و خواسته ی من کاملن می تواند اشتباه باشد . چارچوب ، چه قفس باشد و چه تکه ای چوب فرو رفته در زمین ، پرنده را از پرواز باز می دارد و فکر می کنم این گونه کار هم مانند وزن و قافیه و ردیف می تواند چارچوبی بشود برای حبس اندیشه و فوران کلام . در مورد شعر ، معتقدم بهترین و ماندگارترین شعرها شعری است که  شعار شود بر زبان .

ظاهرن این رودخانه کم دلفریب هم نیست و نمی گذارد به سادگی به ساحل بازگشت.
در مورد شکل کار ، سوال ها ی دیگری هم برایم مطرح می شود (به علت ناواردی در شنا و دانش کم در هنر ) . معمولن هر چیز نو و جدیدی که بخواهد خودی نشان بدهد و ماندگار شود ، شاید مجبور باشد از گذشته وام بگیرد و کم کم خودش را از آن جدا کند . شاید هم این شیوه کار ، روزی به شکلی مستقل گوشه ای از هنر این سرزمین شود ، ولی در حال حاضر من سوالم این است : اگر من بخواهم خواندیدنی کار کنم ، چه لزومی دارد شعر ( یا کلام آن ) از خودم باشد و مهم تر این که وقتی من می خواهم بگویم "دیشب خواب دیدم
خدا را
خوابیده بود
"آرام"
گهواره را تکان می داد
شیطان
و یا
بهشت لرزید
(هم چون دل من)
می رفت به سمت پای مادر
با شتاب
باطوم "
چه گونه می توانم آن را در یک خواندیدنی بیاورم ( شما می توانید ) ؟ بنابراین ، از این جاست که می گویم به دست و پای اندیشه و کلام غل و زنجیر می زنیم ؛ هم چون قافیه و ردیف و ...
هر چند ناگفته نماند من هم دوست دارم و می خواهم
"خواب بودن را " در مطلب اول و لرزش و شتاب باطوم را در مطلب دوم به بهترین وجهی نشان بدهم ، اما فکر می کنم این وظیفه ی خود کلام است نه ضرب و زور تن صدا و طرز بیان من .  در هر حال ، امیدوارم جدال نو و کهنه و درد زایمان و تولید و پا گرفتن و ماندگار شدن نو در دل کهنه ، روزی "خواندیدنی "قسمتی از هنر این مرزو بوم شود . من به دنبال کلامی هستم که خود یک  شعر باشد ؛ شاید سلام ، شاید عشق ، شاید هم مرگ باشد . بنایراین ، من همیشه معترض کهنه و حامی نو هستم و معتقدم هر نویی در آغاز باید با مخالفت های زیادی درگیر باشد ؛ وگرنه ارزش ماندن نخواهد داشت . شاید مخالفتم اکنون و با شکل کنونی آن ، به سبب وابستگی کلام به تصویر و بلعکس  باشد که امیدوارم در آینده استقلالی به وجود بیاید که متاسفانه باز هم می بینم یا شعر می ماند و یا در حد بالای آن خط - نقاشی . آها ! یک چیز دیگر : اگر هنر و اثر هنری می خواهد ماندگار و تاثیر گذار باشد ( که غیر از این هیچ نخواهد بود ) ، در دورانی که انسان با شتاب و تلاش بسیار سعی می کند سحر را به شب بچسباند ، باید هر چه ساده تر و فشرده تر شود وگرنه ...

 اما سوالی دارم در مورد کار"دندانه کاری بر برانکارد" و "راه اگر بیفتدحرف / شاید که قدم رنجه کند سیل!"  
1- چرا در "دن دن دن دانه...کلمه ی "دندانه" به طور کامل نیامده ، اما در "بی بی بی بیفتد" کلمه ی "بیفتد" کامل آمده است ؟ "دن " در دندانه سه بار آمده و جدا ، اما در بیفتد "بی" چهار بار آمده است ؛ سه بار جدا و یک بار متصل ؟
2- شکل و تصویر "راه ه ه ه..."بیشتر به آبشار نزدیک است ( فرود از بالا به پایین ) تا به سیل ؛ مخصوصن این که اگر سیل را می خواست تداعی کند ، باید هم چون سیل در هم و بر هم می بود کلمات ، نه هم چون آبشار تقریبن منظم ؟

مهر : به بامداد

در پرسش تو نکته ای ست که نگرانم می کند . این گونه که تو می گویی ، خود زبان و کلام هم نقش همان قفس را دارد و بنابراین حس و عاطفه را اگر همان جور دست نخورده بگذاریم ، بهتر است ! من کاری به این ندارم که آیا حتمن بهترین شعر ها همانا شعارند و لاغیر ، بحث این است که آدمی را انگاری از آفریدن گریز و گزیری نیست و هر آفریده ای شبیه "چیز" ی ست که فرم دارد و می توان بهش نزدیک شد و"لمس"ش کرد و این جوری هاست که مخاطب هنر ، می تواند خلاقیت نهفته در جانش را بروز دهد و به "عین" در آورد . اما حرفت در باره ی "شعر" درست است ، ولی تا وقتی خودمان را در چارچوب تعریف رایج از شعر محدود کنیم . تو خود بهتر می دانی که اگر بخواهیم خلاق باشیم ، ناچار به نو آوری هستیم و نو آوری همیشه در "بوده" ها و "داشته" ها دست می برد .

اما خواندیدنی این طوری تولید نمی شود که مثلن ابتدا شعر معمول و سطری بگوییم و بعد برایش شکل بکشیم ! همان گونه که پیش تر هم توضیح داده ام ، در خواندیدنی فرم دیداری و گرافیکی از دل حرکت کلامی تولید می شود و همان رابطه ای بین این دو هست که فی المثل در دوتایی ِ شکل و محتوا . تمام زیبایی و هیجان خواندیدنی در همین است : با کلام شروع می کنی و به تصویر می رسی و دوباره بر می گردی به کلام و یا بر عکس . برای همین است که تاکید می کنم هماره که گرافیک در این نوع کار زبان بازی می کند و زبان تن به بازی های دیداری می دهد .

در باره ی پرسش دیگرت ( آن چه به شعر "دن دن دن ..." مربوط می شود ) باید بگویم که اگر شاعر از کار خودش به واقع سر در می آورد که دیگر شاعر نبود ! نه ؟ اما آن چه من برداشت می کنم ، دیگر به مولفی که کار را آفریده مربوط نیست ، بل که از آن خوابیننده ای هم چون خود توست که این جا نامش با نام مولف یکی شده متاسفانه ! به گمانم جواب پرسش های تو روشن باشد . این بی نظمی در ارایه ی لکنتی که انگاری به وردی و دعایی از سر استیصال می ماند ، خود گواه روشنی بر ماهیت سیل آسای این متن است . درست گفته ای که سیل در خود آشفتگی دارد و مولف ، این آشفتگی را به گونه ای ضمنی در حرکت کلامی و بصری این خواندیدنی به اجرا گذاشته است . با این حال ، اگر که می شد گره از کار فرو بسته ی شاعر بگشاییم ، آب رودخانه ها از این پس سر بالا می رقصیدند و قورباغه ها ابوعطا می خواندند !

 


ولیعصر استریت

$
0
0

 سایت مهرداد فلاح - دیگر آن که بدیل زندگی گاه پر جلوه تر می نماید !

زوزه ی الن گینزبرگ را با برگردان مهرداد فلاح و فرید قدمی بخوانید !

این شعر ناتمام ... !

پرونده ی بحث در باره ی "خواندیدنی" در "بانکول"

در باره ی خواندیدنی - چوپان

در باب خواندیدنی - بهروز قزلباش

در باره ی خواندیدنی - حامد داراب

شعر را به اهلش بسپارید !

شاعر از فرط خودش داشت تلوتلو می خورد !

حمله به کلیشه های ادبی - مصاحبه مهرداد فلاح در "فرهیختگان"

سرقت یا بده بستان ادبی در "ایران صدا"

ولیعصر استریت در "اثر"

ولیعصر استریت در "فرهیختگان"

نوآوری کنید تا رستگار شوید - فریاد ناصری

در باره ی خواندیدنی های مهرداد فلاح

کوچه ی بیست و هفتم - ابوالفضل حسنی

مهر

 

می بینید که مولف آمده و یک جور بهره گیری نادر از موقعیت "صفحه" برای ارایه ی شعر کرده . در این جور بهره گیری ، صفحه به "صحنه" فرا برده شده و گزاره ها و کلمات جوری روی این صحنه نقش ایفا می کنند که متحرک و بازیگر و متغیرند و نه آن جور که در شعر سطری و صفحه ای یک بار برای همیشه جاگیر می شدند و نقش شان هم ثابت و ایستا بود . این جا صحنه ای ست که کلمه با تمام موجودیتش حضور دارد: با فیزیک و متافیزیکش !

 

پرستو ارسطو

 

خواندیدنی تلفیقی از دو هنر شعر و گرافیک است که مرزهای بین جاده های شعری و نقاشی گرافیکی و فتوشاپ را برداشته و تبدیل به فرایندی شده فراتر از مرزهای شناخته شده ی شعری و هنر ترسیمی و عکاسی و کم کم در جامعه ی هنری ادبی جایگاه شامخ خود را می یابد و پر واضح است که هرکس که شاعر یا گرافیست است ، سیستماتیک نمی تواند یک ژانر خواندیدنی خلق کند ؛ چون در این سبک نوپا ، هنرمند با تعهد و مسئولیتی دو سویه رو به روست : متعهد ماندن در حوزه و راستای جوهره ی اصیل شعری و تبحر در هنر گرافیک تا بتواند با پشتوانه ای از همکاریِ داشته هایِ فلسفی و اندیشه هایی با بضاعت گسترده و و سیع و مهم تر از همه ذائقه ای تیز و ظریف برای تلفیق و ترکیب این داشته ها ، ژانری ماندگار به وجود آورد . شعر خواندیدنی ، هنری ست که می تواند در گسترش قابلیت ذاتی خود ، به فرامرزهایی از تصور غایی پانهد . کار هنرمند در خلق ژانر خواندیدنی مشکل تر است ؛ زیرا انتخاب و رعایت کمیت عناصر سازنده ی چنین ژانری ، به سادگی انتخاب در شعر نیست . از مضمون گرفته تا آشنایی زدایی ، در خواندیدنی باید برای جذب ذهن خواننده ی تازه پا در خوابینش ، به این کمیت ها الویت بیشتری داد . 

ژانر خواندیدنی مثل هر پدیده ی نوظهور در عرصه های هنر ، باید قابلیت ارضای مخاطب خود از کانال های درکی ، حسی، سمعی و بصری را داشته باشد .  یک ژانر خوب خواندیدنی خلق شده ، حادثه ای نیست که تنها در خطوط و واژه اتفاق بیفتد و کیفیت مقام و منزلت آن در گرو به چالش کشیدن مفاهیم و معانی نهفته در محتوا نیز هم هست و نقل و انتقال فحوای کلمه و واژه در فرم های در هم ریخته ی خط ، تنها شرط به وجود آوردن یک ژانر خواندیدنی نبوده و کفایت نخواهد کرد .

  

علی ثباتی

 

  نخست این که برخی از قلم به دستان ، این تجربه را بدیع و بی همتا ارزیابی کرده اند؛ من شخصن بدعت را چیز مهمی در شعر معاصر نمی دانم که بود و نبودش بتواند از شعر فلاح بکاهد یا به آن بیفزاید . اما مساله این است که این تجربه ، نه در شعر جهان بی سابقه است و نه شعر ایران ؛ هرچند به نظرم دست کم در ایران جدیت و پیگیریِ فلاح را در این تجربه های پراکنده نی توان دید . در شعر جهان اوکتاویو پاز ، گیوم آپولینر ، دادائیست ها و بسیاری دیگر از شاعران مدرنیست ، خواندیدنی یا شعر مشجر ، مطیر و گرافیکی را به معنای دقیق کلمه در پرونده ی خود دارند و در ایران هم طاهره صفارزاده مجموعه ای از این شعرها را در دهه های گذشته به دست داده و اگر اشتباه نکنم مفتون امینی سال ها پیش از این پیشنهاد استفاده از رنگ در متن نوشتار را داده که شاملو این پیشنهاد را در گفت و گو با ناصر حریری مهم ارزیابی کرده و بیژن باران هم آن را چند سال پیش در شعری آزموده است . امروز هم کسانی چون حسین مکی زاده و علی ابدالی با ترفندهای نرم - افزاری فلش و نمایه های دیجیتالی و نیز گذاشتن هایپرلینک بر روی متن ، نوعی از شعر گرافیکی - دیجیتالی را تجربه می کنند . پس کسی که بر بدعت و بی بدیلی تجربه های فلاح تأکید می گذارد ، یا از تبارشناسی این کارها واقعن بی خبر است یا این که و این احتمالش بیشتر است ، خود را بی بی خبری زده است. 

 مساله ی دیگر چه گونه گی مواجهه ی خود من با خواندیدنی است؛ خواندیدنی به نظر من در غایت خود نوعی فراشعر و فراطرح است . یعنی باید هم طرحی درباره ی خود طرح گرافیکی باشد و هم شعری درباره ی خود شعر . خواندیدنی قصد بنیادینش به چالش کشیدن مرزهای از پیش مفروض بین ژانرها و بازخوانی انتقادی و تشکیک در تعریف های داده شده از چیزی به نام ژانر یا گونه یا نوع هنری است . در یک کلام ، ماهیت - زدایانه و ذات - ستیزانه است . بنابراین ، انتظار می رود که همپوشانی و همبودگی بین طرح و زبان ، توأمان هم از زبان واسازی کند و هم از تصویر ؛ یعنی نتوانیم دیگربار نوشته های فلاح را به یک ساختار نحوی و زبانی سر راست تقلیل دهیم و هم چنین نتوانیم دیگربار تصویر را از متنی که در آن نشسته است ، منتزع کرده در حکم یک تصویر صرف ، مجرد و جدا از متن در نظر آوریم . این مؤلفه ی اخیر ، در معدودی از خواندیدنی ها اتفاق می افتد ؛ یعنی آن هایی که در آنِ واحد ، هم زبان و تصویر را به پرسش می گیرند و هم به خاطر فضای گرگ و میش و جدایی ناپذیری که تصویر و زبان را به هم پیوند می زند ، دیگر به هیچ یک از این دو ، به تنهایی ، فروکاسته نمی شوند و صرفن در محدوده ی همین اثر بیناژانری و در هم آمیخته است که می توان با آن ها مواجهه شد . 

به هر ترتیب ، خوش مان بیاید یا نه ، این دستاوردِ چهار سال تجربه ی فلاح است در نزدیک کردن دو ژانر به هم و اصرار وی بر تجربه - آموزی ، سوای هر نقدی که بر آن وارد بدانیم ، یک دریافتِ مهم را پیش پای همه ی ما گذاشته است و آن هم این که هیچ تعریف ذاتی و شرط ضروری ای برای تحقق شعر نمی توان در نظر گرفت ؛ حتا اگر این شرط ، فقدانِ زبان و نوشتار باشد - که البته به نظر من خود این فقدان ، باز به شکلی وارد حیطه ی دلالت می شود و از فقدان نوشتار هم نوشتاری دیگر به وجود می آید .

 مهر به : علی ثباتی

 

 

چون من خودم هم مدعی شده ام که خواندیدنی تجربه ای بدیع و خاص است ، ابتدا می خواهم توضیحی در این باره بدهم ( هر چند شاید این ها بدیهی بنماید ) . درست گفته اند که هیچ چیز از هیچ چیز  پدید نمی آید و من هم در ذکر ریشه ها و سوابق ، به نمونه ها و مواردی اشاره کرده بودم که تو هم کرده ای ، اما نمی دانم چرا در نظر نمی گیریم این حرف را که هر چه پیش از خواندیدنی بوده ، در زمینه ی خروج از نظام شعر سطری ، جسته و گریخته و گاه تفننی و حتا تزیینی بوده ( مثلن در کار خود آپولینر ، او شعری را که به صورت سطری نوشته شده بوده ، به صورت یک پرنده یا برج ایفل باز تولید می کرده ... ) . در حالی که در خواندیدنی ( و دست کم در موفق ترین نمونه هایش ) اصلن گریز و گزیری از این جور آفرینش نبوده ( همین چیزی که خودت هم گفته ای که دیگر نمی شود کار را به زبان کلامی یا به زبان تصویری واگردان و باز ترجمه کرد ) . بنابراین و با این تلقی از بدعت ، بی تردید خواندنی در هیچ کجا ( دست کم تا حالا ) تالی و نظیری نداشته ( دیده ام برخی شعر های گرافیکی امروزی تر را که در انگلیس و آمریکا انجام شده ، ولی در کار این هنرمندان هم بیشتر حروف انگلیسی و دست بالا واژه ها نقش آفرینی کرده اند و صورت دیداری هم اغلب آشنا و قابل انطباق بوده ) . من ادعا کرده ام که خواندیدنی سرنوشت شعر سطری را رقم زده و برای نخستین بار به شکل یک پیشنهاد خلاق ( و نه به صورت تفننی ) نقش مخاطب را در شعر آفرینی به سطح خود شاعر بالا کشانده و بسیاری حرف های دیگر هم زده ام که بماند ... اما از دوستانی که در ایران و هم اکنون در قلمرو شعر بیناژانری یا شعر درآمیخته کار می کنند ، من کار علی ابدالی را جدی و خلاق می بینم .

چوپان

وقتی می‌نویسی "من من نبود" ، شاید از همین بتوان استفاده کرد . شعر یکی از مهم‌ترین کارکردهایش شکستِ لوگوس‌سنتریزم است به تعبیرِ دریدا یا مسموم کردنِ گفتمان مسلط و از اریکه به پایین کشیدنِ زبان مسلط ؛ حالا سطری یا دیداری . من این را اولویت می‌دانم . خواندیدنی چون زبانِ مسلط را به خطر می‌اندازد -به زعمِ من- یکی از مهم‌ترین کارکردهایِ شعر مدرن را در خویش دارد ؛ کاردکردی که حتی خودت نتوانستی از شعر سطری بکشی . شاید امکانش نبود . در این بستر ، پیشرو‌تر آن است که مسموم‌تر باشد .

مهر به : چوپان

 

 خب ، تو مختاری که هم چنان بر احساس وابستگی ات به شعر سطری ، سفت پا بفشاری و من این جا البته هیچ کاره ام ! فقط این را بگویم که توجه نکرده ای به این نکته ی باریک تر از مو که تغییر و تحولات شعر ، فقط به خواست و میل شخصی شاعران مربوط نمی شود و این جا دست های پنهان تری هم در کار است که این دگرگونی ها را حتا می شود گفت تحمیل می کند به شاعران . بنابراین ، همان گونه که از همان ابتدای شکل گیری خواندیدنی گفته و حتا بر آن تاکید کرده ام ، دوستان می توانند هر جور که دل شان خواست و عشق شان کشید شعر بنویسند . مهرداد فلاح هم شعر خودش را دارد می نویسد و اداعاهای خودش را هم دارد . به جایی که بر نمی خورد و اگر بخورد هم گناهش به گردن کس و کسانی ست که خواسته و ناخواسته کوشیده اند مانع حرکت خواندیدنی بشوند . خب ، کنار بکشند دیگر !

 

 چوپان به : مهر

گفتی که شعر بعد از خواندیدنی نمی‌تواند "قیافه‌اش" همانند شعر سطری باشد و همزمان ادعای "پیشرو بودن" کند . خب ، این جا به نظرم "پیشرو بودن" کمی نیازمند تعریف است . اما قبل‌تر از آن ، خودِ شعر هم این جا غریب افتاده . واقعن شعر چیست ؟ اصلن شاعر کیست ؟ خاطرم نیست کدام نویسنده ( شاید مالارمه ؟ ) بود که می‌گفت وطن‌دوستی احساسی مبهم هست "که هست" . من این حس او را تعمیم به تعریفم از شعر می‌دهم ؛ گاهی تشخیص‌ شعر تنها با احساسی مبهم صورت می گیرد و البته این تمایز ، به ویژه در شعرِ مدرن سخت‌تر می‌شود که نه منظوم است و نه حتی گاهی ساختارش متفاوت . بنابراین ، نمی‌توانم اظهارِ نظری کنم که شعر پیشرو باید قیافه‌اش را چه گونه بزک کند تا بر آوانگارد بودنش تاکید کند .
از سویِ دیگر، شاید بد نباشد به خودِ شاعر هم نیم نگاهی انداخت . آیا شاعر پس از "تخلیه از شعر" باز هم از آن همان لذت غریب هنگام آفرینش را می‌برد ؟ اصلن یک نقاش آیا همیشه بیشترین لذت را از "همان آنِ کشیدن" نمی‌برد ؟ یا بر عکس ، زمانی که به طرحش می‌نگرد ، لذت می‌برد ؟ شخصن چنین می‌اندیشم که همان لحظه های خلق است که بیشترین التذاذ را دارد . حالا با توجه به این موضوع ، گاهی فکر می‌کنم که همان شعر سطری ( بی طرح و قیافه ) گاهی بیشترین قرابت را با لذتِ هیستریک و فردی خودِ شاعر دارد . من فکر می‌کنم شعرِ سطری ، به شاعر از همه چیز نزدیک‌تر است ؛ حتی از رگ‌ِ گردن !

 چوپان

 

نخستین حس من در مواجهه با خواندیدنی ، این است که آیا با شعر به معنایِ قدیمی اش رو به رو هستم یا تعریفی جدید از شعر است ؟ اکنون به این سوال این گونه پاسخ می دهم که طرحِ این سوال از اساس اشتباه است ! شاید استفاده از تعبیرِ دلوز تا حدی رهگشا باشد ؛ این که کارِ فیلسوف در دورانِ جدید ، بیش از هر چیز "باز تعریف" و تعریف سازی مفاهیم است . دلوز در راهِ استدلال این "دینامیسم"  ، از کلیدواژه‌ای استفاده می‌کند که به زعمِ من نقشی مهم دارد ؛ "تجربه ی زیسته". آن چه دلوز را بر آن می‌دارد ادعا کند روندِ فکرِ فلسفی غرب از ابتدا تاکنون خلافِ تجربه‌ی زیسته است ، آن است که تجربه‌ی زیسته در هارمونی با علوم ،  با تجربه‌پذیر بودن (همگانی یا فردی)  اشتراک دارد ، در حالی که بیشترِ مفاهیمِ فلسفی ، در ذاتِ خویش می‌خواهند زمان‌مند نباشند و تناقض از همین جا آغاز می‌شود . این جاست که کارِ فیلسوف اهمیت می یابد که می بایست به "بازتعریف" دست بیازد... و اما شاعر ؟ اتفاقن به زعمِ من کار شاعر از این هم حساس‌تر است . او با طرحِ گفتمانِ جدید ، فضاهایِ جدید و از همه والاتر زبانِ جدید مدخلی می‌سازد برایِ انسان روزِ خویش ؛ برای همان تجربه‌ی زیسته و این دینامیسم نقش زنده کننده‌ای در زبان هم دارد . زبانی که اگر توانایی "اشتقاق" را از دست بدهد و نتواند در واژه سازی و مفهوم سازی مشتق و فرم تازه ای اختراع کند ، محکوم به فناست . حالا به سوال مطرح شده ،‌ بازگشت می‌زنم . شاعر می‌تواند شعر را در فرمی جدید بریزد و از این بستر برایِ زبان ، راهِ تازه ای بیافریند تا ویتالیسم و "موجودیت" آن را حفظ کند .

فلاح بارها سعی در این اختراعات داشته . نفسِ خواندیدنی شعله‌هایِ چنین آتشی را نشان می‌دهد . نیز می‌خواهم بر "واژه سازی" او و به عبارتی "ترمینولوژی" او هم تاکید کنم . خوابینش، تیزر و خودِ همان خواندیدنی ، نشان دهنده‌ی آن است که او می‌خواهد دست به اختراع بزند . به عقیده‌ی من مهرداد فلاح سعی می‌کند شعرهایش را با تجربه‌ی زیسته‌اش در هارمونی قرار بدهد و هر چه بیشتر در حرکتِ خلاف با فضایِ ایدئولوژی محور ، بر "زیبایی شناسی" و Aesthetics موجود بر کارش تکیه بزند. 

اما سوالِ دوم : چه چیزِ فلاح باعث می‌شود او به خود حق بدهد و به مخاطبش این امکان را بدهد که به فلاح حق بدهد که او واردِ فضای جدیدی از زبان شده است؟ چه چیزِ در کار او ، شعر را همساز با تجربه ی زیسته می‌کند ؟ و از این بالاتر ، چرا خواندیدنی - حتی با عنایت به تعریفی پویا و دینامیک از شعر - باید جدید تلقی شود ؟ طرحِ این سوال از این جنبه مهم است که من طرح های اسلیمی‌ گوناگون یا منبت کاری‌های بی شمار یا قلم زنی‌های متنوعی را به یاد می‌آورم که اشعار شاعران زبده‌ای را به "منصه طرح" در آورده اند . شاید این تجربه‌ای مشترک باشد که رویِ جلد کتاب دینی یا قرآن خویش پرنده‌ای را به خاطر بیاوریم که از کاکل‌هایش ابیاتی و آیاتی بیرون زده است یا شعری از اشعارِ حافظ را دیده باشیم که در محیطی گرافیکی "هضم" شده باشد (نه این که تنها مینیاتوری که اشعار ، در گوشه‌ای از آن نبشته شده باشند) . اصلن از این هم فراتر می‌روم : چرا روایت سازی‌های مختلفی را که از شاهنامه موجود است و با نقاشی عجین شده ، نوعی خواندیدنی ندانیم ؟

شخصن پاسخی برای این سوال دارم . فلاح شاید نخستین شاعری ست که به واژگانِ خویش شکل" shape" می‌دهد . او برایِ کلماتی که در ذهنِ خویش داشته "شمایل سازی" می کند . در روان‌کاوی ( هم چنین در فلسفه‌ی زبان ) بحثی ست که ذهن انسان خاصیتی دارد که برایِ هر کلمه طرحی می‌سازد . شاید این عملِ مهرداد همخوانی با ذهن دارد که به کلمات "تعین" می‌بخشد . خواندیدنی نه به این دلیل که گرافیک است یا از دیدگاه نقاشی درخورِ اعتناست ، بلکه از این حیث اهمیت می‌یابد که "برایِ واژگان شمایل سازی می‌کند". مهرداد در خواندیدنی‌های مختلفِ خویش ، زمانی که از چرخ می‌گوید، خواندیدنی‌اش "می‌چرخد"، زمانی که از چند جور "جاده" می‌گوید ، چند جور خط می‌کشد، زمانی که از "من" می‌گوید ، ناگهان چندین و چند جمله به "من" حمله می‌کنند ؛ مثلِ  افکارِ مختلفی که به ذهنِ "من" حمله کرده‌اند . اکنون به خوانش (خوابینش) ولیعصر استریت برسیم. ولیعصر در شعرِ مهرداد موجودیت می‌یابد ، زنده می‌شود ، هویت می‌یابد ، شکل می‌گیرد . این جا"روایتی تجسد یافته از کلام" را می‌بینیم ؛ تصویری سوررئال از خیابانی که آدم‌هایش واژگانِ قطار شده‌ای هستند ، ماشین‌هایش کلمه هستند ، درخت‌هایش کلمه هستند . دقت کنید میدان هم می‌بینید . به نظر می‌رسد که او با دیسکورسِ جدیدی که در خواندیدنی به راه انداخته ، به شکلی خیابانی را از ذهن به عین رسانده . چرا خواندیدنی را با سینما مقایسه نکنم ؟ فلاح همانند کارگردانی ست که خودش فیلمنامه می‌نویسد ، خودش بازیگرانش را بازی می‌کند / می‌دهد . شاعر خودش گریمور است ، خودش صحنه آراست و صداپرداز . او حتی تهیه کننده هم در خویش می‌پوید ! روزگاری فورد کاپولا می‌گفت کارگردانی از جمله مشاغلی ست که هنوز می‌توان در آن به دیکتاتوری دست زد . دیکتاتوریِ مهرداد فلاح در تعین بخشیدن به واژگان برای خواندیدنی‌اش ، هم فرصت است و هم تهدید و این می‌تواند شروعی برای پاسخ به دوستانی باشد که از خواندیدنی انتظارِ طراحیِ حرفه‌ای دارند . اصلن قرار نیست خواندیدنی طراحی کند . خواندیدنی گرافیک نیست . حتی فلاح خودش هم اگر بخواهد ، نمی‌تواند در این سیاق با گذشتگانِ و هم‌قطارانِ گرافیک بازِ اصفهانی در رقابتی زنده بماند . خواندیدنی روایتی جدید از واژه است که در قفسِ طرح ، چشم نوازی می‌کند . این جا کلمات ، کالبدی به نام خواندیدنی دارند و مخاطب زمانی که با واژگان "دیدار" می‌کند ، دست به خوابینش می‌زند. 

موردِ سوم : چه قدر به تجربه‌ی زیسته نزدیک شده است ؟ اصلن چرا باید نزدیک شده باشد ؟ آیا تعریفی نو و صرفِ شمایل سازی ، نقشی آوانگارد برای فلاح به ارمغان می‌آورد ؟ برایِ پاسخ به این سوال ، شاید بد نباشد رجوعی کنیم به "چهار دست و یک دهان" که به قولِ خود فلاح ، آن را با چند خودکار با رنگ های مختلف نوشت . این چند خودکار چه حُسنی دارد ؟ شاید بتوان گفت که با این شیوه ، او بیش از هر زمانِ دیگری به خویشتنِ هزار چهره‌ی درون نزدیک شده است و به قولِ دلوز "جسمِ هزار پیکر" . به شعر ولیعصر استریت برگردیم . بخش هایی از این شعر را بخوانیم.

در فکر خیابان ولیعصرم امروز

می روم به دیگری ( به خودم ) سری بزنم

این جا ( توی این پیاده رو (

من در این خیابان

نه یکی

که چند و

          چندین است

دخل ِ خندان ِ داستان های بی ماجرای پس از شکستن

تقسیم ِ برابر ِ ترانه های بی دندان میان خاموشان

راه سازی برای سپاهی که از تازگی ها به فردا رسیده

ریشه یابی برای درختی که در بخت قد کشیده

بیا که بی تو این خیابان بیابان است !

در اگر بشوم ( در خودم ) باز می رسم به خودم

به همین جا که همیشه یک دیگر  ِ کپی شده ی پر رو

گیر می دهد که بیا و از من ( به یادگار ) عکسی بگیر...

که شاید به شیوه ای اکسپرسیونیستی ، از چند ویژگی این خیابان عکاسی کرده است . "دخلِ خندان" یا "سپاهِ تازه رسیده" ارجاعاتی برون متنی دارند به فیزیکِ ولی عصر . اما شعر همین نیست . شاعر به شدت گیج است یا شاید می‌خواهد این طور وانمود کند . مگر نه این که شاعران به تعبیرِ نیچه ، بزرگ ترین دروغ گویان‌اند ! چه تضادهای درونی که نشان داده نمی شود . این کانسپت concept "من" در بسیاری از خواندیدنی‌های فلاح پررنگ است . منی که هی می‌خواهد خویش را تعریف کند ، اما موفق  نمی‌شود و فقط "پیش" می‌رود . حالا به خصیصه‌ای مهم ، نه فقط در اشعار شمایل گونه فلاح که در فحوایِ تمام کارهای او هم می‌رسیم . "چند چشم اندازی" یکی از مهم‌ترین این هاست . او مرتب به هستی نگاهی تردید آلود می‌اندازد ؛ آن هم نه هستی فلسفی و مبهم که قرابتش را با فضا و زمان بریده که به همین خیابانِ ولی عصر ، به همین بدنِ خویش ، به همین آدم‌ها ، به همین "تجربه‌ی زیسته". اکنون به نظرِ من به بارزترین وجه تمایز خواندیدنی با اشعارِ دیگرِ خود مهرداد می‌رسیم . تفاوتِ مهر با مهر! این که بیش از هر زمانِ دیگری توانسته درگیری‌ها و اختلاطِ فکری خویش را نمایش دهد . بیش از هر وقتی دیگر ، او موفق شده که به تعبیر باختین "کارناوالِ مفاهیم" به راه بیندازد . هر خطِ ولیعصر استریت نشان از نوعی زبانِ با زندگی مستقل دارد . این چند صدایی در خواندیدنی ، همانند کامپلکس‌هایی در کنار سوژه‌ای که شعر باشد ، هویتِ مستقلِ خویش را دارند و مهم تر آن که شاعر برایِ هیچ کدام برتری قائل نمی‌شود . نمی‌تواند قائل شود . او صداهایی در ذهنِ خویش می‌شنود و برای هر صدا، شمایلی و برایِ هر شکل ، تصویری ... و شاید برعکسِ این سناریو ، اصلن ارتباط واژه و ایماژ و ناخودآگاه خیلی پیچیده‌تر باشد . یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایِ شعرِ خواندیدنی آن است که بستری می‌سازد برای گفتمانِ "وحدت در کثرت". من می گویم راوی در خواندیدنی همیشه آواره است ! و از او بیچاره‌تر خوابینشگر... بیهوده نیست که فلاح می‌گوید برایم ممکن نیست بعد از خواندیدنی به قبل‌ترم بازگردم. 

اما انتقاداتی هم به مهر دارم . گاهی احساس می‌کنم تاکید ویژه ای بر "واژه سازی" دارد . منظورم این جا دقیقن مانیفست دادن است . البته او خود ادعا می‌کند که چنین نیست . او می‌گوید از مانیفست‌ها فراری ست ، اما خیر ، این طور نیست . گاهی شعرش زخمی این است که "باید خواندیدنی باشد". گاهی کلمات در طرحِ او موجودیتی شکل-گون نمی‌یابند ، اما بالاجبار در بدنه‌ی آن جا می‌گیرند ؛همانند مجمسه سازی که گاهی می‌خواهد با اجبار از آب مجسمه‌ای سنگی بسازد . البته نگاهی به chronicle و تاریخِ خواندیدنی ، روشن می‌سازد که همیشه بالغ تر شده . گویی خالقش ابتدا تصویری مبهم از آن داشته و بعدها مرتب این تصویر را بهتر درک کرده . مهرداد با حضورِ مدام در اینترنت ، به خودش و به سبکش این شانس را داده که به بلوغِ این خواندیدنیِ ناخوانده دست یابد و البته به ما خوابینشگران نیز این شانس را داده !

هم چنین ، گاهی اظهارنظرهایی افراطی از او خوانده‌ام . این که مثلن شعر آینده باید به سمتِ خواندیدنی حرکت کند یا این که این سبک آلتِرناتیوی ست برایِ سیاقِ فعلی شعر . من از پذیرفتنِ این موضوع شخصن سرباز می‌زنم ؛ همان طور که سینما بدیلی برایِ شعر نبود . مگر نبود که تارکوفسکی را کارگردانی می‌دانند که "سطحی" نو به سطوحِ فیلم اضافه کرده ؟ او شعر را هم به سینما اضافه کرد و این سینما بود که از این اختلاط ، فرخنده‌بخت شد و البته شعر هنوز هم لای کتاب‌ها و صفحاتِ اینترنت است و لایِ ورقه های ذهنِ ما . من خواندیدنی را "افزدونِ سطحی نو به شعر" می‌دانم . ساحتِ ماجرای فکری شعر در حالِ حاضر "طفیلی ناپذیر" نیست که نتوان ماسکی نو بر آن کشید . من خواندیدنی را دوست دارم ؛ چرا که ماسکی نو به صورتک واژگان می‌زند ؛ چرا که حتی گاهی می‌خواهم از یاد ببرم که کلمه ، کلمه است/ ولیعصر ، خیابانی ست و نه شعری . اما خوابینشِ مهر همه‌ی این همانی‌ها را بر هم می‌زند و این یعنی اتفاق و اتفاق الفبای هنر است.

مسعود آهنگری

اولین نکته ای که در خواندیدنی نظرم را جلب کرد ، جمع اضداد بودنش بود . حس می کردم گوش هایم می بیند و زبانم می شنود . این تقابل وضعیت حسی در خواندیدنی ، برایم حسی آفرید که حس ششم را هم گاهی بر می انگیخت . خواندیدنی حس ستیزی ست ؛ ستیزی که هدفش آشتی دادن جهان در هم ریخته ی ماست . جهان حس گریخته ی ما ... خواندیدنی را نمی توانم در تقسیم معناگریزی یا معناگرا قرار دهم . خالی از معنا نیست ، اما پرسش معنا در خواندیدنی راه ندارد ... گاهی دیدن را به تاخیر می اندازد ؛ گویی تو چشم نداری . گاهی گوش ها را به انزوا می کشد . خواندیدنی سوررئالیسمی ست که در جریان حرکت ، صدا ، گرافیک و زبان رخ داده . گاهی ابزورد است . هر عملی عکس العملی دارد . خواندیدنی پیش از عمل است . خواندیدنی عکس العمل است و عمل را خوابینشگر دارد ، اما کنشی که مابین گرافیک و کلام ایجاد می کند ، به سمت  دیالکتیک انزوا می رود . مسیری که این دو می پیمایند ، جوری ست که یکی دیگری را عقیم می کند و البته در کنار این ضعف ، بعد گرافیکال آن است و البته روان شناسی خطوط و احجام ... این که در خواندیدنی همه چیز مجاز است ،آن را متفاوت می کند .  موافق اینم که خواندیدنی یک ژانر جدید است ؛ چرا که در حرکت میان کلام و گرافیک ، ادبیت نمی یابد و شعریتش را فراموش می کند . خواندیدنی زبان را از بسیط بودنش به رنگ های بصری نزول می دهد و آن کشف و شهود دچار بی ریشگی می شود و نه ریشه ی زبانی و نه گرافیکال می یابد ... خواندیدنی شاید توجیه جامعه شناختی داشته باشد ، اما توجیه گر ندارد . من خواندیدنی را در قالب ژانر دیگری و نه شعر خواهم خواندید و لذت خواهم برد و سراغ بعد دیگری خوام رفت که نه کلام است ، نه زبان که خواندیدنی ست.

 

 مهر به : آهنگری

 

 نخست این که در خواندیدنی "همه چیز مجاز" نیست ! اصلن مگر می شود !؟ خواندیدنی نیز حد و حدود های خودش را دارد ، ولی کنش و نوع حضور مخاطب در خواندیدنی و دامنه ی خلاقیتش در خوابینش اثر ، بسیار گسترده تر از آن است که خواننده در شعر سطری دارد . این یک تفاوت مهم است . دیگر این که گمان نمی کنم هیچ "نزول" ی در کار باشد .  زبان خط و رنگ و حجم هم کم تر از زبان کلامی نیست . مثل این است که نقاشی را در برابر شعر هنری فروتر بشماریم ! همه ی اهمیت خواندیدنی در این است که گرافیک و زبان کلامی را چنان در هم می آمیزد که هر دو اعتباری یکسان می یابند و در مسیر ایجاد افق معنا ، کارکردی کمابیش برابر دارند . درست است که موجبیت فرم های دیداری را در خواندیدنی ، می بایست در حرکت های کلامی جست ، ولی همین که این فرم ها حضور می یابند ، معنای دیگری به همان گزاره های کلامی می دهند و دیگر همانی نیستند که پیش تر بودند . 

مریم زرمهر

این روزها بین این همه ادعای رنگارنگ در زمینه ی شعر و ادب که به نظر من ادبیات فارسی را به سمت نامعلومی هدایت می کند ، این رویکرد از همه ارزشمندتر به نظر می رسد وبسیار خوشحالم که یک شاعر (هر چند به اعتقاد خیلی ها نوپا ! ) تصمیم گرفته تا کار هاش را به معرض نقد و برسی بگذارد  ؛ کاری که بسیاری از بزرگان ادب ( با عرض پوزش ) جسارت انجامش را ندارند . در کلام شیوا و دلنشین کار کرده اید و از این همه ذوق و استعداد واقعن لذت بردم . گرافیک کارتان را زیبا و بدیع اجرا کرده اید . در نگاه اول سنگین بود ، اما با رهگیری کلمات کم کم آشنا و آشناتر شد .
به خاطر این همه جرات به شما تبریک می گویم !

لیلا مهرپویا

وقتی اسم خیابان به میان می آید ، حتمن یادی ، برداشتی و اسمی از کوچه ها و فرعی ها و مغازه ها در ذهن هر کدام از ما می گذرد . حتی برای آن کس که تا کنون پا به خیابان ولیعصر نگذاشته ، حداقل تصویری کلی از یک خیابان است . مهرداد فلاح یک شعر را رها که نمی شود گفت ، بلکه پخش کرده در یک نقشه از خیابان . در سطرهای شعر ، اسم خیابان حضور دارد و در خیابان ، سطرهای شعر و البته ذات ، وجود و حقیقت شعر بزرگ تر از اسم خیابان ، نقشه یا هر وجود مادی دیگری ست . درست مثل این است که منظره ای طبیعی زیبایی از جهان واقع را در یک تابلو با مقیاس کوچک نقش کنیم و آن را روی دیواری میخ . زیبایی و وضوح آن منظره در حصار نقاشی یا عکس ، تابلو و دیوار قرار می گیرد . اگر کاری به شعر مهرداد فلاح ، از نظر "شعریت و عناصر شعر و از جمله ادبیت و زیبا شناسی و تخیل و زبان شعر" نداشته باشم ، هیچ دوست ندارم و خوشم نمی آید ذهنم را در میان یک خیابان ، هم پراکنده کنم و هم محدود و شعر را در نقشه ای محدود شده ببینم . تخیلی که با خوانش یک شعر باید فعال بشود ، می تواند در تخیل خواننده قالب بندی بشود و تا به معنا و برداشت برسد ، اما هیچ دوست ندارم شعر در قالبی خارج از ذهن و تخیل زندانی شود . به عبارت دیگر ، شعر از خیابان گفته و حالا می تواند این خیابان ولیعصر باشد ، اما آیا فلاح در هنگام سرودن فقط به ولیعصر اندیشیده و از خواننده انتظار دارد در هنگام خوانش شعر فقط به خیابان ولیعصر فکر کند و شعر را در چارچوب خیابان ولیعصر در ذهنش به مفهوم و معنا و سپس درک برساند ؟ 

 

مهر به مهرپویا

خیلی روشن است که هر شعری نامی بر پیشانی دارد و نام ، هم چیزی را که با هر چیز دیگری فرق دارد ، نشانه گذاری و جدا می کند و هم آن ( واقعیت مادی و یا خیالی ) را به هر حال در خودش محدود و محصور می دارد . پس بدیهی ست که "ولیعصر استریت" نیز هم به خودش که یک شعر خاص است ، اشاره دارد هم به شعر به طور کلی . هم یک خیابان خاص را تداعی می کند هم هر خیابان بزرگ و امروزی دیگری را ؛ هم مرا و هم تو را و هم "آدم" و "حوا" را لیلا !

 

حسام تنهایی 

من در شعر معاصر ایران ، خصوصن در دو دهه ی 70 و80 ، عاشق انقلاب های فرمیک هستم که شمشیرش را روی سنت های ادبی از رو بسته است . استفاده از رنگ ها ، خوانش افقی و عمودی،  چند مرکزی ، چند صدایی و ... که همه ی این ها روح سنت ادبی را رنجانده است .
اما در بین این تجربه ها که رخ می دهد ، کم است شعر ناب و اصیل که البته می توانم بگوییم این شعر شما ، به تمامی شعر محض است . اولین بار که دیدمش ، بار ها و بار ها خواندمش ؛ از بالا و از پایین و به تنها چیزی که رسیدم ، این بود :
"ولیعصر استریت"شعر است ؛ شعر محض !

مهشید بهاجه

یک شب در ولیعصر تهران
کارگردان : مهرداد فلاح
بازیگران : واژه ها
چه قدر شلوغ است این جا . این تصویر هر روزه ی ماست که در خیابان ها بی هدف ول می گردیم ، ولی چشمان مان تیز است برای دیدن . شاعر ! در این خیابان چند طرفه گازش را گرفته ای و ما را در این دور زدن ها گیجانده ای ! این نوشته ها خال هایی ست که بر پوست شعر کشیده ای ، اما جفنگ نیست . چه چیزهایی که این خیابان در خود دیده . تیرهای کشنده در خرداد / پلیس و خون . سمت چپ که می روی / قوزهای گنده ی نرینگی چراغ می زند به مادینگی دخترکان ! در راست تر خیابان ، رهگذران تندرو و بی توجه / روسپیان پر جلوه / بوی عطر و ... این جاتر / مردان بزک شده با باتوم و کلاه آهنی و سایه هایی که از صاحبان شان می گریزند . آن جا تر نگاه های جا مانده در چشمان آنانی که آنی گذشته اند از برابر چشم . در حاشیه ها درختان دونده و سبز / و جنگلی که تنها مانده .
خلاصه در این خیابان شلوغ / شاعر سر کیسه را شل کرده و در دستانم لذت و عشق و نفرت ریخته . شاید اگر این گونه در خیابان سرگردانم نمی کردی ، این همه پر حس نمی شدم . راه راست رفتن تکراری ست مکرر . این آشفتگی ، مرا شیفته ی گفته هایت کرد.
مهرداد فلاح کارگردان زرنگی ست که با تغییر فرم ، بیننده را تا انتها می کشاند.

 

فرید قدمی 

این که همین طوری بیاییم و بگوییم که این شعر وارداتی است و یا ما قبلن هم توی ادبیات مان داشته ایم و از این حرف های عجیب غریب ، واقعن تاسف آور است . این بر می گردد به محافظه کاری احمقانه ای که خیلی خوب در همه ی ما ریشه دوانیده و با یک بی سوادی محض و البته ارباب معرفت دانستن خودمان پیوند خورده بدجور! شعر "کامینز" و "آپولینر" و ... را که ببینید ، می بینید که هیچ ربطی به کار مهرداد فلاح ندارد و مثلن در "ایفل" ، آپولینر آمده با حروف فرانسه ، شکل برج ایفل را درآورده و سلامی به برج فرانسوی رسانده که کاملن جنبه ی تزیینی دارد و فقط یک جور می شود شعر را از بالا به پایین خواند یا کارهای کامینز هم همین طور . درباره ی سنت ادبی هم همین بس که توهم نارسیسیتی احمقانه ی ما بر این باور است که اصولن هرچیزی ، از نظریات "مارکس" گرفته تا "لاکان" و هر نوع نوآوری در ادبیات خودمان هست و ... از این دست شر و ور ها ! ای کاش کمی چشم هامان را باز کنیم و ببینیم که فلاح توی شعرش چه کرده.

 

کار خواندیدنی به هیچ رو تزیینی نیست و در واقع برای نخستین بار در ادبیات شعری ما شعر را نه به عنوان مجموعه ای گرافی یا درختچه ای که به عنوان "تن شعر" درک می کنیم ؛ تمام تن شعر ! نمی توانیم به اجزای کوچک منطقی تقسیمش کنیم . مثل آن زن در فیلم تحقیر "گدار" نیست که بشود بگوییم کجایش را دوست داریم . قوزکش را ؟ پاهایش را ؟ باسنش را ؟ شعر خواندیدنی تن زنی ست که همه اش را باید با هم خواست . ولیعصر استریت  شاهکار است ؛ تن شعر و تن آدمی و تن خیابان یکی می شوند . همان طور که "بودلر" از شعر می خواست .

حبیب شوکتی نیا 

چیزی که در نگاه اول از این شعر گرفتم ، ترس بود ؛ ترس از نو دیدن جهان شعر که در خیابان ولیعصراستریت جریان دارد و این ترس را با قول داریوش برادری موافقم که از کجا سرچشمه گرفته در من . خواندیدن ( به قول خودت ) این خیابان بینشی می خواهد از نوع همانی که براری می گوید . اما نوع نگاه فریاد ناصری را نیز نباید دست کم گرفت . در این که این همه لذت بردنی که به زبان آمده ، از لذت نبردن برخی هاست ، شک ندارم و باز شک ندارم که فلاح به راه های نو می اندیشد در این همه سال ها و این همه نواندیشی در جان او ، چند سالی ست خواندیده شده . اما آیا می شود کهنگی  روزهای بعد را نیز از این نوگرایی ها گرفت ؟ می شود به اندیشه هایی که فقط لذت نبرند و شعر را برای شعر بخواهند و بخوانند ، امیدوار بود ؟ من امیدوارم و به فریاد ناصری ، داریوش برادری و ولیعصر استریت می خواهم ایمان داشته باشم . آیا می شود ؟

ماهور 

"هی تو!
بنویس که زیر این سنگفرش قدیمی
رودی جاری‌ست که می‌شود نشست و
بی‌خیالِ این همه پا که می‌روند و می‌آیند هی ماهی گرفت"

چه هیاهویی ست در این خیابان ! یادش به خیر آن وقت ها که چهره اش هنوز به تیرگی نرفته بود و رهگذرانش عاشق بودند و جوی پر آبی روان بود از این سر تا ... به تصویر این خیابان که نگاه می کنم ، به فکر های طویلی که چون رود جاری ست و این رهگذران بی اعتنا به این ازدحام و به بند های درخشان شعرتان ، باید اعتراف کنم که هر بار غافلگیر شده ام از طرح شعر هاتان و هر بار از خواندن و تصویر پردازی زیبای آن ها لذت برده ام .
"در اگر بشوم (در خودم) باز می‌رسم به خودم" !

امی نامیری

 

بگذار راستش را بگویم : ولیعصرت را دوست نداشتم تا این که یک بار تصمیم گرفتم بیایم توش چرخ بزنم دید بزنم دور بزنم زاغ بزنم واقعن ... باور می کنی من حتا تو این شعر تقریبن حوالی سه راه عباس آباد ، دختری که صورتش با اسید سوخته بود و سیگار و تن می فروخت را هم دیدم و البته توقع داشتم آن موقع ، یعنی یازده شب به بعد ، استریت خلوت تر باشد یا ترافیک کم تر و یا مثلن چراغانی تر ، ولی خب تو دیگر کارت را انجام داده ای و در مجموع موفق بوده ای و دینت را به واقعن و حقیقتن شعر ادا کرده ای ...   

پرستو ارسطو

  

هنر مهرداد فلاح بر افت و خیز های تصویری و یا بهتر بگویم افت وخیز های خطی تکیه دارد و به گونه ای بر آگاهی و ذهنیتی فراتر از عصر خود که با اهمیت دادن و پرداخت جدی به آن در عرصه نوعی هنر تجسمی جا افتاده است . لزومن در طرح های او ، دو صورت هنر طراحی و انتقال پیام هنری و اندیشه ی شاعر ، منفک و متمایز از هم نیستند و این در هم تنیدگی ، تاویل را برای مخاطب مشکل می کند ، ولی زیبایی و جذابیت خواندیدن هم در همین چالش است . اهمیت ایده و شناخت طراح از این طراحی ها ، در اندیشه ی نهان اوست که به شکل فرم های بصری متفاوت و زیبا خلق می شوند . زندگی واژه ها در دست طراح ِ شاعر ، آغازی تازه را تجربه می کند و این شاید تنها هنر زبانی و بصری باشد که در آن ، کلمه و واژ ، به صورت نشانه هایی تازه به کار گرفته می شوند ...
و من هنوز ، پس از این همه مدت ، باز هم در حیرت چه گونگی و ژرفای این خواندیدنی ها گیج می روم !

محمد شهیدی

خیابانت زیباست ؛ نه مثل ولی عصر است و نه مثل هیچ خیابان دیگری . گرچه دلمشغولی ها و فکرهای سردرگمی در خیابانت چون همه خیابان ها می چرخد‌ ،  چیزهایی هم هست که در خیابان های دیگر وجود دارد و در این خیابان نیست و این راهی ست که تفکر در آن ، ما را به سمت خوانشی دوباره و دوباره از این خواندیدنی می برد ؛ گردابی که با پیچش کلمات ، ما را به سمت خود می خواند و گریزهایی که در حاشیه ی متن رخ داده ، همه و همه زیبایی هایی ست نادر ...

سمیه طوسی

اثر ارزشمندتان را خواندم ؛ اثری که  بیشتر از خواندن ، از راه دیدن با مخاطبش ارتباط پیدا می کند . چینش و نوشتار کلمات به نحوی ست که حتی اگر یک بیگانه با زبان هم آن را ببیند ، درک  می کند . این جا یک اتفاق زبانی به وقوع پیوسته . کلمات هر کدام از رنگ ها در یک دسته جای می گیرند و وجوه مشترک با هم دارند . بسیار بسیار برایم تداعی گر خیابانی شد با عابران پیاده ای که گویا به خوبی می بینی در ذهن هر کدام چه می گذرد . این به تصویر کشیدن دغدغه های ریز و درشت ، از زاویه ای که می توان به جرات ابتکار خود شاعر برشمرد ، دیدگاه تازه ای ست که کاملن مخاطب را به وجد می آورد .

این جا از همه چیز می توانی بخوانی ؛ خصوصن که حتی اگر جملات هم رنگ را هم با هم قرار ندهی ، باز هم به پیکره ی اصلی لطمه ای وارد نمی شود و این از مهم ترین دلایل تونفیق اثر است . سرگردانی و کلافگی ، تشویش ، پرسه های عاشقانه ، دلمشغولی هایی که هر رده را در بر می گیرد و و و ... همه از نکات بارز اثر به شمار می روند . درخود فرو رفتگی کل اثر که گاه به بیراه هم می زند ، اما به بن بست نمی رسد ، از تاویل های دیگر اثر است  ؛ خصوصن خط سیاه و تیره ای که دور تا دور اثر را حصار می شکد و همین گریز ناپذیری از همه ی مفاهیم را بیان می کند .

فرهاد حقیقت

 

من ولیعصر استریت را به قول شما ، نه می شود گفت خوانده ام و نه می شود گفت دیده ام ! نخستین سوال : آیا این هنر است یا نه؟ اگر هنر است ، چه چیزی هنر بودن آن را تبیین می کند؟ اصلاً هنر کی و کجا راهش از علم جدا می شود ؟ علم نو می آورد از آنتی تزهایش و سنتز هایش ؛ هنر هم به نظر کارکردی این گونه دارد . اصلن گویا نو آوری همین است . حالا این خواندیدنی را هنر بنامم یا نه ؟ اگر آری ، چه گونه و به واسطه ی چه چیز ؟ با استفاده از قالب های چه ؟ که حتی بی قالبی هم خود قالبی بس بزرگ است . حالا که نمی توانیم مرز های این اصر (چرا با صاد ؟ چون "ث" را می شناسم و صاد را در اصر هنوز نه) را بشناسم ، خب بیایید بگوییم چیست این کودک تیز پا که برای شناختنش باید قالبی بیافرینیم یا در قالبی به زور فرو کنیمش ؟ به نظر این وظیفه ای بر دوش منتقدان نه چندان زیادمان و نه چندان منتقدمان و خود مولف است والا مهجور خواهد ماند و یا هم چون تبرکی پاره پاره ، در دست هر کسی تکه ای جا خواهد گذاشت . این متن شاید آغاز خوبی باشد برای آفریده شدن چیزی نو در این میان ، اما مهم دانستن این نکته است که این اولین قدم هاست و قدم های بسیاری مانده .

اگر نگاهی تاریخی به مهرداد فلاح بکنیم ، او را شاعری می یابیم که از دهه 60 ی تاکنون فعال بوده و مسلمن موضوعی و حفره ای در شعر ، نگاه او را به خواندیدنی کشانده است . می دانم بعضی از دلایل را : این که فی المثل رابطه ی مولف- مخاطب رابطه ای دیگر گونه است در این فرم ، این که پلی فونیک را می توان در این فرم به سادگی گنجاند ، این که عادت شکنی و نوجویی در این فرم وجود دارد ، این که مخاطب خود بی واسطه مولف و خوابیننده است و این که ... مهرداد فلاح می گوید "بعد از ظهور خواندیدنی شاید دیگر نباید شعر گفت" . هدف نقد جملات نیست ؛ هدف رسیدن به این نقطه است که با توجه به سبقه ی تاریخی این فرم ، قرابت فراوانی با شعر دیده می شود . در هر صورت و با توجه به بررسی تاریخی این فرم و حرف های مهرداد فلاح ، می توان به این نقطه رسید که این فرم، فرمی از شعر است و یا در کم ترین حالت زاده شعر . سوال هایی که من پرسیدم ، شاید تا حدی به نظر با این توضیحات پاسخ گیرند ، اما خود همین نظرها به تمامی قابل به چالش کشیده شدنند . من بیشتر به دنبال واضح شدن این مسیر ( تز، آنتی تز و سنتز ) تا رسیدن به کار شما بودم ، نه نکوهش و یا ستایش آن و به گمانم صحبت هایی که شده ، بیشتر در تشریح خواندیدنی بوده ، نه در ضرورت آن . پس ضرورت یک بررسی جامع و علمی در باره ی این فرم بسیار است ؛ هر چند نقادان امروز ما حتی حوصله نقد سبک های اصلی و رایج شعر امروز را هم ندارند . امیدوارم باب گفتمان و بررسی و نقد ، آن طور که شایسته و بایسته است ، بالاخره روزی در ادبیات این سرزمین ، بی هیچ دخالت میل شخصی باز شود .

 

مهر به : فرهاد حقیقت

 

بی تردید بگویم که فهرست پرسش های تو می تواند بیش از این درازا یابد . نخست به این دلیل روشن که خواندیدنی ، بس نوظهور و تازه است و زمان و هوش بسیار می برد تا سامانه ای نظری برای خود دست و پا کند . خب ، من از تو می خواهم آستین بالا بزنی و این جا های خالی را در حد توان خود پر کنی . شک نکن که من هم در وسع خودم کوشیده ام و می کوشم .

 

داریوش برادری

 

مطلب خوب و خواندنی ای ست نوشته ی فریاد ناصری . پس از خواندن این مطلب ، دو چیز به ذهنم آمد که از زمان اولین برخوردم با خواندیدنی درگیرش بودم ، اما گویی تلنگر مقاله ی ناصری لازم بود تا خودش را کامل نشان دهد :

1. به باور من ، خواندیدنی شعر در معنای معمول کلمه نیست . هر چه قدر هم امروز شعر ، چون یک متن چند صدایی دارای امکانات مختلف است ، باز هم قواعدی اندک دارد که باعث می شود ما حس کنیم و یا منتقدان بتوانند ببینند که کدام اثر نثر و کدام شعر است . خواندیدنی همان طور که از اسمش برمی آید ، در واقع محل تلاقی و تلفیق چند هنر و امکان هنری چون گرافیک ، شعر، رنگ و کلمات است . این جا ما با یک اثر تلفیقی رو به روییم ؛ با یک "نژاده ی جدید" و به اصطلاح "فرزند مخلوط چندفرهنگی" و به این دلیل ، هر گونه تلاش برای تفسیر خواندیدنی از نگاه نقد معمول شعر و یا گرافیک و غیره ، محکوم به شکست است . زیرا خواندیدنی در مرز این هنرها می زیید و هر وقت بخواهی از یک جنبه بنگریش، سریع از زیر دستت در می رود و می رود تو قلمرو فرهنگ و هنر بغلی و به تحلیلت می خندد . از این رو نیز خواندن شعرهای درون خواندیدنی ، به شکل شعر سابق مدرن یا پسامدرن ، تقریبن غیر ممکن است و من تا حالا یک شعر او را کامل نتوانسته ام بخوانم و بفهمم (البته من چندتا بیشتر ندیده و نخوانده ام هنوز ) . ولیعصر استریت غیر قابل خواندن به سان شعر است . به باور من اگر این طور بخوانیم ، نامفهوم می شود . چشم من یکی را اذیت می کند ؛ مگر این که این جا عادت قدیمی را کنار بگذاریم و اول ببینیم که با یک "پدیده ی هنری جدید و تلفیقی" رو به روییم که شیوه ی خواندن و نگریستن خاص خودش را می طلبد و همزمان به هر کس اجازه می دهد از آن چیزی که دوست دارد، بیشتر استفاده و یا لذت ببرد، خواه شعر یا گرافیک باشد .

2. قدرت واقعی خواندیدنی اما به باور من ، این است که خواندیدنی اوج شرارت و کلک زدن و رندی مهرداد فلاح و اوج نگاه دقیق او به شعر و هنر و به زندگی ست . خواندیدنی بدین وسیله که خود را از شعر معمولی مدرن دور می کند و از مرز رد می شود، به این توانایی می رسد که به بیان "نظم سمبولیک" و شاعرانه در پدیده ها دست یابد . خواندیدنی در واقع ماتریکس شعر و شاعری را بیان می‌کند . وقتی ما ولیعصر استریت را با حالت خواندیدنی می خوانیم، کم تر توجه مان به شعرهای مختلف در خیابان و یا کوچه پس کوچه است، بلکه اول در برابرمان یک "نظم زبانی" و جهان زبانی و شاعرانه داریم و می ببینیم و احساس می کنیم که جهان بشری یک جهان نمادین و سمبولیک ، یک خیابان سمبولیک و با چهار راه های سمبولیک است؛ کوچه پس کوچه هایی که هر کدام یک شعر و یک چشم انداز دیگر این دنیای سمبولیک و یا شاعرانه است . این جاست که خواندیدنی با یک "همبستری شرورانه و خائنانه با هنرهای دیگر و با اندیشه، قادر می شود به جای شعر نوشتن در باره ی دنیا ، به جای آشنازدایی و ایجاد چشم اندازی نو از دنیا ، در واقع می تواند به نمایش "ماتریکس نمادین این جهان" دست یابد و نشان دهد که این جهان یک جهان زبانی و در واقع یک شعر است ؛ یک خیال و رویاست که به واقعیت تبدیل شده و دارای نظم است. این نظم می تواند مرتب تغییر کند ، اما درونش نظمی قوی باقی می ماند . زیرا جهان بشری یک جهان زبانی و هر زبانی دارای ساختار و نظمی قوی ست . فلاح در خواندیدنی ، در واقع در اوج شرارت و رندی خندان خود قرار دارد و به ما می گوید ببییند که جهان تان یک خیابان شاعرانه با هزار شعر نو ، قدیمی، کوچه بازاری و غیره است و من و شما در این نظم شاعرانه، زبانی و کلمه زندگی می کنیم، راه می رویم، می خوابیم و رانندگی می کنیم . بنابراین ، من خواندیدنی را نمی خوانم ، بلکه از آن به عنوان نمادی و نشانه ای از این "نظم سمبولیک" و شاعرانه استفاده می کنم و وقتم را صرف این نمی کنم که ببینیم کلمات چی می گویند . با آن که آن نیز می توانند جالب باشد ، اما چشمم را اذیت می کند و اعصابم را خرد ، بلکه متوجه این تلفیقی هستم که می خواهد ما را با جهان زبانی و شعر پشت هر شعر و هنر  آشنا کند و قدرتش را با این معیار می سنجم که آیا قادر به ایجاد این نگاه نو و شعرنو، هنر نو بوده است و ایجاد واقعیت در پشت واقعیت ؟ واقعیت و نظمی که هیچ وقت واقعیت و نظم نهایی نیست . زیرا همیشه می توان به شکل دیگری و با ترکیب و کلمات دیگری از این واقعیت ، یک روایت سمبولیک ساخت و نظمی دیگر و خفته را آشکار ساخت و یا آفرید . مهرداد فلاح در خواندیدنی ، به باور من شاعر نیست ، بلکه در حال درک نظم و مهندسی نهفته در شعر زندگی و شعر واقعیت و در شعر است و به ناچار ، راهی ندارد که برای درک عشق و عزیزش ، اول از او دور شود، به او خیانت کند، با هنرهای دیگر هماغوشی کند و به کمک این "نگاه نو و تلفیقی" ، باز به سراغ شعر و عشقش برگردد و او را به شکل نویی ببیند . سرانجام ببیند و حس کند آن چه را که همه ی زندگی اش به گونه ای حس می کرده و آن ، این بوده که همه ی زندگی روزمره ی ما در واقع یک "شاعرگی" و شعر است . جهان بشری یک جهان زبانی و یک "ماتریکس شاعرانه" است و بنابراین قادر به تغییر و ایجاد شاعرانگی نو است . اگر شاعران و هنرمندان سوررئال می خواستند در زندگی معمولی شاعرانه بزیند و ببینند، خواندیدنی فلاح و ولیعصر مهرداد به ما می گوید درست نگاه کن، همه جا و تمام این هستی یک شعر و یا نظمی از هزاران شعر است . این تنها یک خیابان نیست ، بلکه ماتریکسی و نظمی از هزاران شعر و نگاه است . پس به جای تلاش برای شاعر شدن ، اول این شعر زندگی را و نظم درون آن را لمس کن و حال روایت فردی خویش و شاعرانه یا هنرمندانه ی خویش را بیافرین . تو به هرحال همیشه شاعری و در جهانی شاعرانه زندگی می کنی . پس لااقل شاعر خوبی باش ؛ آن هم در کشوری که سه میلیون شاعر دارد ! از این رو ، به باور من بایستی این شرارت و قدرت هنرمندانه ی مهرداد فلاح ، یعنی خواندیدنی را با این معیار نو سنجید که تا کجا قادر می شود به بیان این نظم سمبولیک و شاعرانه و ایجاد نگاهی متفاوت از هستی و مهندسی هستی زبانی بشری دست یابد و کجا ناتوان از آن است ؟ ولیعصر استریت برای مثال یک کار بسیار قوی و جالب و نو از این منظر و چشم انداز است .

 

برای درک و لمس واقعیت سمبولیک و شاعرانه ی خیابان ولیعصر تهران ، به یاد بیاوریم که هر بوق زدن در این خیابان یا هر خیابان دیگر ، اصلن یک عمل تکنیکی و عینی نیست ، بلکه یک "بوق زدن سمبولیک" است که به عنوان نشانه ی زبانی دارای معانی مختلف می تواند باشد ... بوق زدن از ترکیب نوع بوق زدن و نوع تلاقی نگاه دو طرف و یا با سخن همراهش ایجاد می شود ؛ یعنی هر بوق زدنی یک "خواندیدنی" ، یک سناریو و خلاقیت شاعرانه و زبانی و یک روایت است . با چنین قدرت سمبولیک و خلاقی ، وقتی از خیابان ولیعصر رد شوی ، می توانی یک بار سناریو و واقعیت پارانوییک پشت آن را ببینی و احساس کنی که چه طور در و دیوار دارد بهت نگاه می کند و زیر نظرت می گیرد و این گونه ، روایت و واقعیت پارانویید نهفته در زیر واقعیت روزمره ی ولیعصر را ببینی و یا به عنوان هنرمند ، با اشکال مختلف هنری و با تلفیق هنرهای مختلف نشان دهی و بار دیگر بتوانی ببینی که چه گونه شهوت و تشنگی جنسی از در و دیوار و از درون خیابان ولیعصر بیرون می زند و می خواهد تو را به درون خویش بکشد و یا اغوا کند . می توانی روی آسفالت سفت ولیعصر راه بروی و برانی و همزمان احساس کنی که خیابان دارد فرو می ریزد و تو و بقیه را در خودش می کشد؛ مرتب و مرتب و همش یک هرج و مرج مداوم است . این جاست که با این توانایی سمبولیک نو و با تلفیق هنرهای مختلف ، می توان ژانرهای نو و یا قدرت های هنری نو ، آثار نو از خیابان ولیعصر آفرید و این آفرینندگی را پایانی نیست ؛ زیرا خیابان ولیعصر یک خیابان سمبولیک و شاعرانه یا زبانی ست . یک روایت همیشه در حال تحول و چند چشم اندازی ست ؛ مثل بقیه زندگی .

 

مجیب مهرداد

 

من پیش از همه و بیش از همه ، عاشق آشنایی زدایی ام . خسته ام از این همه تکراری که به نام شعر و شاعری انجام می شود . این اواخر به این نتیحه رسیده ام که زبان تاریخ انقضا دارد ؛ یعنی بسیار زود کهنه می شود . واقعن دیگر زمان بوطیقای نیما و اخوان و شاملو به پایان رسیده است . هرچند هم چنان خواندنی و بزرگ و مانایند . خب ، فکر کنم مخاطب امروز بی حوصله تر از آن است که سر از هزارتوی فرم های نو در آورد . حالا مخاطب کیست ؟ ما برای کی شعر می سرایییم ؟ آیا واقعن مخاطبی هست یا نه ؟ ما شیفته ی آفرینشیم . این باید واقعن روشن شود .

 

احمد رضا قایخلو

 

آقای فریاد ناصری ! هنر اگر هنر باشد ، شامورتی بازی نیست تا همین که فوت وفنش را یاد بگیری ، بمیرد . می توان از کار فلاح لذت برد . می توان از آن ایراد گرفت و هم چنان لذت برد . می توان بر آن فکرهای دیگر سوار کرد که به عقل جن هم نمی رسد و هم چنان لذت برد . لازم نیست عبد و عبید باشیم تا ثابت شود با اثری هنری مواجه ایم . شما که خودت شاعری دیگر چرا ؟ شما با "شعر" رو به رو شده اید و همه ی ماجرا این است .

 

علی ثباتی

 

تحلیل داریوش برادری تحلیل جالب و از این نقدهای وصله پینه ای ستون پر کن و فله ای که به زور ساروج به هم بند می شود ، خیلی بهتر است . فقط یک نکته را من باز این جا یادآور می شودم ؛ خواندیدنی خاص فلاح است ، اما نوعی از شعر چند رسانه ای ست که به هر حال پیشینه و تبارشناسی خاص خودش را دارد و البته این به نظر من اصلن چیزی از ارزش کار کم نمی کند اگر پیشینه ای تبارشناختی داشته باشد ؛ به شرطی که حاصل و اجرای کار بدیع باشد . خوبی فلاح این است که ذهنش فلسفی ست و نگاهش به شعر هم بیش از این که بخواهد درگیر زیباسرایی یا کشف و شهود شاعرانه باشد یا از در هم ریختگی زبانی کسب اعتبار کند ، به دنبال ایده هاست و می خواهد ایده ها را در بطن زبان بنشاند . همین جاست که کار او و دو سه شاعر دیگر این دو دهه ، برای من نوعی جالب می شود ؛ یعنی جایی که او با شعر می فلسفد و با فلسفه می شعرد .

 

آرش گرگانی

دقت ؛ این چیزی ست که متن می خواهد و ساختاری چرخنده و مجاز کردن خوانش به حضور جدی ... هنوز لذت می برم از این که متنی خواننده اش را عصبی کند ، خونش را به جوش آورد ... اما خود متن نمی تواند با چند کامنت بازخوانی شود . صحبت از پایه هاست و این لذت بخش ترین بحث است .

 فریاد ناصری

 خیلی وقت است که با این کارهای خواندیدنی مهرداد فلاح درگیرم ؛ درگیر به معنای این‌که می‌خواهم موضع خودم را نسبت به آن‌ها و موضع آن‌ها را نسبت به هر چیزی ببینم و بفهمم . یعنی می‌شود ؟

زمانی به دوستی گفتم که فلاح درمختصات‌یابی‌اش اشتباه کرده است . ذهنش گرای درستی نداده به دستش . بعدها دیدم این حرف تنها در صورتی درست است که از داخل متن و جریانی تثبیت شده ، از میان امر آشنا ، به آن‌ها نگاه کنیم ؛ از داخل مسیری مشخص و شناخته شده . در حالی که در میان ابعاد همین بعدها‌یم رسیده‌‌ام به این‌که هر وضعیت بی‌شکی، سخت مشکوک است و هستند کسانی که اصلن این "مسیر مشخص" را قبول ندارند . چه رسد به آن‌ که از آن‌ جا نگاه کنند . خب ، از آن مسیر سنت که بیاییم بیرون ، مهرداد فلاح در مملکتی که به قول اخوان قبرستان‌هایش پر از شاعر است ، دارد با شعر چه‌ کار می‌کند ؟ با شعر دارد چه ‌کار می‌کند ؟

فلاح دارد استخوان‌های مرده‌هامان را می‌لرزاند . گوشت‌های مرده‌مان را می‌ریزد . الان که نگاه می کنم ، می‌بینم یک‌جاهایی با او همراه می‌شوم و در خودم قبولش می کنم برای خودم . کجاها ؟ همان جاهایی که او مشغول فکر کردن است . آن‌جا که دارد فکر می‌کند از این سنت به‌به و چه‌چه ، از این سنت ِ لذت بردن از شعر ، دور شود و به سهم خودش می‌شود . خواندیدنی‌های او این دور شدن‌های اویند . جستن‌های اویند . از این‌ها نمی‌شود لذت برد . این‌ها را نمی‌شود خواند . نمی‌شود دید . او چیزی تراشیده است که در مرده‌گی‌های‌مان فرو کند . ببیند هنوز ، بین جماعتی که ماییم ، آیا کسی زنده است ؟ هر کس بگوید آه مهرداد! چه لذتی بردم ، او مرده است .

این‌جا لذت بردن نشان مرده‌گی ست. این‌جا خواندن و دیدن اتفاق نمی‌افتد . خواندن و دیدنی از این قرار و نشانه که : ها! از این اثر هم کولی گرفتیم . سوارش شدیم . مسلط شدیمش . نه ، این‌ها اتفاق نمی‌افتند . این کارها به هیچ کس کولی نمی دهند ؛ حتا به رستگارترین آدم‌ها . این آثار، این کارها یک نوع است . نوع چی است ؟ کی می‌تواند بگوید ؟ یک نوع شعر است . نوعی گرافیک است . نوعی چیست ؟ خواندیدنی ‌ست!- خواندیدنی چیست؟ - فرهنگ لغات را بیار ببینیم . - در این‌جا چیزی نیست . - یعنی چه نیست ؟

این کارها هنوز کولی نداده‌اند به کسی که هر که از راه رسید چیزی بارش کند که ها ! گرفتم . عجب فکر نازکی ! عجب تصویر دقیقی ! - به گور پدرت دروغ‌گو ! لذت بردن از این‌کارها موکول شده به وقت مردنش، به وقت مردن‌مان . به وقت مردن . وقتی که رام شد . زین دید و سواری داد . وقتی که از سرکشی‌ افتاد . وقتی که از ستیهندگی افتاد . وقتی که افتاد و مرد و جنازه شد . وقتی که شد دوره‌اش کرد و به منقار و پنجه کشید که: به‌به ! لذت بردیم . چه چیز خوش‌مزه‌ای ! چه "چیز"، همین "چیز" آن موقع است که خودش را لو می‌دهد که چه بوده ، شعر ، نقاشی ، گرافیک ، رنگ ، خط ، چی ؟ هیچ کس نمی تواند بگوید که بی شک این‌ها شعر‌ند . این خیلی مشکوک است . مهرداد فلاح هم چندان صداشان نمی‌زند : شعرم . شعر تازه‌ام . شعر فلانم . شعر بیسارم. فعلن بیشتر صداشان می‌زند : خواندیدنی !

بیا برس ببینیم این دفعه چه تراشیده برای‌مان . این دفعه به کجای ذوق‌مان تپانده است . این دفعه کجای لذت بردن فرهنگ‌مان را جـِر داده است . مهرداد کودکی‌ست که روی دیوارها می‌دود . اهل کوچه مهرداد را دیوانه می‌دانند و می‌خوانند . - بچه مگر عقل نداری ؟ کوچه را ازت گرفته‌اند که روی دیوارها می‌روی و می‌دوی ؟ می‌افتی می‌میریا ! اما این هم می‌شود که تا اهل کوچه به پشت درِ  بسته‌ای برسند . کو کلید ؟ کوصاحب‌خانه ؟ نیست . نیست . بچه به بام در آمده باشد که باش تا در به رویت بگشایم . برای همین ، من از کار مهرداد "لذت ادبی" نمی‌برم ؛ چون هنوز نمرده‌ام . مهرداد فلاح دست به تجربه است ، نه عصا . نو می‌آورد ؛ چرا که می‌داند : نوآوری کنید تا رستگار شوید .

این متن هم به افتخار "ولیعصر استریت" اوست ؛ همان خیابانی که ولی عصر ماست . همان جا که گذر ماست . گذار ماست . با این تجربه اش او به سهم خودش گذار و گذر و در حال عبورمان را می‌سپوزاند . از وال استریت او می‌گذریم ؟ به کجا می‌رویم ؟ می‌رویم یا می‌آییم ؟ رفتن را بچسب . ویترین را تماشا کن . پی خبر نباش که الان چه شد ؟ از دست می‌دهی خیابان را ، شهر را . به چرخیدن آمده‌ایم که آن را که خبر شد خبری باز نیامد !

خواندیدنی‌های مهرداد فلاح با هیچ مفهوم از پیش تعیین شده‌ای در هیچ سنت و جریانی نسبت ندارد وَ ریشه و شجره تراشیدن برای آن‌ها ، حتا اگر تراشنده خودش باشد ، کار بی‌هوده و بی‌خودی‌ست . در دنیای تازه‌ی ما خیلی چیزها بی‌ سنت و ریشه‌اند . خیال هر چه‌قدر پشتش خالی باشد ، هر چه‌قدر بار سنگین گذشته را بر دوش نداشته باشد ، رهاتر می‌جهد . رهاتر پیش می‌رود . این حرف را داریوش شایگان در زیر آسمان‌های ِ جهان گفته است . از طرف دیگر ، این اثر تازه‌ای که مهرداد فلاح پیش‌رو می‌گذارد ، در همان جایی که به تفکر مشغول است ، هدف دیگری را نیز پی گرفته است ؛ آشنایی‌زدایی از امرعاقلانه را همان روی دیوار راه رفتن‌های فلاح که تعقل اوست ، تفکر اوست . تعقل و تفکری که امر عاقلانه را از دست محافظه‌کاری بیرون می کشد . آن‌چه امروز رایج و خواسته است ، هم‌ارزی و هم‌مرزی امر عاقلانه با محافظه‌کاری ست . در این کارها امر عاقلانه محافظت را انکار می‌کند ؛ چرا که کارها خطر می کنند و از محدوده‌ها بیرون می‌زنند .

عه تا

از همان روزهای نخست آپ "ولیعصر استریت" تا کنون که در میانه ی راه خوابینشم ، بهترین لحظات فراغتم را با رفاقت این اثر استثنایی گذرانده ام . این کار از آن دسته آثار است که چون اتفاقی بزرگ بسط و توسعه ای هم ارز با زمان دارد . مخاطبان غافلگیر شده ی این اثر ماندگار ، حالا حالا ها در بهت و شگفتای شکوهمندی هنر انگشت گزانند . بارز ترین مصداقی که تا کنون از تفاوت میان شعر سطری و ژانر تازه نفس خواندیدنی خلق شده ، این اثر است . مطمئنم تاریخ آفرینش آن برهه ی قاطع و تعیین کننده ای در رویکرد سرایش قرار خواهد گرفت ؛ هم از این لحاظ که تا کنون خواندیدنی در این سطح از کمال خلق نشده و هم بدین سبب که در مقام قیاس ، فرق میان خواندیدنی و شعر سطری ، به این وضوح نمایانده نشده است .
خوشحالم از این که سیر کیفی تولید خواندیدنی ، از نخستین کار تا کنون ( غیر از یک مورد ) ، در جهت بهبود و تکامل بوده است . اظهر من الشمس است که اگر نبود تاثیر گرافیک خیال انگیز همراه اثر ، حتا با ظرفیت فوق العاده ای که در کلمات و گزاره هاست ، تا کنون در ازدحام اشعار خوب تولید شده ، به حاشیه ی معمول رانده شده بود . فکر نمی کنم تعریف و تحسین این اثر ، به اندازه ی دیدن و خواندنش جلب توجه کند که مصداق دقیق مشک است و بوی خوش خود . لطف ولیعصر استریت در این است که به دلیل امکان شراکت در باز آفرینی معانی و مضامین متغیر ، قابلیت تفاسیر و تعابیر بسیار دارد . هر دم که این صفحه به رویم گشوده می شود ، فارغ از خوابینش و تاویل های دفعات گذشته ، به جاذبه ی جدیدی جلب می شوم که انگار این کار را نه بیش از صد بار ، بلکه اولین بار است می بینم . چنان که با یک رمان برتر یا فیلم استثنایی هم که به لحاظ ثبت صحنه های لاجرم ثابت در ضمیر ناخودآگاه ، با هر تکرار خوانش ، به محفوظات مغز اضافه می شود و ملال تکرار می گیرد ، قابل مقایسه نیست ؛ چون به اندازه ی خیالاتی که از ذهن خوابینشگر می گذرد ، ظرفیت تاویل و تفسیر دارد . امیدوارم بتوانم بر علاقه ای که به این اثر دارم ، فایق آیم تا آن را به صورت منصفانه ای نقد کنم .

مینا درعلی

هر چه برویم و بر گردیم ، باز هم جای دیدن دارد این خیابان خواندیدنی !
ازدحام از نوع کلمه را تا به حال به این شکل در شعر ندیده بودم که کلمات آن قدر همدیگر را زنجیر وار بچسبند که گاه نقطه ی شروع یکی ، نقطه ی پایان آن دیگری شود و بر عکس ! در هم تنیدگی کلمات اما گاه مفاهیم را آن قدر از هم دور می کند که با حیرت و آویختگی چشم به این خیابان باید قدم زد ، دوید ، سر خورد و در آخر هم باید آرام در خود خمید و فرو رفت در میدان جاذبه ی کلمات که جار می زند بر چشم های "تو هی تو"!
کلمات این شعر چه زیبا دارای بار چند معنایی می شوند در پستی بلندی های این خیابان و بارهای متفاوت و متناقضی هم گاه می گیرند که انگار بیهوده ایستادن را به قدم رو رفتنی می کشانند که حالا انگار وقتش شده " زیر پلک های خواب آتشی بیفروزد!" این خیابان آن قدر شگفتی دارد که اگر بی تفاوت هم از کنار هم بگذرند این" کلمه - دم - زن ها" در تفاوت یک "الف" از تاخت تا باخت ، باز هم "بهترین هدیه" ای که از بی تفاوتی های نهفته خواهی گرفت ، "دست توست از نان تازه و گرم تر"!
باز هم می آیم و از زاویه ای دیگر می خوانم این جاودانه خیابانشعر را!

حامد سلیمان تبار

بعد از این که در کار های سابق خواندیدنی ، دیدم که به پرداخت جملات کم تر از فرم تصویری موجود توجه داری ، امروز در این کار بلند ، پرداخت جملات را به عین می بینم و این البته نیاز این رمان _شعر بلند است . شاید این بحث بلندی باشد ، ولی ذات نگاره های خواندیدنی ، بیش از آن که شاعرانه باشد ، رمان گونه است . البته این خواندیدنی ، با توجه به فرم موجود ، باز هم کمی مدعی این است که باید شعر باشد و نیست . نمی دانم شاید این آغاز راه باشد ، ولی خود راه نیست به نظر من . در باره ی متن کار باید بگویم از انقلاب تا آزادی را سینه خیز که بدوی ، تنهایی ؛ تنی مجاب که در خیال خود به خود بر می گردد و در عین هیچ نمی یابد . این راه طولانی ، این طومار بلند ، این قدم های خسته ، این خسته ؛ خسته ی خسته .

کیوان اصلاح پذیر

دوبار آمده ام و جز تمجید کاری صورت نداده ام . شاید به این دلیل که خصلت شعر امروز ، فشردگی و کوتاهی آن است و من سال هاست که دیگر به شعرهای بلند ، آویختن نمی توانم . حس می کنم در حق این خواندیدنی ظلم بسیار شده است . همه می آیند مبهوت می شوند چرخی می زنند و خسته ، اما شگفت زده باز می گردند و خواندیدنی ناخوانده سرجایش می ماند . به نظرم می رسد برای نقد و بررسی این خواندیدنی ، باید حوصله ی بسیار و وقت کافی داشت ؛ وقتی به اندازه ی پیمودن خیابان ولیعصر از شمران تا راه آهن . خواندیدنی تو  ، هم از درازا و هم از پهنا و هم از ژرفا ، بسیار بلند است . فکری بکن تا ما بتوانیم این خیابان دراز را بپیماییم . گرچه این تقاضایی از سر تنبلی ست . ما خوانندگان باید بتوانیم همپای وقتی که تو گذاشته ای ، زمان بگذاریم تا از این شعر - به جز تمجید و اعجاب - بهره ی دیگری ببریم . گرچه به نظر نمی رسد راه دیگری باشد ، من برای خواندن این خواندیدنی از نظر فنی دچار مشکل هستم . دنبال کردن هر خط کار دشواری ست . نمی توانی از نظر فنی به خوانندگان کمک کنی ؟

 

مهر به : اصلاح پذیر

من هم مثل تو و دیگر "خوابینندگان" ، در مواجهه با این خواندیدنی ، حیران و معطل می مانم که چه گونه به خوابینشگری دست زنم !؟ اما ناگفته نماند که در خوانش متن کلامی این خیابان ، سر نخ هایی آشکاری در کار هست که مهم ترین شان رنگ متفاوت و اندازه و فونت متفاوت گزاره هاست .  دو حاشیه ی کناری خیابان را گزاره هایی با دو فونت یکسان می سازند که یکی از بالا به پایین و دیگری بر عکس می آید . به نظرم می شود ابتدا از بالا به پایین یا برعکس ، هر یک از این دو روایت را که یکی با مرکزیت موضوعی "من + دیگری" و دیگری با مرکزیت موضوعی "من - دیگران" پیش می رود ، پی گیری کرد و سپس باز از پایین به بالا و یا از بالا به پایین ، گزاره های درشت تری را که با رنگ های سبز و قرمز تیره از هم تفکیک شده اند و فضای بین خیابانی را پر می کنند ، دنبال کرد و سر آخر نیز می شود گزاره های ریز تر را خواند ( باز با تفکیک رنگ ) . پس از این خوانش مقدماتی ، می شود ربط محتوایی و شکلی این روایت ها را با هم بر رسید و ... راه دیگر این است که خوابیننده ، خودش و نگاهش را آزاد بگذارد تا در هر بار گردش در این خیابان ، هر تعداد گزاره را که میل و وقتش اجازه می دهد ، بی توجه به تمایز های رنگی و فونتی بخواند و دفعه بعد ، باز این کار را در قسمت دیگری از خیابان پی بگیرد تا این که کل گزاره ها را یک بار کامل خوانده باشد و آن وقت بنشیند و ببیند بین این ها چه ربط ها و یا تمایز هایی وجود دارد و این ربط ها و تمایز ها به چه افقی اشاره دارند . من خودم با همان تفکیکی که گفتم، پنج گروه و دسته ی کلامی از این کار بیرون کشیده ام که به ترتیب این طور شروع می شوند :

 

1

در اگر بشوم ( در خودم ) باز می رسم به خودم

به همین جا که همیشه یک دیگر  ِ کپی شده ی پر رو

گیر می دهد که بیا و از من ( به یادگار ) عکسی بگیر...

 

2

در فکر خیابان ولیعصرم امروز

می روم به دیگری ( به خودم ) سری بزنم

این جا ( توی این پیاده رو )

می شود هم به عقب رفت هم به جلو

زن شد بچه پیر یا که جوان

این جاست که می توانی از هرسو

نظری به خودت بکنی در یک آن ...

 

3

من در این خیابان

نه یکی

که چند و

          چندین است

من

ظهوری و

            فردین است... !

 

4

سخت و

         سنگین و

                    بلند و

                          دور و

                                  دراز را

گذاشته اند کنار جوی و

جوری راه می روند که

کوتاه و

        نزدیک و

                   پست و

                           سبک و

                                     ساده

بر آمده می شود در چشم... !

 

1/5

دخل ِ خندان ِ داستان های بی ماجرای پس از شکستن

تقسیم ِ برابر ِ ترانه های بی دندان میان خاموشان

راه سازی برای سپاهی که از تازگی ها به فردا رسیده

ریشه یابی برای درختی که در بخت قد کشیده

 

ها ! از خواب خوش جهیدن و بوی گزنده ی سوختن را چشیدن...

 

2/5

بیا که بی تو این خیابان بیابان است !

نازک و نی شدن از دوست داشتن ِ انبوه کسی به چنگ می آید که دور !

چه غنجی می رود دل در خیال ِ دستی شامل که شال می شود دور گردن !

جرقه از خواهشی نوظهور که هاله دار می کند رخسار ِ نخستین را

 

بی خیال ِ آن جرعه ی ننوشیده اصلن نمی شود شد... !

 

 

حکمت

در شگفتم از خود و بسیاری دیگر از دوستان که با این که این اثر از نظر کوتاهی و بلندی مطابق مذاق عمومی اهل روزگار نیست ، از آن خسته نمی شویم . شاید اگر این شعر بر اساس تعریف خودت "سطری" بود ، این کارکرد را نداشت و از این جا باید گفت که خواندیدنی های تو بر سرِ هر گردش و تغییر رنگ ، به صورت طبیعی ایستگاه هایی دارد برای مخاطب تا نفس تازه کند و به راهی که طی کرده ، بنگرد و ببیند ارزشش را داشت یا نه ؟ و آیا می ارزد این راه به ادامه ؟ طرفه این که این تأمل ، به خاطر ذات این شعر طبیعی ست و جریان خوانش را مختل نمی کند ، اتفاقی که در یک شعر طولانی سطری حتمن می افتد .

کوتاکان

این شعر نیست ؛ دنیای واقعی ست که من آن را شعر دیده ام . این شعر دنیاست و دنیایی از شعر ؛ پر از آن چه می خواهی . همه ی آرمان های زندگی چند روزه ؛ با همه ی دیرپاییش ، نشانه ها و رمزهایی از توانمند ترین عنصرهای زبانی و زندگی . با این همه  سر زندگی و شادابی ، می توان حدس زد کسی که تهران ندیده و خیابان ولیعصر را مشاهده نکرده ، با خواندن این شعر و نگاه کردن به آن - آخر هر دو چنان جفت و همسر شده اند که جدا نمی شوند - تهران را دیدن کند و خیابان ولیعصر را ببیند و بعد از سال ها اگر کسی از او بپرسد تهران رفته ای ؟ امر به او مشتبه شود بگویید فکر کنم یک بار رفته ام و در واقع به شعر فلاح ، یعنی همان تهران سفر کرده باشد ! بعدها اگر مهندسی باشد ، می تواند نقش تهران را دوباره بکشد و تهرانی در هر جای زمین بنا کند . این خیابان نیست ؛ زندگی در تهران است ، پانصد سال تهران است ...

لادن جمالی

وای ی ی ی ی !!!!
 گم شده ام در این ولیعصر استریت . همیشه عاشق پیاده روی در ولیعصر بودم و این بار هم از راه آهن تا خود تجریش را با خواندیدنی گشتم و گپ زدم ؛ زلم زیمبو خریدیم ، یکی دو جا پلیس گرفت مان که چرا به هم پیچیده ایم ، توی میدان جیغ چشم هایش عاشقم کرد ، در خیال انگشت های کشیده اش به کور ویلون زن دل دادم و هی خواستم بپرم آن ور جوب که میل شدیدش گفتن ها دارد ... می توانم تا فردا بنویسم ، بنویسم ؟

مهرداد فلاح!

 کلاهم را برای این خواندیدنی بر می دارم !

پدرام یگانه معافی

... رندی سلاح اول و آخر شاعری ست که در هر عصری به هیاتی در آمده ، در گردشی طولانی  ،یک بالماسکه ی بی پایان را ادامه داده . مهرداد فلاح از این سلاح ، به چند شکل استفاده می کند و بهره جویی همیشگی او از زبان و محورهایی که گریز از آن ها را می داند ، بعدی ایجاد کرده که شماری از مخاطبانش را دور نگه داشته ( انگار برای همیشه ) از وارد شدن به بعد زبانی و معماهایی که طرح می شود و اگر حوصله بود که آخر به سردرگمی مبتلا می شود ! 
من به خواندیدنی ها به شکل یه کاتالوگ نگاه می کنم یا یک کارت تبلیغاتی با گرافیک بالا که زمینه ی تیره اش را دوست دارم و جایی در کیف پولم نگهش می دارم ؛ کنار برگه های مرخصی دوران خدمت و حتی نامه ی عاشقانه ای که هنوز دارد خس خس می کند . لولیدن و پرسه زدن در این خیابان کار من نیست ؛ باز اگر اجازه می دادی ، پشت عینک دودی بزرگم قایم می شدم و منتظر می ماندم یک نفر مرا عبور دهد .
فلاح در این خیابان قدم زده و هر چیزی را که نزدیک تر به شعر یا شعریت بوده ، یادداشت کرده و نوشته . دقیق تر که نگاه کنی ، خطوطی را می بینی که انگار تا در نرفته ، یادداشت شده ،  انگار قبل از خواب تلفنی صحبت کنی و میان صحبت ها شعری به ذهنت خطور کند و بعد جایی تند تند بنویسی . همه ی این ها جذابند برای آن هایی که هنوز دنبال جذابیتند و دید کالایی به شعر و شعریت دارند .

سینا بهمنش

مدتی طول کشید تا با شیوه ی جدید کارت کنار بیایم . حالا دارم لذت می برم ...
وبلاگت را که باز کردم ، نمی دانم چرا فکر کردم یک درخت می بینم ؛ یک چنار از چنارهای ولی عصر . رفتم پایین و پایین تر تا از ریشه شروع کنم به خواندن ؛ دیدم اولِ یک خیابان ایستاده ام با تمام کوچه های فرعی اش ، پر از آدم ، پر از حرف ، پر از شعر ، مملو از مهرداد فلاح ... این خیابان ریشه دار شد . حالا چاپ بزرگش را رو به رویم دارم . می خوانم و می خوانم ....

پرتقال سیاه

١ - جوری مرا به وجد آورده ای که دلم می خواهد همین حالا بروم خیابان ولیعصر وووول بخورم بین آدم ها و ببینم شان و سطرهایی از شعرت را زمزمه کنم و شاید شاید شاید من من هم آن جا باشد ؛ پشت ویترین مغازه ای یا مشغول فروختن فالی یا چشم چرانی ای یا دل دزدیدنی برای روز مبادای تنهایی ... وای که چه قدر دلم می خواهد همین حالا خیابان ولیعصر را از میدان راه آهن و بوی سفر و قهوه خانه و ماشین دربستی و دست فروش هیزش قدم بخورم تا سانتی مانتال های بالا بالاتر  و ونک و تجریش و درخت های چنار قدکشیده را بشمرم و دست بکشم روی تنه های سخت و بهاری شان
و هی شعرت را از رو بخوانم تا چشم هام دور میدان شعرت بچرخند و سرگیجه بگیرم و کنار دخترک فال فروش خیابان ولیعصر دراز بکشم و پر باشم از دلهره و ترس و نامم را روی ایستگاه اتوبوس به یادگاری بنویسم و از یک طرفه شدن خیابان شکایت کنم و داد بزنم و فحش بدهم که چرا دیر می رسد اویی که منتظرش هستم و من من است و گم شده لا به لای این همه آدم که گم شده اند لا به لای این همه روز که روز نیست ، شب است و فقط دارد می گذرد ...

٢ - و دیگر این که بعضی سطرهای این شعر درخشانت در ذهن من حک شده است ؛ طوری که حالا هر وقت از خیابان ولیعصر عبور می کنم ، با همه ی شلوغی هاش ، احساس می کنم که چه قدر شعر دارد در این خیابان رژه می رود و چه قدر من...

داریوش برادری

مهرداد جان ، من نیز از کار «ولیعصر استریت» خوشم آمد . متوجه این درگیری دائمی فلسفی ، شاعرانه ، عاشقانه تو با «دیگری» در اشعار زیبایت هستم . می دانی من با این نمونه شعرنگاری های تو یک رابطه متناقض و پارادکس وار دارم . از یک سو برایم خواندنش سخت است و جاهایی اعصابم را خورد می کند و از طرف دیگر ، همین معما بودن و حضور یک دیگری متفاوت که نمی توانم معمایش را باز کنم و فقط مجبورم اول حضورش را قبول کنم ، برایم جالب و دیدنی است و باعث می شود باز هم به آن ها نگاه کنم . برای مثال ، در همین شعر ولیعصر استریت ، اول خواستم نوشته ها را بخوانم ، اما پس از چند جمله چشمم خسته شد ، شاید به خاطر اینترنت است . بعد این تلاش را رها کردم و فقط به نمایش و ایماژ نهفته در کل صحنه و خیابان تن دادم ، به حضور دیگرهای متفاوت و کوچه و خیابان های متفاوت که هر کدام شان حضور دیگری متفاوتی ست که همزمان بستر مشترک دارند و بنابراین ، این «دیگری متفاوت» یکجا قانونمند است ؛ چه به زبان جاهلانه سخن گوید ، خردمندانه یا عاشقانه در خیابان . همه شان در چارچوب دیسکورس و منطق اسامی دلالت هستند ، در چارچوب نظم یک خیابان و دیسکورس و همزمان و با این حال متفاوتند ، معما هستند . نمی دانم با این شیوه خواندن آیا به درک بهتر شعرنگاری تو نزدیک تر می شوم یا نه، اما به خودم حال می دهد ؛ زیرا خودم را وسط خیابان ولیعصر و بوق ماشین ها ، صداها و نواهای مختلف ، متلک های مختلف، نگاه های متفاوت و کوچه و پس کوچه های اغوا ،اخلاق ، اعتراض و غیره می بینم ؛ در یک اغتشاش منظم و در یک معمای منظم که در عین حال ، آخر معلوم نیست که چیست و چرا این گونه است .

دو نکته جالب دیگ در این نوع شعر نگاری برای من ، این است که خواننده می بیند که جهان و واقعیت یک واقعیت سمبولیک و زبانی ست . جهان انسانی یک جهان زبانی ست و به این سبب یک روایت است که می توان تغییرش داد . دوم این که این جا ما مجبور می شویم که از عادت شعرخوانی خویش و یافتن معنای شعر و شعریت شعر دست برداریم ؛ زیرا شعر از ابتدا ساختار و این شیوه جست و جو را می شکند و در برابر آن مقاومت می کند و ما به جای این که به دنبال محتوای شعر و تاثیرش بر خویش بگردیم ، مجبوریم به این حس معما بودن ، ساختارشکن بودن ، متفاوت بودن تن دهیم . یعنی خواننده در سطح شعر می ماند و تازه می بیند که دقیقن این سطح ، همان عمق متفاوت است . البته و با این حال ، من نمونه اشعار دیگرت را بیشتر دوست دارم و شعر نگاری ات را برای حضور این «دیگری و شعر متفاوت» و معما برانگیز بهش علاقه دارم که نگاهم فقط در سطح است و سطح همان عمق است و با تغییر سطح ، عمق نیز و معنا نیز تغییر می کند ! 

 

 مهر به : برادری

  

به نظر من واکنش و کنش تو در خوابینش خواندیدنی ، بسیار اصیل و خاص است . بنابراین ، این بهترین رویکرد است . خواندیدنی نوع خوابینش را بر عهده ی خوابیننده می گذارد و واقعن این آزادی را به مخاطب می دهد که خودش تصمیم بگیرد و این خلاف رویه ی مرسوم در شعر سطری ست که همان چینش محتوم توسط مولف ، کار را برای همیشه یک سره می کند و شاید برای همین است که برخی خوانندگان معتاد به شعر ِ به روال ، در برابر خواندیدنی دچار هراس می شوند ... شاید برای لذت بری بیشتر از خواندیدنی ، به زمان بیشتری نیاز است و این که این هم یک جور عادت شود ! و دیگر این که تو در هنگام مواجهه با خواندیدنی ، وظیفه ی نوشتن شعر سطری را خودت باید بر عهده بگیری و این شاید اول خیلی عجیب به نظر برسد ، ولی واقعیت این است که پس از ظهور خواندیدنی ، شاید دیگر نباید شاعر "شعر" بنویسد !

 

داریوش برادری 

 مطمئنن تاثیر عادات زبانی و شعری در این هراس از اشکال جدید شعرگویی و یا هراس از خواندیدنی شما تاثیرگذار است ؛ به ویژه که جامعه ما یک یک حالت فتیشیستی نسبت به شعر دارد و شعر یک ابژه فتیشیستی ست . ازین رو اگر در هند هزاران خدا ست، این جا میلیون ها شاعر است و بنابراین ، شعری چون خواندیدنی برای این جماعت می تواند هراس برانگیز باشد ؛ زیرا مخالف شیوه عمومی لذت بری آن هاست.

از طرف دیگر ، اما خب این جهان عاشق شعر ، دارای یک علاقه ی جانبی به شعر متفاوت نیز هست که ترکیبی از یک مدپرستی تا درک تفاوت ها و درک ضرورت تفاوت های نوست. بنابراین ، این اشعار جای خویش را کم کم باز می کنند و تا این جا نیز که من دورادور دیده ام ، تاثیر خویش را گذاشته و تفاوتی خاص شماست ؛ یک سبک است . بحث دیگر در باب قدرت و توان یا ضعف این سبک نوست که بایستی در باب آن از جوانب مختلف بحث کرد و مطئنن این بحث ها راه افتاده است که من تا کنون در این باره دقیق نیندیشیده ام و مطمئنن در آن باره و سخنت فکر خواهم کرد .

آرش آذر پیک

من مدت هاست که در مورد حرکت های فردی و جمعی ادبیات معاصر ایران ( پس از چاپ دو کتابم لیلازانا و جنس سوم ) سکوت کرده ام ؛ چون دلیلی برای نظردادن بر ادبیات خنثای این عصر نداشته و ندارم ، اما مشاهده ی حرکت فردی شما مرا به شکستن سکوت چندساله ام واداشت . این شعر یکی از پتانسیل های زیبای وجود مقدس کلمه در ابَر شریعت ادبی شعر است  . ریشه های این نوع ادبی را می توان در شعر "کانکریت" و مکتب ادبی کوبیسم ، یعنی آثار آپولینر -1918-1880- یافت . البته اوج تکامل این شیوه در مکتب "اولترائیسم" ، یعنی سال های 1919- 1923در اسپانیا بود ؛ به ویژه در آثار "ژراردو دیه گو"  و "خوان لاره آ" و حتا اشعار "بورخس" . به هرحال این شریعت ادبی ، در مکاتب ادبی عصر پسامدرنیسم هم تاثیرهای شگرفی به جا گذاشت ؛ به ویژه در آثار شاعران مکتب "بیت" و "کوهستان سیاه" و نیویورک ... قصدم از بیان مطالب بالا ، نوعی واکاوی تاریخی این شیوه بود که شما در پیش گرفته اید و مطمئن هستم خود شما در این زمینه از من بیشتر می دانید . مهرداد جان نقد نمی کنم ؛ زیرا نقد حرکت های آوانگارد را چیزی جز سنگ جلوی پا انداختن نمی دانم ، اما چیزی که تحسین مرا برانگیخت ، اصل مهم و بنیادین بومی کردن و درونی ساختن این جربان غربی در ایران است که اثر شما را می تواند درحافظه ی تاریخی ملت ادب دوست زنده نگاهدارد ؛ کاری که در ابعاد عظیم آن نیمای بزرگ با تئوری سمبولیستی شعر آزاد آرتور رمبو کرد و شاملوی بزرگ درشعر سپید .

سامان سپنتا

اغراق نکرده ای اگر می گویی که تکه تکه های جانت را و تنت را نقش دیوار این کار کرده ای . این جا ولی عصر نیست مهر ! این جا خود تویی خود تو در قالب کلمات و رنگ ها . این خیابان نیست ، انعکاس جان و جهان است در تو .  

فتح الله زنگویی

زندگی به صورت خیابانی تصویر شده است و متن ها و کلمات ، به جای آدم ها و زمان در رفت و آمدند . شاعر با زبانش می بیند ، راه می رود در حاشیه ی این خیابان که به هیچ کجا نمی رسد و هر بار از خودش سر بیرون می آورد و جای پایش ( جای زبانش )به صورت کلمات و متن ، سنگفرش پیاده رو این خیابان را نقش می بندد . شاید این جا خیابان ِ ذهن زندگی ست.
آن چه در خواندیدنی های فلاح ، به صورت برجسته به چشم می آید ، اشکال هندسی شعر است که به عنوان ایده ی قالب و پیکره ی شعر طرح می شود ؛ پیکره ای که در واقع می تواند تداعی کننده و جایگزین بسیار مناسب تری برای ساختار/ فرم/ وزن/ قالب و هارمونی شعر باشد ؛ شکلی که می تواند یک دیوار باشد یا یک خیابان یا یک پنجره یا هر شکل واقعی یا انتزاعی دیگری . شاید فلاح به این جا رسیده است که می خواهد نوعی عینت ملموس تر ِ خارج از شمول دایره کلمات و متن برای زبان قائل شود و به مدد امکانات گرافیکی ، جوهره ی زبان را به تصویر بکشد . اشکال و کلمات و سایه روشن ها به گونه ای در هم تنیده می شوند که بتوانند بار انتقال مفاهیم و ذهنیت پیچیده ی مولف را به مخاطب القا کنند . آن چه به وضوح قابل درک است ، این است که حاشیه ها ی شعر فلاح ، بیشتر از متن شده است ، اما حاشیه هایی که خود در بطن متن واقع شده اند و جزیی لاینفک از آن و حتا درپاره ای موارد خود متن را به حاشیه می رانند . 
 نمی خواهم و نمی توانم این اجازه را به خودم بدهم که بگویم خوب است یا بد است یا شاهکار است یا نیست ، اما من لذت می برم در چالش با این شعر که حداقل سعی آن گریز از تکرار و گشودن افقی نو و تازه فراروی بن بست شعر امروز است .

 

کیوان اصلاح پذیر

فکر نکن نیامده ام ، نه من گم شده ام در این خیابان که پر از تکه پاره های ذهن و خون توست . شاملو گفته بود کلمات را می تراشد و تو خود را تراشیده ای ، رنده کرده ای و از براده هایت خیابان را سنگفرش کرده ای ؛ کاری سترگ و درخور . در این روزگار که سرعت جای تامل را گرفته ، این تامل تو چه رشک آمیز است . دلم نمی آید از گشت و گذار بیرون بیایم و از پنجره ی کوچک نقد به این شعر بنگرم . خواندیدنی های خیابانی ات ، در این خیابان عریض و طویل ، به بلوغ رسیده اند . گاه گاهی شاعری ذخیره ی تاریخی فرهنگ را با نوگرایی در هم می آمیزد  و تو از گاه گذشته ای و بی گاه بر ما فرود آمده ای و تا گاهی دیگر دیر خواهی پایید .

سلام بر مهر !
سلام بر خواندیدنی !

رضا خاتمی (wc)

مثل فیلم های پر خرج و عظیم هالیوودی ست . این کار مثل فیلم کشتی تایتانیک ، پر از عظمت ، ولی به نظر من کمی کهنه و تکراری در محتوا و  تازه و شیک در فرم است . یک جایی خواندم محتوا دیگر کارش تمام است و باید چسبید به فرم ! شاید ...

جهانگیر دشتی زاده

درود بر تو شاعر درهم ریخته ام و شاعر در خود آویخته ام و درخود تنیده ام و درخود خوانده و شنیده ام ...!  تا یادم نرفته بگویم ، بهترین جای تنت همیشه  تلخ ترین است که برای کام ما شیرین دیده ای  ؛ تکه های آشفته ای که جنون آسا در بی اختیاری شعری را این گونه به آوا می کشد . انگار تندیسی که زنده بودن خودش را باوردارد ؛ حتا چشمان تماشاگرانش را نادیده می گیرد و در این التهاب چنان غوطه می خورد که خودش را از یاد می برد . رویکردی این گونه در این شعر  ، برایم مویه های درهمی ست که گاه جیغ کشداری در عمود و رنگ واژه ها  ، مانند پیکانی تمامی صداها را سوراخ می کند و به هم می دوزد ؛ یک پیوند وهم آلود ، اما تند و تیز . اژدری که از احساس شاعر رها شده است و همین کمپوزسیونی استوار را در تابلوی شعر برانگیخته می کند ... حس می کنم که خانه ی درهم ریخته و تنگ و تاریک بوف کور شنیده می و دیده می شود  ؛ تکه هایی که در چمدان هم صدا می دهند ، اما این تکه ها گوشت های تلخی ست که تمامی شعر را وسوسه می کند با این تفاوت که در این کار ، کابوسی پر از آفتابی سرد و خشکیده دیده می شود ؛ خورشیدی که از تمام دل مردگی اش خجالت نمی کشد تا نگاه تازه ای را با مرگ خود جوانه زند . شعر پیچک های سبز و رونده ای ست که وقتی خوب چشمانت را بر آوند و شاخه هایش تاراج می دهی ، درست ماری ست که قصد بلعیدن خودش را دارد . هی زبان و نیشش را بر هر گوشه ای می کشد تا زهر مهلکش را حتا با ذرات خود آشنا سازد .  

کوروش همه خانی

به وجدان کردی ام سوگند ، حداقل به ده نفر در گفت و گو و در نوشتارم نوشته ام که مهرداد فلاح اگر شعر را کنار بگذارد ، با دو شعر در طول عمر شاعری اش ، کارنامه ای درخشان در ادبیات ایران به جا گذاشته ؛ یکی شعری که تمام موی جان مرا به رژه وا داشت و در مورد روح پر فتوح به وجود آورنده ات نوشتی که از اول  ِ خوانش ، گریه و هق هقم بلند شد ( از در ِ دیگر ) و دیگری همین شعری ست که از راستای سمت راست این خیابان شروع می شود : "در فکر خیابان ولی عصرم امروز ..."

 

خیرالله فرخی

باورکن هنوز هم شعر را تمام نکرده ام و دوست هم ندارم که به این زودی ها تمامش کنم ... این خیابان انتها ندارد ، اما به هر پاساژش که وارد می شوم ، کلی دیدنی دارد که می شود لمس شان کرد و لذت برد . نمی دانی چه قدر منتظر چنین شعری از تو بودم و می دانم که چنین کار بزرگی فقط از تو بر می آید . از این که معاصر شاعر بزرگی چون تو هستم ، خوش حالم و شک دارم تا می نویسی ، شاعری بتواند به تو نزدیک شود ؛ چون تو با واژه ها زندگی می کنی و زندگی واقعی ، یعنی همین ارزش دادن به ارزش هایی که آدم های عادی ، مثل من ، بی تفاوت از کنارشان عبور می کنند ...

سید جعفر عزیزی

اگر مهرداد فلاح فقط همین شعر را نوشته بود ، شایسته بود که نامش در ذهن شعر معاصر ماندگار بماند ... پرینت گرفتم که بخوانم با دقت بیشتر ... فعلن که سرگیجه دارم ... همین !

مصطفا فخرایی

من این خواندیدنی را به نوعی جریان ساز و منشا تحولی در شعر امروز می دانم . فلاح در واقع به سان آرش ، آخرین تیرش را با تمام وجود  رها کرده و پس از آزمودن تجربه های متفاوت و پس از گذر از کوچه - شعرهای پیشین ، بالاخره به خیابان بزرگی رسیده که هر نوع تجربه ی خلاق و آزموده و ناآزموده را به معرض دید مخاطب گذاشته است ؛ خیابانی که همه یک جوری با آن به نوعی ارتباط عاطفی دارند . خیابانی که از هر سمت و سوی آن می توان وارد شد و تا هر جا که مخاطب توانایی همراهی فلاح تازه نفس را دارد ، با او همراه شود و اگر جایی هم توان همراهی ندارد ، می تواند دمی بنشیند و مناظر و افق های اطراف را نظاره و نفسی تازه کند و یا حتا بپیچد به کوچه ای در همان حوالی . شعر - خیابانی که درست به گفته ی نیما ، مثل رودخانه ای است که می توان از هر جای آن آب برداشت . در این متن - خیابان ، همه چیز به واژه بدل شده است ؛ ساختمان ها ، کوچه ها ، درخت ها ، انسان ها ، اشیا و ... از منظر دیگر ، این شعر مبتنی بر وجه استعاری ست . فلاح بعد از این همه تجربه اندوزی ، منظومه ای مدرن و خلاق به مخاطب هدیه داده است ؛ منظومه ای که به گمانم نقطه عطفی ست در حیات شعری شاعر .

پرستو ارسطو

در این خیایان ، با این مهندسی اعجاب آورش ، گم شده ام ، ولی هیچ ناراحت نیستم ... بی نظیر  است ! فوق العاده ...! اگر حمل بر مبالغه نشود ، شاهکار باید خواندش . شما شاعر هنرمند و نابغه ای هستید و هنرمند نابغه ای که شاعر است.

فرشته امیری

ولی عصر استریت... زیبا ! زیبا ! زیبا ! می خواهم واژه واژه اش را فریاد کنم ، بلند بلند بخوانم تا این آسمان کوتاه ِ آبی گره بخورد با سیاهی عجیبی که می بیند سنگ فرش ها را ... درست مثل ِ پنج سالگی ام و زیباترین و خالص ترین فریادهایم از سر شوق ، می خواستم فریاد کنم از سر شوق . منتظر بودم تا بخوانمش ، اما نمی دانستم این چنین خواهد شد که خواندنش و کلماتش جادویم کنند ، خوابم کنند و آفرینش را باز بیافرینند . زیبا ! زیبا ! زیبا !

 چوپان

وای ی ی ی ی !
نه قصد اغراق دارم و نه توانش را ، اما شاهکار است . این کار مهیب است . سنگفرش های این خیابان همه تن توست . من اگر می دانستم هر روز در ولی عصر لی لی می رفتم و معلق می زدم . اسکیزوفرنی . بیچارگی . مخاطب چه بگوید ؟ چه دارد که بگوید ! این طومار وحشتناک ، از ولی عصر هم بلند تر است ؛ آری ، از ولی عصری که بلندترین خیابان خاور میانه است . وال استریت "هلال شیعی" ! نوشته هایت اما کاج های کنار خیابان نیستند یا اسکان سر میرداماد یا عابرانی که از تمام دنیا در ولی عصر جمع می شوند . خیابانی که صاحب نامش، تنها ترین آن است . نوشته هایت ...
این جا ایران نیست . این جا لاهوت است . هر انسان ، هر عابر ، هر ساختمان کلمه ای شده و همین شاهکار است . میدان هم دارد ! دست نوشته های قرمز همانند اثر خونین کف دست ها در زمان انقلاب بر دیوار هاست . شعر سنگفرش شده بر خیابانی که بر اینترنت کشیده شده . تو یک تنه  ولی عصر را ، تهران را ، ایران و اصلن دنیا را آسفالت کرده ای ! اما نه ! این ساختن است ؟ این ویرانگری ست ! همان زلزله ی تهران است . همان هفده شهریور است . همان خرداد پر حادثه است . همان تبانی ست . تو باید بازداشت شوی . سانسورش کنید !
ارتباط با این اثر ، این اثر کاملن فرا مدرن ، ذهن و وجودی فرا مدرن می خواهد . مقصودم از فرامدرن ، در معنای خِرَِدکُش آن است . ارتباطی که خرد را در آن قطعه قطعه کرده باشند . این شعر ، این کار، منطقی نیست ؛ حتی منطق گریز هم نیست . بی اعتناست . آیا به این کار احترام می گذارم یا بر آن رشک می برم ؟ نمی دانم ! اما حسش می کنم . حس می کنم که با ناخن هایت بر کیبورد کشیده ای ؛ همانند پسر بچه ای چموش که به زور جایی می برندش و دست بر همه چیز می کشد . دوستش دارم ؛ از صمیم قلب .
این ها تمامن بازخورد مین و بمبی بود که در سنگفرش های این خیابان کار گذاشته ای . گفتم که باید دستگیرت کنند ! تو ولی عصر را ویران کردی . تو ولی عصر "خودت" را داری قالب می کنی . آن زمان که لجام گسیختگی شاعر ، افسونش می کند ، این خروجی اش می شود . چه قدر این متن ، این خیابان ، درد می کند ( باز هم بر خواهم گشت ، اما می دانم باز هم احساساتی می شوم و مثل این بار ، حرفی برای گفتن نخواهم داشت ) !

امیر نعمتی

سطر های بی نهایتی که می تواند از هر نقطه آغاز شود و پایان پذیرد ، موجی در زبان ایجاد کرده است که نقطه ی شروع و بسامد آن هم نا مشخص است . این گونه تعلیق را در زبان بسیار دوست می دارم . آن چه در این سطور برجسته تر می نماید ، برتری و تسلط زبان ، در عین بصری بودن اثر است و بدون آن که با ذوق زدگی به اثر بنگرم ، باید بگویم تحولی که فلاح آغاز کرده است ، بیشتر به سمت پختگی پیش می رود . ارجاعاتی که در بافت اثر وجود دارد ، مخاطب را به اجتماع و در هم ریختگی آن سوق می دهد و این امر کارکردی در خور از زبان را به نمایش می گذارد .

شهرام بیانی

حکایت حوادث محصور و چینش صحنه های چندش آور  ِ شکار شده ی ذهن من ؛ منی که ساده ساده از گذر ها نمی گذرم و گذارهای بی وزنی در رو به رویم وول می خورند که با همه ی شاید بی وزنی اش ، برای من شاعر ، تن های تن سنگینی دارد . گاه حرکت و شروع و به راه زدن که از خروجی جسمی من آغاز می شود : ابتدای پاگذاری در ورودی و دست و پا زدنی در این چنین های بیهودگی ست ؛ بودنی که شاید میلیون ها زنده هایش ، گویی از نای یک خیابان نفس می کشند و با همه ی زاغ و ضیغ و وق و بوق و کور و کر و کرناهای بی صدایش ، مالامال ِ جیغ های سرسام است . بیداری شاعر و پرسه ی به اشاره بودنش را در سطح خیابانی می بینم که تازه های کهنه ای را درک می کند و فاتح فاتح از ماجرا به پیش می رود و افشا می کند و داد می زند و شبیه غنچه ای شکفته در کویری ست کیپ تا کیپ سنگلاخی و خشک که سطح سر و روی آن ته نه بسته ای است که پر از گفته ها و کشفیات ذهن پرآشوب و بیدار  و همان سر زدن با خود یا به خود و حتا دیگری که شاید به خودم برسد و به قول شاعر ، تمامی اگر به جلو می روی ، واپس زدنی و عقب رفتی ست ثبت ِ دیروز شده و که چه بیهوده یا باهوده بودنی هایی که لا به لای همه ی سپیدارهای ولیعصر ، خشک تر از برگ های مسمومش ، کف کوچه پس کوچه و پس گذرهایش ریخته اند و درد روحی روانی و شعوری شاعر ، با درک و اصل ماجرا با هر نظر به خود خودت یا هرسو ، با هدف و بی هدف ، به انسان های زاغ زن کنار جوی و جار و جالیز و جنازه های خاطره شده و یا در تولد همین خیابان و مرگ های ثبت شده اش ، در بازی همین گذرها ، در دوز و کلک و حقه و کف و کف زدگی پیش و پستوی لا به لای مخروبه و آبادش ، جالیز جالیز حاشیه و حادثه ، می روم کوچه به کوچه ، گذر به گذر ، چهار راه به دو راه و تکراه ، به همراه عابر شاعر و منم که دوش به دوشش حس می شوم و او مرا نه که هرگز ، تنها ریزه ریزه های چندش آور پیش رو به رو می بیند و از ته فکر و شعورش فریاد می کشد و می نویسد و در بطنش غوغایی است که اصلن و ابدن هیچ کس حتا من که در کنارشم هم حس نمی کند  و نمی فهمم همه ی دغدغه هایش و گرفتگی هایش و دلشوره های روحی و درونی اش را ! و به آخر خیابان نرسیده ، سوارهای مایه دار و زیباهای لاک و لوک گرفته و افراطی که لپ کلام قیمتی کم تر شاید همسنگ آدامس مکزیکی دارند و کم کمکی زیکزاک نور بالا می روند و باز هم فقط مثل همیشه درخت ها که شاهد همیشگی اند و همیشگی اند و همیشگی و چه ها که بی نهایت می توان شنید و فهمید و فریاد کشید . جوی های و لجن ها و جونده ها و عطرها و ویترین ها و جنس ها و جن ... و خیلی های همه رنگ در دید و اختیار ! چه خیابان پر درهم و برهمی شده شهر ! ... و حیف از دل دیوانه در این تن !
فعلن فقط برداشتی از خوابینشی چند دقیقه ای ست ، جدا از این که به نقد و نظر پرداخته شود و برای همین خیابان ِ کم ترین و شلوغ ترین و پرماجراترین ، چه ذهنی پشت برداشت هاست و پر ماجراتر و قابل تامل تر ، زبان ِ لبریز از ناگفته ها و ناشنیدنی های بکری که از برداشت های روحی و فکری آزاد و بیدار فلاح ، شاعر توانا ، برداشت می شود .

شایان

با آدم های این خیابان همراه شدم در رفت و برگشت ها ، در نگاه های گیج و بی هدف ، در وقت گذرانی های بی سبب . بیشتر دنبال رد پای خودم بودم و این که در مسیر کدام نگاه بوده و یا هستم . زندگی ما در پیاده روها نمود پیدا می کند و خانه ها بی خبر از ما و ما بی خبر از خویشتن ، در پیاده رو ها به دنبال خود ... کار چشمگیر و قابلی ارایه کرده اید که می تواند سرآغاری از این گونه باشد .

زهرا مفتاحی

تا آخر خیابان رفتم، با پای پیاده ، ولی خودم هم نمی دانستم دنبال کدام هدف ، این طور در میان انبوه جمعیت غوطه می خورم . هر جا رهگذری خسته می دیدی که دردی بر جبینش چین انداخته و بر سرش برف سفید و گاهگاهی چادری از شب . واقعن زیباست !
 

مهرداد محمودی

درست مثل نامت ( آفتاب عدالت ) نوری مهربان بر دل های گم شده در این خیابان های مه گرفته انداختی و نهان خانه ی پر رمز و راز قلب ها را با کلماتی ساده برای ما گشودی . این جا برای من کلمات روی کاغذ ، نشانه هایی درهم و برهم و غیر غابل  ادراک و اسرارآمیز بود ، ولی چه بی نقش و نگار در کنار این سحر و جادو ی کلمات ، دریچه ای برای درک واقعیت  گذاشتید . دل انگیز بود غوطه خوردن در این خیابان ...

علیرضا عاشوری رودپشتی

دارم می خوانمت ، ولی هر روز داری سخت تر و سخته تر می شوی . البته این سخت شدن میل روحی من نیست و با این سختی و سختگی مجال اندیشه اندیشی را از مخاطبت می گیری . معتقدم که کارهایی که می کنی بی نظیرند ، اما این بی نظیری خاصه پسند است و این خواص نیستند که فقط شعر می خوانند . این گونه آثار دیگر دارد تبدیل به تمایل خواص ِخواص ِخواص می شود . در صورتی که رسالت تو چیز دیگری ست ؛ مخصوصن با تحولات اخیر و رسالت شعر و ابزار کلمه .
راستش ، من حتا نمی دانم که باید از کجای این شعر شروع به خواندنش کنم تا لذتش را ببرم ! یا من خل شده ام و سواد اندکم نم کشیده یا تو دیگر به فکر من نیستی که چه گونه بخوانمت ؟ و دیگر این که شعرت دارای شکل خوب و منطقی نیست . هارمونی تنظیم خطی به زعم من بیرون از خط است . اندیشه ی مهار نشده و مستحکمی که در این شعر خواندم ، حیف است که خطوط همراهی اش نکنند . من مخاطب چه گناهی کرده ام که برای خواندن شعری به این مستحکمی ، باید کله معلق بزنم ، گردن بکشم این سوی متنت آن سوی متنت تا بخوانمت ؟ نگو که دوست داری این گونه با مخاطب کلنجار بروی . لااقل من نمی پسندم .

مهر به : عاشوری

چه بخواهم و چه نخواهم تو همیشه در ذهن منی و این "تو" که گفتم ، فرقی با خود من ندارد انگار . خوابیننده ی این خواندیدنی تویی ! شک نکن ! من و تو ولی ( تو خود بهتر می دانی ) زندانی عادتیم و شعر من می خواهد که تو این خود زندانی را رها کنی . پس رها شو "در این خیابان ِ سراسر دوان تا هیچ و پیچی که می شکند استخوان پای کسی را که آخی بگویم و فرو بریزم در چشم های تو ! هی تو" !

میهن

مجبورم کردی که چند بار توی این خیابان بیایم و بروم ؛ یک بار به خاطر سیاه ها ، یک بار به خاطر سبز ها ، یک بار به خاطر بی رنگ ها ، یک بار به خاطر پریده رنگ ها ...ممم... از دست انداز ، درخت های پدر کاشته و و و ... خوشم آمد ( فکر می کنم از حاشیه ی خیابان) و حسودی ام شد به آخرش ؛ جایی که خوب بود . کلماتت فارسی ست ؛ ایرانی و فرم یک فرم سخت و نو ... همه جور کلمه ای توی این خیابان هست ؛ کلمات قدیمی ، جدید ، من در آوردی  ، الکی ، مزخرف . این خاصیت یک شعر ِ این چنینی ست . با کلمات خیابان را خلق کردن کار هر کسی نیست . کار یک معمار و کار یک شاعر است . خیابانی که از تکه های جانت آفریده شده ...

م . آرمان

شعر شما مرا منتقل می کند به این قوه ی ارادی که در فرمالیسم می تواند هر شکلی بگیرد ؛ یعنی ساختار غیر متمرکز . خواسته اید که مخاطب کنکاش گر  و متجدد با این نگرش چند سویه - چند صدایی که از حیث نظریه به اندیشه های براهنی مربوط است ، یک جمع بندی از حیث ساختار کلی به کار بدهد ؛ ترسیم خیابانی که مخیله ی پرجوشش شاعر را به حرف زدن وا می دارد . این یک واکاوی در آرمانشهر شاعر می تواند باشد ، اما این که در گذار زمان ، تا چه میزان می تواند جنبه ی یک کلیت فراگیر اجتماعی در توده های خاص و عام بگیرد ، مهم است .
1- شعر مذکور خرد گریز نبوده و به بهانه ی فرمال پنداری ، فدایی ِ صرف شکل نشده و حرف موجز و مفهوم دار و جسارت آمیز می زند و به واسطه  ی رنگ های واحد ، مصرع ها و گزاره های متنی یک اتصال الحاقی و زنجیره وار با هم پیدا می کنند ...
2- شعر طنطنه ی موسیقایی خاص خودش را دارد و کلمات و جملات در یک مصرع ، از یک مهندسی نمادین و سنجیده برخوردارند ...

امیر علیمرادیان

با شعرت چرخیدم ، راه رفتم ، گیج شدم ، نفس کشیدم و قدم زدم در ولیعصر یا شاید بهتر است بگویم ولیعصر در من قدم زد ! ساختار و فرم قوی این شعر ستودنی ست . شما در این شعر یک مهندس معمار هستید که با ابتکار خاصی و با بها دادن به فرم شعر، اثری ماندگار بنا کرده اید ، اما ... این ولیعصر چرا صدا ندارد ؟ چرا صامت و ساکت است ؟ موسیقی شعر اصلن شنیده نمی شود و در طول و عرض و شیب شعر ، جای این موسیقی خالی ست . کار زیبا و مهم تر از همه متفاوتی ست و جای تبریک دارد . متاسفانه ما همیشه به فکر ابتکار در مهندسی هستیم نه هنر ! دیدن این آثار هنری ما را امیدوارتر می کند . دست مریزاد !

سپهر

راه های طولانی که هر کدام سیر خودشان را دارند و کلمات خودشان به مانند خیابان های موازی ، هر کدام به مقصدی و مبدایی ختم می شوند که سرانجام آدم است . شعر آدم را می برد به دیدن درون این مخلوق ناقص الخلقه ؛ آدم ! شعر مخلوقش را تمام می کند در این راه های تودرتوی درون و هر راهی به رنگی در سلول خودش نفس می کشد و این پیوند ارگانیک میان از هم گسستگی و پیوستگی ، آدمی را به هزار راه خواندن می کشاند . لذت بردم و البته دردم هم آمد از این همه زیبایی !

 

مهرداد حاجی محمدی

سفره ی رنگین و با برکتی ست . میهمان ها می روند ، می آیند ، می آیند ، می روند و سفره هنوز باز است . جالب این که غذاها همگی بومی اند . این که با تو نباشم و با من نباشی و با هم باشیم ، هواخوری همین است و این که با تو باشم و با من باشی و اما با هم نباشیم ، می شود "ولیعصر استریت" ! از افراطی ترین مفهوم های مرتبط به ایدآلیسم ، منحصر کردن وجود و بود به ذهن است که  فیخته ، فیلسوف آلمانی آن را به "من" تعبیرکرده و ایدآلیسم ذهنی می خوانَدَش در مقابل ایدآلیسم عینی که اصالت  حقیقی برای اشیا قایل است . "ولیعصر استریت" جایی ست بین این دو . اصلن "بی خیال این همه جرعه ی ننوشیده" ! نقاشی کرده ای مهرداد عزیز و کار من هم گردگیری نقاشی نیست . گاهی این احساس هست که اتفاقی اتفاق افتاده ای . کف این دست های خوانده ، چهار راهی بی راهنماست که هی سبز و قرمز از کنارمان می گذرد ؛ می گذرد آن قدر که پشت ویترین خنده خنده می ریزی در کناره ترین خیابان ها و پرجلوه ترین ... این از همان اتفاق هاست ؛ یعنی کناره بودن ویترین ها که شبیه جنده ها می شود ( خط سیاه و دراز کناری که توی شعر اتفاق می افتد ) . تو را هر جا شروع کنم ، تمامم ! این خیابان را هر جا تمام می کنیم ، شروع می شوی و من خیابان به خیابان
همه جا را جوان کنم ! پیر را نمی کنند هیچ کجا ! 

شیخ

خیابانی که طعامش سردرگمی و آدمک هایش واژه هاست ! خیابان های فرعی اش هم در داخل ماجراست ؛ سفره ای لبالب از کلمات . می چرخند آدمکانش گرد هم تاویل پدید می آورند ! انسان را به چرا می برند ! میدانش پیچی ست که می شکند استخوان پای کسی را ! دست های در هم پیچ دوستانی که ناگهان می شکند دشمن ! آدمک ها فریاد می زنند آزادی و بچه ها همه توی همین میدان می چرخند ! و پریشانی ول می چرخد ! همه لبریزند از آب و ظرفی نیست ! کلمات را که از بالا نگاه می کنی ، بلبشو را نشان می دهند ! جنگلی ها بسیار شده اند و جنگل تک ! پس این نباشد سزای جنگلی ! از اِهن و اوهن خود کمک می گیرند ! و نزدیک میکروفن ها همه بلبلند ! و این چه بد صحنه ای ست دوست من ! کاش می شد گفت : بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین !
هوا خوری در این خیابان لذت دارد ؛ با همه ی تلخی هایش ! با نی ِ من منی ها و نی ِ تو تویی هایش ! شاید می چکاند خون جوانان وطن را استبداد ، اما باز هم زیباست ! زیرا که طلوع بعد از سیاهی ست ! شاید بتوان از این خیابان به شهر دیگری رسید و شاعر می گوید که برو ، اما بنده به شخصه ماندن را ترجیح می دهم ...!

حسن سهولی

"زندگی شاید خیابان درازی ست / که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد..." این یک زندگی عمومی و سرنوشت مختوم است که آخرش پیدا ، اما این زندگی ( ولیعصر استریت ) خیابان درازی ست در یک جا ، در یک نقطه و در یک شهر که می شود آن را به کشوری و تنها کشوری تعمیم داد . این انحصاری ست و شاید "ان ت ح ا ری" ...!
واژه ها و انسان ها یکی اند ؛ راستی راستی یکی اند ! این خیابان عجب آدم هایی دارد ! "اگر زبان نبود ، اگر واژه نبود ، تفکر هم نبود و تفکر که نباشد ، زندگی فسرده و متلاشی می شود" . حالا این معادله را می شود صفر کرد : انسان = واژه .
این خیابان واژه ( آدم ) های جورواجور و رنگارنگی دارد ؛ هم می روند و هم می آیند ! می دوند ، سرک می کشند ، به فرعی می گریزند ، دور می زنند ، در فراز و فرود زندگی زخمی می شوند! مشغول زندگی معمولی هستند . گاهی هدفمند حرکت می کنند ( اندیشیده اند) و برخی مشت های شان را گره کرده اند . چه می خواهند ؟ سرشان را زیر انداخته اند ، بی خیال اند ، سرشان بالا گرفته اند ، هوشیارند ، پراکنده و متحدند ! زندگی می کنند !!
"زندگی شاید خیابان درازی است / که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد"
اما این زندگی خیابان درازی ست که زن هایش زنبیل ندارند ! همه ی این وجه ها پایه هایی می شود که مخاطب را به مقصد مورد نظر هدایت می کنند . اگر کل شعر (خیابان) را در نظر بگیریم ، در نگاه اول "یک واژه "بیش نیست : "زندگی" . اگر تعریف این زندگی را از نوع زندگی این آدم ها بخواهیم ، باید به جزئیات آن که "واژه ها"هستند ، توجه کنیم . زندگی را نمی شود تعریف کرد ، اما می شود دید و این زندگی از نوع دیدن است . به کسی گفته بودند زندگی چیست ؟ از جواب عاجز ماند ، ولی خواب دید که از او می پرسند زندگی چیست ؟ در خواب جواب داد :"زندگی یعنی :نان ، آزادی ، فرهنگ ، دوست داشتن ..." فلاح می گوید : "گمانم بهترین جاهای تنم را کنده و گذاشته ام توی این سفره که نوش جان کنید"!

به راستی که این خواندیدنی ، نشان دادن زندگی در خواب است !! به هنرآوری آن نگاه کنید ! مثل این می ماند که آدمی در خواب ، از لبه ی تیز و بسیار بلندی بدون تکیه گاه عبورکند که در بیداری امکان آن وجود ندارد .

سعید نصار یوسفی ( ترتیزک )

این که از ویژگی این سویه ی ادبی سخنی به میان آورم ، حرف تازه ای نیست ؛ جز این که یادآور شوم عرایض نوعی ، در بافتاری متفاوت عرضه می گردند که  وجه قوتش در ایجاد قرابت هرچه بیشتر میان ارکان وگذاره هاست . چنان که وضعیت فکری و اسکیزوفرنیک حاکم بر متن و نیز ساختار سروده ، در موازات یکدیگر رفرم می یابند تا ضمن ارائه و ارجاع مخاطب به ازدحام و بلبشوی خیابان  ، مابه ازا و مصادیق بیرونی را تعمیم بخشند و انگار این قلم ، از آراست مندی و ساختار نوعی که عمومن بر چینش و بینشی هدفمند استوارند ، صرفن به تصویر کشیدن اجتماع و محیط اکناف خویش است تا در تعاقب تمنیات و اندیشه ی شاعر در ارایه و ارجاع مخاطب به اجتماع حول خویش ،  ضمن ارایه ی مفاهیم مورد نظر ، در ترک اعتیاد مخاطب آسان یاب و  حذف فخامت و کلی گرایی های مالوف اهتمام ورزد و روزمرگی و دغدغه ها و مصایب انسان امروز را در اشکال و صورت های تازه عرضه کند که به زعم این قلم ، مداومت و  تکرار این رویکرد در عامدیت شاعر ، موجد احراز تشخص و البته تثبیت این نحله ادبی گردیده است .

رحمانی ( شاهد ) 

 آن چه در این خیابان خودنمایی می کند و ظاهرن باعث آزار برخی دوستان شده (!!) در واقع نقطه ی قوت اثر است . این خیابان یک طرفه نیست و فلاح نیز هیچ تابلویی برای شروع نگذاشته تا از هر کجا که مخاطب تمایل دارد ، وارد شود ؛ حتی از وسط و یا از آخر اثر که البته خود شروع شعر است ! هیچ اجباری نیست که تمام خیابان طی شود ؛ جز آن چه برای هواخوری کفایت می کند و هیچ اجباری هم نیست که بدانی فلاح چه می خواسته ! هر چه خود می خواهی ، برداشت کن و هر طور که خود می خواهی ، بخوان . این خیابان تمام شدنی نیست ! به آخر که می رسی ( اگر برسی البته ) تازه شروع می شود . خود فلاح هم اگر وارد این خیابان شود ، یقین مناظری می بیند که برایش تازگی دارد ! مناظری که در زمان خلق اثر ندیده است و همین یک مطلب کافی ست تا شعری خوب خوانده باشیم . من که دارم از بالا توی این خیابان رها می شوم هنوز ! این هم یک راه وارد شدن است ، اما از هر کجا که وارد شویم ، قطعن به هم خواهیم رسید و یا از کنار هم عبور خواهیم کرد ! برخی شاد ، برخی متعجب ، برخی عصبانی !

آرزو افشار

یک شوک ناگهانی واردم شد و یک هو خودم را در وسط خیابان حس کردم و اصلن نخوانده سوار تاکسی شدم تا انتهای خیابان را دیدم و بعد ... دربست به طرف اول خیابان برگشتم ... آخر این شعر را باید پیاده خوانی کرد و باز هم باید با پاهای برهنه در آن قدم زد و سرک کشید به همه جایش ...

حمید رضا تقی پور

من درباره ی متن این شعر حرفی نمی زنم ؛ چون هنوز به قدر کافی آن را نخوانده ام ، اما حیف است بدون این که اولین بازتاب ذهنی ام را از دیدار این شعر به یادگار بنویسم ، از این جا بروم ! من اصلن یکه نخوردم و نمی خورم . خواندیدنی محتاج این تحولات است و راستش را بخواهید ، باید بگویم از آن چه مرا از دیدارهای اولیه ام از این نوع ژانر هنری مشعوف می کرد ، دور شده اید . یادتان باید باشد که در باره ی فونت های متن خواندیدنی با شما صحبت کرده ام .
ببینید مهرداد عزیز! تن ِ خواندیدنی را هر اندازه که بپیچانید و معکوس کنید و بکشید و باریک و پهن سازید ، نمی شود با این روند از آن بهره ای مدرن اندوخت و به عمر با برکت آن افزود . بگذارید از نو خودم نظرم را بخوانم و ببینم اصلن از کجا شروع کرده ام و حرف من چه بوده است !؟ این فراموشی ، از این که متن چیست و تن شعر به کجا می کشاندش ، یک جور تنوع در این دست اشعار خواندیدنی ست. این آخرین باری ست که توانستید خواننده هایی را «این چنین» متعجب کنید . اگر قسمتی از ستاره ی خورشید را هم در آینده به این بلاگ راه دهید ، خواننده ی قدیمی تان خواهد گفت : "این فقط از مهرداد بر می آید ! می دانستم یک روز این کار را خواهد کرد"!
بله ، این کار عجیب است و نه بزرگ . کار بزرگ آن بود که قبلن انجام می گرفت . اعجاب + اعجاز . شما با فونت ها معجزه می کردید و خواندیدنی از این که مستقل و خودکفا نیست ، سخت در عذاب است . پس نتیجه این شد که شعر را دیدم و گفتم عجب تَنی و راستش را بخواهید متن معطل من شد ...
شجاعانه باید بگویم به این می گویند رقت بارگی متن . اصالت ادبیات از متن است . شما از ماده ی اصیل ادبی در این ژانر دورتر و دور تر می شوید . فقط به این دلیل که متن متعلق به همه است و این را خواننده می داند و فقط تن این شعر است که متعلق به شماست . دوست دارم بیشتر این شعر را مورد مطالعه قرار دهم . امیدوارم این نظر ، به معنی اهمیت این موضوع تلقی شود .

مهر به : تقی پور

مساله ی فونت در خواندیدنی شاید مساله ی خیلی چشمگیری نباشد که این همه روی آن تکیه می کنی . در آن کارهای اولیه چون من هنوز بلد نبودم از امکانات "فتو شاپ" بهره بگیرم و ناچار با دست و در صفحه ی "پینت" شعر را بازآفرینی می کردم ، گونه ای بدویت در فونت ها به چشم می خورد و ... ولی ادامه دادن آن مسیر ‌، به دلیل دشواری و زمانبری ، منطقی نبود . با وجود این ، یادت باشد که نسخه ی نهایی این کارها را وقتی بخواهم چاپ شان کنم ، می شود با دست و روی کاغذ نوشت و سپس "اسکن" کرد و در "فتوشاپ" بهشان پرداخت بهتری داد . پس چیزی از دست نرفته است رفیق !

عه تا

خوراک ماندگاری برای مخاطبان منتظر فراهم آورده شاعر ! چنان که اگر بهار 89 را به خوابینشش گذرانند ، سزاست . کنترل احساسات در واکنش به اولین خوابینش این اثر واقعن سخت و کشنده است . از این رو به دوستانی که عنان و اختیار از کف نهاده و فریاد شوق سرداده اند ، حق می باید داد .
اما این نه آن شعر است که با یک یا چند خوانش بتوان درک و نقدش کرد و اگر برداشتی در کامنتی رخ نموده ، قطعن بازتاب لختی از آن است ؛ گرنه بازخوانی و تحلیل این سونامی ، به مجالی به بلندای آن محتاج است و غرقه در توفندگی شهرآشوبش ، به تمنای ادراک وجوه وافرش ، زمان ها می برد . خشنودم که به یمن چنین آفرینشی ، خوراک متناسبی با روان نا آرام این اوان یافته ام ؛ چنان که اگر تمام اوقات بهارم با آن گذرد ، باکی نیست و تا به درک دلخواه نرسم ، از آن نخواهم نوشت که شرط انصاف می طلبد نویسشی درخور و متناسب با اثر ...

پژمان قانون

زبان زبان و زبان ! همه چیز روی سر زبان خراب می شود . در دنیای امروز ، دیواری کوتاه تر از زبان پیدا نمی شود و البته رفیق مثل شعر ، مثل شاعر . من توی این خیابان ، توی این شعر ، خودم را دیدم که دارم می روم که دارم گیج می خورم . خیابان شما حکایت من های فراوانی است که در زندگی هولناک امروز گرفتار مانده اند ؛ من هایی که می روند ، می آیند و توی این خیابان پشت پا می خورند ، می شکنند و ...

رضا توکلی ادیب

این دقیقن چیزی ست که هست . بعد از آن همه تکرار و تکرار و تکرار ، امروز یک کار دیگر دیدم . نمی گویم زیباست ، می گویم راست است . واقعن همین است ( حقیقتن ولیعصر استریت این شکلی ست ) و به نظر من ، هر کس ممکن است یک گوشه ی این خیابان بهش بر بخورد و به زندگی اش و به رویاهاش و به افکارش . بعد هم همان گوشه ی خودش بنشیند و زندگیش را بکند . من که یکی دو تا گوشه ی دنج تو این خیابون پیدا کردم تا ساکن آن ها بشوم :
"دلهره در جامه های به روز ویراژ می دهد /  چه قدر پریشانی ول می چرخد !"

مهتاب کرانشه

چه می توانم بگویم برای این سطرهای اعجاب آور شاعری که این چنین شعر می گوید که چشم مان قیقاج می رود و هی گردن کج می کنیم و می خوانیم و می خوانیم و از طول پایین می رویم و بالا می آییم و از این عرض به آن عرض می شویم و باز ... اما مگر به یک باره می شود این همه راحت این خیابان را پیمود !؟ عجالتن نیم ساعتی با شعرهای این خیابان بودم و لذت وافر بردم از کلمه و نشانی های این خیابان که این قدر حرف دارد !

باران سپید

کار را ذخیره کردم در 4نوبت 90 درجه چرخاندمش تا بتوانم تمام این کار را بخوانم و ببینم ؛ گاه در وضعیتی کلی و گاه در برش هایی که خودم آغاز و پایانش را تعیین می کردم . این کار شاید تامین همان انتظاری ست که می شود از خواندیدنی ها داشت . دیگر رنگ و گرافیک نیست که بر کار تسلط یافته ، بلکه این عدم محصور کردن متن در چارچوب ابتدا و انتهاست که بسیار برجسته می نماید . آغاز و پایان بندی گرچه در فرمی جای گرفته ، کاملن از آن مستقل است ؛ چیزی که واقعن مرا به تحسین اثر واداشته .


فواد گودرزی

بسیار عالی ست . فکرکنم خیابان ولیعصر با همه ی شلوغی هایش دقیقن همین شکلی ست . گسست بین آدم ها وزندگی هاشان و فکرشان و رنگ شان و گسل بین ما و دیگران - ما که سر در لاک خود داریم و دیگران که سر در لاک خود دارند - همه و همه همین شکلی ست .

مهدی موسوی

"این جا همیشه یکی هست نقش رهگذری را بر عهده بگیرد ..."
خیلی خیلی خوب ! پولیفونی چیزی غیر از این نیست ؛ خیابانی با تمام صداهایش ، رفت و آمدش و نوع قلمش . جز با خواندیدنی نمی شود در آن واحد ، همه ی صدا ها را حتی اندیشه ها را کنار هم آورد و گویی چنین اثری قرار بود یک بار هستی پیدا کند که کرد . جالب این جاست که مولف به همه چیز فکر کرده ؛ کوچه ها ، ویراژ ها و حتی پاساژ ها . انرژی کلمات را به خدمت گرفته و آن ها را رام و آرام کرده . تنها در این معماری انتزاعی ست که تصادفی رخ نمی دهد . چون در جهان متن قرار نیست جنگی باشد . خبری از دود و فحش خواهر مادر نیست . ولیعصر استریت چیزی به جز بیان درد مشترک نیست ؛ درد زیستن همه ی ما در چنین بستری و نشانه دادن از نا برابری ها و بی عدالتی ها . یک اثر متعالی و رشک بر انگیز !
بهترین شعری ست که تا کنون از شما دیده و خوانده ام .

 

 

من و تو و دزد و تمام این خیابانی که نامش هرچه !

$
0
0

سایت مهرداد فلاح - بیابان را سراسر مه گرفته است !

***************************** 

 شعری از "رهام رها"

چه تازه می خوانَد این خروس !

ای امان از زوووووووووووووووووووووووووووزه !

 ٧ دفتر ( دانلود مجموعه آثار مهرداد فلاح ) 

حسین خلیلی

اما با یک ظرفیتی هم در درون کار مواجه ایم . منظورم ظرفیت در روش است . من کلن با سابقه مشکل دارم ؛ با تاریخ ادبیات هم مشکل دارم . این که مرکزیت نقد را تاریخ و پنداشت ها هدایت کنند ؛ آن هم آن کارهای به واقع مضمونی مشجر ... کارهای آپولینر را می توان به سختی جایگزین این نوع مثال ها کرد ، اما معتقدم کار فلاح آن نوع تزیین کاری نیست و اساسن از نظر جهانبینی متفاوت است . وقتی فلاح آن موقعیت را توسط در هم رفتگی و ارتباط نحوی هم ارز با اتفاقات موازی و شکل بازنمای موقعیت راوی ، برای مخاطب رو می کند که بله ، این ها المان هایی اند که تو را به خوانش می برند ، هم نقد بالا را می توان لحاظ کرد و هم این که بگوییم اصلن خودش دارد این چیزی که خواندیدنی ست را کنار می زند تا به لایه های دیگر متن توجه کنیم ؛ به اتفاقی که در درونی ترین لایه های شاعری می افتد که اینک حضورش برای مان ملموس است . یعنی وقتی از کثرت خسته می شویم ، محور خود راوی ست که کمک مان می کند تا تکثیر شویم و هم چنان مشارکت کنیم ؛ حتی در نوشتن خواندیدنی هنگام خوانش آن . در این جا تا بیایی بجنبی ، جنونی را حس کرده ای که نه خواندنی ست نه دیدنی و به همین علت ریشه های خودش را در توجیه فرم استوار می سازد . 

پرستو فریدونی

این بار با خواندن سطری شعر که رو به رو شدم ، باز برایم بیشتر مشخص شد که این تکنیک ، این جا چه کاربردی دارد . حتی اگر افراط هم به چشم بیاید ، می شود گفت افراط در هنر ، پنجره ای در پنجره هاست و این کار ، به نوعی پنجره های خودش را با خودش ترجمه می کند و این خیلی مهم و جالب است ؛ بیرون را در خود فرو می کشد و خودش را به بیرون ها پرتاب می کند .

مهر

فقط برای بررسی این نکته که اگر موتیف های گرافیکی این خواندیدنی را از آن سلب کنیم و متن ( گزاره های ) کلامی آن را چونان شعری سطری باز بنویسیم ، چه چیز های مهمی از دست خواهد رفت ( احیانن ) ، من این گزاره ها را در این جا زیر هم ردیف می کنم و دوستان بد نیست این خواندیدنی و این شعر سطری را با هم مقایسه کنند و ببینند وضع  از چه قرار است :

درازتر از اتوبوس های مرده رسان می گریخت و / من

نگران اوی بالاخانه نشینم بودم

بودم که نمی توانستم سفر به شما کنم

یا بروم به اقصای دست های کسی که در جیب های تو می زیست

همان که تا کنار ِ پیاده شدن تکیه به تیر داده بود و / بر لبش

پوزخندِ شکفته ای

ناگهان چاکِ عمیقی خوردم

ایستاده رو به روی دکه ی شیران

فریادی شدم بلند

دزدِ درازهای زنده گریزان بود و / اتوبوس

در چشم های شما سر می رفت

اوی بالاخانه نشینم مرده ی نگرانش را سمت یکی که در نگاهِ من می دوید گرفت و / تو

تازه تر از ترانه ای نشنیده

سبز شدی یکهو

ریختی روی سرم

شرشر ِ خنده

مرده تر از زنده های چسبیده بر لختِ اتوبوس های گریزان می جهید و / شما

بالاخانه ی نگران من بودید

بودید که سفر نمی توانستید شد و / رفتن

به ناکجای همانی که رقص در قلمرو ویران می کند بی تن

همان که با نگاهِ لو رفته ای از تهِ زخم

زل به سیاهِ سطل ِ زباله ای زده بر لبِ جوی

ریسه می رود کشیده و

می گسلد / بند به بند

اتوبوسی تر از دراز ِ زنده کشانم و / او

آویزان از بالاخانه ی نگرانم

هست که نمی تواند خنده بپاشد آبشار

بر سر و روی همانی که نامش من / تو / او ؟

یکی که دست توی جیب کسی کرده بود و

هر دو زنده / مرده

چه فرق می کند ... ها ؟

علیرضا شکرریز

دستِ خودم نیست که شعر را بیشتر از شاعر دوست دارم و دست خودم نیست که تئوری شعر را کم تر ... چرا که شما دوست عزیز بهتر می دانید این شعر است که تئوری می آفریند ، نه تئوری شعر . تکنیک هایی که از دهه ی هفتاد وارد کار شد تا به امروز کش و قوس های زیادی داشته که شما به شکلی زیبا در کار ارائه داده اید . پس فقط به دلیل زیبایی شناسی کار از آن می گذرم ، اما انتظار نداشته باشید که با رنگ کردن کلمات یا بندها معنی واژه ها یا بندها عوض شوند یا ... اگر فقط منظور ایجاد رنگ به طور ناخودآگاه باشد ، آن رابطه ی شخصی شاعر با رنگ است . دیگر این که امیدوارم انتظار نداشته باشید با مخلوط کردن بندهای شعر دچار لذت ادبی شوم یا ... ولی با استفاده از نظریات و رویکردهای روان شناسی ، می توان با مخلوط کردن شعر درمانی و رنگ درمانی ، زمینه ی ایجاد تحقیق در این زمینه را به وجود آورد که وارد مقوله های دیگر می شویم .

تلخوون

اول : این که نام خوندیدنی ات زیباست .
دویم : اثرت چهار راهی را می ماند که هر راهی فریبندگی خاص خود را دارد . خواننده درنگ می کند ، می بیند و در سرگیجه ی انتخاب کدام سو ... اما هر چهار راه به دایره ای می رسد که واقعیت و عصاره ی زندگی ست ، ملغمه ای از فریاد و خنده و گسیختگی و گریه و سرنوشتی محتوم ... و خواننده غافل گیر می شود . 
سیم : دیدن خوان - دیدنی چه قدر سخت ست ! به خصوص برای دیدگانی که از استیگماتیسم رنج می برند ( مثل بنده ) ! باید اعتراف کنم که تقلب کردم و از نبشته ی استاد عه تای عزیزم بهره ی فراوان بردم ( راضی باشند ) !
چهارم : باز هم تلاش می کنم که با خواندیدنی دوست تر باشم .

مصطفا فخرایی

حالا به گمانم خواندیدنی ها راه خود را یافته اند و می شود پس از تجربه های موفقی که این نوع شعر پشت سر نهاده ، مولفه هایی برای آن برشمرد که در نوع خود بی نظیر است . از جمله مولفه هایی که بارز و آشکار است و به شدت خود را به رخ می کشاند ، وجه بصری کار است که دیگر مولفه ها را در سایه ی سنگین خود قرار می دهد . نادیده انگاشتن دیگر وجوه - هر چند که ممکن است در خوانش های چندباره به دید بیایند - آیا تا حدودی شعر را تک ساحتی نمی کند ؟ به گمانم شعر شروع و پایان مشخصی ندارد ، سطرها از حد و مرز خود می گذرند و به گونه ای شناور در کنار یکدیگر قرار می گیرند . زبان شعر ، زبانی پالوده و صیقلی یافته است . نحوه ی چینش سطرها ، تنوع رنگ ها ،  وجه گرافیکی کار و ... سرانجام فرم شعر را می سازند .

غزل برهانی

حرکت در شعر بسیار هویداست ؛ هم در سبک و سیاق و هم در طرح آبشار مانند این خواندیدنی . اتوبوس مرده رسان و بالاخانه پله پله نزدیک می شوند به مرکز شعر و اتوبوس ، مرده ، گریختن ، دزدی ، جیب ، سفر ، قلمرو ویران ، بسیار نمادین و رمز گونه اند . طوری که به چند بار خوانش نیاز دارد و من خسته تر شدم از این خواندیدنی تا قدم زدن در "ولیعصر استریت" که بازی زبانی و ساختاری کم تری داشت ؛ اگرچه طویل بود . طرح رنگی این آبشار ، بندهای تفکیک شده شعرند . برایم مفاهیم گم شده اند لای رنگ ها و سطرها فقط بسیار از تقطیع خوبی برخوردارند و لذت می برم وقتی می خوانم:
• اتوبوسی تر از دراز زنده کشانم و او
آویزان از بالاخانه نگرانم
هست که نمی تواند خنده بپاشد آبشار
بر سر و روی همانی که نامش من/ تو/ او ؟
یکی که دست توی جیب کسی کرده بود و
هر دو مرده / زنده
چه فرقی می کند ... ها ؟

علی جهانگیری

اگر می خواستم از بید مجنون بگویم یا در بید مجنون بگویم و تا بید مجنون بگویم ، مثل آبشار می ریختم . ریختار بیرونی اثر می تواند مثل یک بینا متن عمل کند ؛ وقتی درگیر می شود با موضوعیت متن . ریختار بیرونی اثر می تواند هم چون بخشی قوی از یک ساخت عمل کند ؛ وقتی گره می خورد با ارجاعات بیرون متنی ( اجتماع و چند صدایی و و و ... ) ریختار بیرونی اثر می تواند هم چون متنی یگانه عمل کند ؛ وقتی مصداق هایش را در  خود بجوید و و و . . . هم چون این متن .

شهرام بیانی ( ئاکو )

خیابان : صفحه ای و مشتی کلمه را بر پوست سفیدش کوبیده اند ؛ گویی من مخاطب در اولین نگاه ، محو لاش و آش شده های ریخته ام که هر کدام ناله ای را فریاد می کشند . زخم و جراحت رنگ به رنگ سبز و قرمز و قهوه ای ... که از صورت و دست و لب و پا و کمر و دل و زبان و صدا و صداهای های های های هر فریاد و ... هنگامی که به تحقق بیشتر برداشت خود از این همه فریاد می رسی ، تازه در اول خیابانی و گم و منگ در پی پیدایی راهی برای تکلیف ...
راستی ، تکلیف و وظیفه و رسالت کلمه و سر آخر شاعر چیست ؟
از بعد فرمیک و فیزیکال نوشتاری و شکلی گرافیکی مرسوم ذهن فلاح شاعر ، به یک سازمان اجتماعی مادی معنوی می رسیم که در هر چارسوقش ، کنشگرایی ذهنی مشهود است و واگویی مضمونی ست مکاشفه ای که با رسوم و شمایل روحی روانی وی عجین و سخن از توان ساختاری شعور وی دارد و هماره چالش برانگیزی زبانی و نوگویی های بدیع ساختاری اش را طلایه ی ذهن بیدارش می دانم و مکاشفه های محیطی نگاه وی ، جدا از عواطف متحرکی که به شکلی از ذهن او رسش می یابد و ادامه ی پیدایی های شاعرانه اوست که به بازخوردی مشهود از برداشت محتوایی می رسد که برای درکش به چینش و فراگیری نوعی محتوایی نیازمندیم ، منش سطور کاربردی او شخصیتی ست و تمام اندیشه و برداشت را در اختیار دستان خلاق مفهومی می نهد که شاعر نام آشنا هماره به جسم و روح شعر به یک اندازه بها می دهد .

عاطفه صرفه جو

سرخ سرخ ، سبز یشمی ، نیلی ، سیاه ! سایه هایی که در سیاه دیگر فید می شوند . تودرتویی رنگ ها و سایه ها ! باید بنشینم و فکر کنم و ببینم چرا ؟ اما حیف از این شعر که تفکرم را به سمت این طرح ها و رنگ ها می کشاند که در انتها هم مقبولم نمی افتد ؛ چرا که حرفی بیشتر از خود شعر ندارند . هر کلمه در این شعر فلاح ، هزاران راز بیشتیر از این طرح و رنگ ها در خود دارد . حیف شاعر ... حیف ! افسوس می خورم برای واژه های پر رمز و راز تو که این گونه اسیر طرح و رنگ می شوند . مگر سطر ها چه گناهی کرده اند که این طور بلا سرشان می آوری !  ها ؟

سیاوش جلیلیان

در این کارها آن چه در بیرون متن اتفاق می افتد ، دیگر مجالی برای دیده شدن درون متن باقی نمی گذارد . باید بگویم حتی در محتوا نیز من نمی توانم تصویر روشنی از فلاح "چهار دهان و یک نگاه" و "دارم دوباره کلاغ می شوم" را ببینم . شاید شاعر بایست با سرعت کم تری به سمت این ژانر خود ساخته می رفت تا بتواند هماهنگی بهتری بین محتوا و ساختار بیرونی شعر ایجاد کند ؛ زیرا که این کار نیازمند تامل بیشتری ست .

سارا بهرام زاده

چند بار خواندمش رنگ به رنگ ؛ رنگ های درهم و نهایتن هم رنگی که در بعد تصاویر و معنایی و مدلول های این اثر در ذهن ایجاد می شود . آن پیوستگی - گسستگی ها را در بعد های مختلف خواندیدنی ها که ذهن و حس اثر و مخاطب را در تعلیق می نشاند ، در این اثر بیشتر یافتم . البته من با واژه ی خواندیدنی چندان نزدیکی ندارم. این ها را از جنس همان شعر می دانم . چیزی که برای من مهم است ، این که این اثر می تواند لذت هنری و زیبایی که پس آن اندیشه است ، در ذهن من مخاطب بنشاند و تلنگرم بزند و هستی ایجاد کند .

اکبر ایل بیگی ( ملخ )

انگار از پنجره ی یک "بالایی" به پایین می نگرم ؛ به واژه  های درهم و بر هم، ویران مثل دل شاعر ! شاعری چهار دهانه ، چهار زبانه که  گویی زبانش را گم کرده است ... چه می نویسم ؟ نشسته ام با سری گرم و سر به سر می گردم به دنبال سرِ من و تو و دزد و تمامِ این خیابانی که نامش هرچه و اربابش هرکه ! دیگر حوصله ی نوشتن و شاید توان ندارم  و یا شبِ خوابِ من کجاست !؟

عه تا

بعد از بحث و گفت و گوهای بسیار مفصلی که در آخرین پست " بانکول " ، با شرکت اکثر چهره های برجسته ی شعر و نقد حوزه ی مجازی ایران ، در باره ی خواندیدنی شد ‌‌، گذشته از کج خلقی ، نق زنی  و برخی ایراد های مغرض کسانی که به دلایل غیر شعری متعرض روال خوب گفتمان شدند ، نقدهای سازنده ی خوبی عنوان شد که محور عمده ی اغلب آن ها ایراد به کیفیت گرافیکال خواندیدنی به عنوان بخش نوظهور عناصر متشکله ی این ژانر هنری بود . حجم سنگین رویکرد مخاطب به پرسمان و نقد معطوف به "گرافیک" ، این تصور را برایم ایجاد کرد که مهر در آثار آتی ، به صورتی عینی و عملی به نگاه های مرددِ نشانه رفته به نقوش ، پاسخ خواهد داد ، اما این اثر همسو با آن تصور نیست .
قبل از بازگفت انتقادی که به سهم گرافیکی این کار دارم ، باید بگویم :
حتا همین اثر که به زعم من سهم نازلی از نیمه ی نوظهور "گرافیک "( به عنوان همزاد و قلوی دیگر کلام در خواندیدنی ) دارد هم با بهترین سروده های سطری روز رقابت می کند و علاوه بر قوت بی نظیر گونه گویی دغدغه های اجتماعی شاعر ( که شاخص بارز سبک منحصر به فرد سرایش اوست ) ، از تفاوت رنگ در جهت تقویت تاثیر گزاره ها و بندها و تناسب رنگ و رای و نیز از حیث درهم پیچی و نزاع مغلوبه ی میانه ی میدان رنگ ها ( که هر کدام را معرف تشخص شخصیت فکری طرف های درگیر اجتماع می توان دانست ) بهره می برد . 
آیا وصف ختم شده به سوال سیاه "چه فرقی می کند ...ها ؟" ‌( عطف به رنگ های معنادار بندها ) را نمی توان قصه ی اصطکاک اندیشه در رویداد تاریخی ایران هشتاد و هشت تلقی کرد ؟ مهم تر از آن ، روند تند و تیز باز تولید وجهه ی قداست برای رنگ سبزی را که مایه و ریشه ی کافی در باور آیین زده ی مردم دارد ، نمی توان طی خوانش روایت استنباط کرد ؟ وضوح خوانش قرمز در اوایل ارتباط و اختلاط مبهم آن با سایر رنگ ها در میانه و به خصوص تولید زیر پوستی سبز خلق الساعه که مجال کافی برای بروز وضوح خود نمی یابد و هم چنان در هیاهو و اغتشاش دیگر رنگ ها گم و کم رنگ باقی مانده ، چنان که هرچه به انتهای آن ( برآیند و نتیجه ) نزدیک می شویم ، مبهم تر و محو تر است ، گویای واقعیت های بی سرانجام جاری نیست ؟
این خوانش روتین فقط مرور عادی سطور ،بدون هیچ تلاشی در بهره گیری از ظرفیت پلی فونیکال ( خوانش مختلط ) اثر است و در مجال کوتاه عمر چند روزه ی کار ، هنوز فرصت سرک به دیگر استعدادهای  موجود آن دست نداده است . با همه ی این ها ، گمان می برم از ظرفیت های بالقوه ی پردازش های خاص مولف ، چنان که قبلن به ثبوت رسیده ، نشان کافی ندارد .
چه گونه می توان شاهکار ماندگار "ولیعصر استریت" را با همه ی هارمونی در خلاقیت های هنری به کار رفته در فرم ، زبان ، رنگ ، فونت ، سایز ،خرده نقش ها ، پاره پیام ها ، کلان معنا و مهم تر از همه تناسب هموژن بین همه ی آن عناصر و نیز این کار (من و تو و دزد و تمام این خیابانی که نامش هر چه! ) را تحت یک تعریف و دارای بار هنری هم وزن کلاسه کرد ؟
اگر از قدرت اصلی و مطلق " کلام" در این کار موقتن بگذریم و سایر ویژگی های آن را با شاخصه های معرف خواندیدنی قیاس کنیم  ، غیر از رنگ چه عاملی سهم موثر گرافیک و فرمال را در کلیت اثر ایفا می کند ؟ به عبارت دقیق تر ، اگر از اختلاف پنج رنگ مصرف شده ی کار ( قرمز ، سبز ، بنفش ، قهوه ای ، مشکی ) بگذریم و بر اختلاط و التقاط رنگ ها در میانه ی کار ( که دو نقش متضاد مثبت و منفی در خوانش مخاطب بازی می کنند ) هم چشم بپوشیم  ، غیر از یک شعر سطری آزاد چه خواهیم داشت ؟
هنرمند و شاعر محبوب من ، فلاح بداند که من مخاطب می توانم تفاوت وزن آثار را درک کنم و انتظار ندارم هر اثر تولیدی شاهکاری چون ولیعصر باشد ، اما با توقعی که خود او در خلال خلق ۶٠ اثرش در من ایجاد کرده است ، نمی توانم دامنه ای چنین وسیع از افت وخیز آثار را تصور کنم ؛ به ویژه در این برهه که متعاقب یک تضارب رای سنگین تئوریک ، سوی جست و جوگر نگاه ها متوجه تولید آثار است .

( قرمز )
درازتر از اتوبوس های مرده رسان می گریخت و / من/ نگران اوی بالاخانه نشینم بودم/ بودم که نمی توانستم سفر به شما کنم/ یا بروم به اقصای دست های کسی که توی جیب های تو می زیست/ همان که تا کنار پیاده شدن تکیه به تیر داده بود و/ بر لبش/ پوزخند شکفته ای/ ناگهان چاک عمیقی خوردم/ ایستاده رو به روی دکه ی شیران/ فریادی شدم بلند
( سبز )
دزدِ درازهای زنده گربزان بود و / اتوبوس/ در چشم های شما سر می رفت / اوی بالاخانه نشینم / مرده ی نگرانش را سمت یکی که در نگاه من می دوید گرفت و / تو / تازه تر از ترانه ای نشنیده / سبز شدی یکهو/ ریختی روی سرم / شرشر خنده
( بنفش )
مرده تر از زنده های چسبیده بر لختِ اتوبوس های گریزان می جهید و /
و شما / بالاخانه ی نگران من بودید / بودید که سفر نمی توانستید شد و / رفتن/ به ناکجای همانی که رقص در قلمرو ویران می کند بی تن / همان که با نگاهِ لو رفته ای از ته زخم/ زل به سیاهِ سطل زباله ای زده بر لب جوی / ریسه می رود کشیده و / می گسلد بند به بند
( قهوه ای )
اتوبوسی تر از دراز ِ زنده کشانم و / او / آویزان از بالاخانه ی نگرانم / هست که نمی تواند خنده بپاشد آبشار / بر سر و روی همانی که نامش من/ تو / او ؟ / یکی که دست توی جیب کسی کرده بود و / هردو / مرده / زنده
(سیاه )
چه فرق می کند.... ها !؟

مهر به : عه تا

اما در مناسبات بین الکلمه ای و بین الگرافیکی ، نه گمانم عدل و قسطی در بین باشد ! یعنی که قرار نبود و نیست و نخواهد بود که پیشاپیش برای هر کدام سهم مساوی در نظر گرفته باشیم . مگر ترازو دست من است !؟ بگذریم از این نکته که در حالی که شعر اتفاق می افتد ، دیروز و فردایی به کار نیست . 

حسن سهولی

فرق این چینش - همین هیکل و هیبت - با تصویر و مجسمه ، در این است که تصویر در سطح قرار می گیرد و مجسمه در فضا ، اما نوشتار که حاصل زبان است ، بر خط جریان دارد و یک بعدی ست و این به این معنا نیست که این جریان محدود است ؛ برعکس همین بر خط بودن آن ، دینامیزم اصلی زبان برای تولید است و می شود با عنصر جانشینی و هم نشینی ذاتی قراردادها و نشانه های وضعی آن ها را در تولیدی دوباره انداخت . البته ، فلاح به این ذات طبیعی زبان بسنده نمی کند ، بلکه به کمک همین عنصر زبانی ، از دنده ی کمکی زبان هم استفاده می کند و به نوعی گویا از  عنصر یافته در ذات زبان ، نه تنها درعرض که طبیعی و معمول زبان برای جانشینی و هم نشینی در سطح آوایی ، صرفی و نحوی ست بهره می گیرد ، بلکه در طول کلام برای همین عنصر و بالاتر از آن عنصر معنایی و متنی گزاره های خود ، از محور همنشینی و جانشینی  استفاده می کند و از ذخیره های زبانی نارایج ، به نفع کلام در رفتارهای زبانی سود می برد .

داریوش احمدی

صرف نظر از اثبات یا انکار یک نوع جدید هنری ، باید اثر را دید (خواندید) که خود بهترین دلیل اثبات خود است . نمی دانم فرایند شکل گیری خواندیدنی در ذهن یک هنرمند چه گونه است ، اما در هر حال نمی توان منکر سهم ناخودآگاه در این کار  شد .
وارد شدن از خلا به اشباع / گذار از سکوت به همهمه
نقد گزاره های کلامی این اثر ، جدا از سبک نوشتاری و تایپوگرافیک آن ، اشتباه بزرگی ست . در همین محدوده ، می توان به خوبی دید که لولیدن کلمات در یکدیگر ، خود باعث پنهان شدن بعضی حروف توسط بعضی دیگر شده است ( پنهان شدنی که لازمه ی دزدی ست ) . اما اتوبوس : این اتوبوس با اتوبوس های دیگر فرق دارد ؛ چون آدم هایش شبیه همند یا شاید یک نفر خودش را شبیه دیگران می بیند . در این جا بیشتر حالت های مختلف وجود دارد تا آدم های مختلف . بنابراین ، یا باید اتوبوس تنها یک مسافر داشته باشد که به جای همه حرف می زند یا می بایست منکر اتوبوس شد .
چون لازمه ی یک چنین جایی ، شنیدن زبان های مختلف است ؛ وگرنه چه نیازی به اتوبوس ؟ درست مثل "ولیعصر استریت" که از هر لحاظ این نکته را رعایت کرده بود .
در حد بضاعت لذت بردم و فکر می کنم همین ساده ترین دلیل برای اثبات این کار باشد .

میترا سرانی اصل

مهرداد فلاح از شاعرانی ست که در شعرش استخوان ترکانده و سال هاست که اندیشیده های شعریش را در زبان و سبک و سیاق خودش پیاده کرده . اما این نوع شعر که خوانش آن را نوع نوشتارش تعیین می کند ، در ذهن آشفته ی مخاطب امروز نمی نشیند و تعلیق و سردرگم ماندن در خوانش ، به گریز از شعر دچار می گردد . نمی دانم فلاح قصد دارد با تمرین در فرم بیرونی کار ، به  چه چیزی برسد ؟ آیا می خواهد صاحب سبک شود ؟ به هر جهت ، تا عوامل درونی و بیرونی شعر در هم نیامیزند ، این حرکت یک طرفه در متن نمی تواند راهگشا باشد و شعر را به سمت و سویی قابل درک همراه سازد .

حبیب محمدزاده

بعد از حملات مکرر به معنا و فرم از سوی کارشناسان معنا و فرم ، این بار با حمله به شکل نوشتاری و ناخوانا کردن متن از سوی یکی دیگر از کارآمدان شعر ، به خاطر چنین می رسد که با حذف تمام متعلقات انسانی ، انسان دوباره زاییده می شود . شاید از جمله فرایندهای "خواندیدنی" را بتوان سال ها بعد این گونه خواند .

سعید نصار یوسفی

در هم ریختگی اجزا و گزاره ها در ساخت و ساحتی این چنین را چه می شود نام نهاد !؟ رنگ و به تصویر کشیدن خیالاتی که در شیطنت و شیخوخیتی عجیب سیلان یافته اند . ارجاعات درون و برون متنی ، ناگزیر می کند مخاطب را تا به بلبشوی یک ذهن هنجار گریز نزدیک شود که از نظم و نسق مالوف سرپیچی می کند و با التقاط آموزه ها و صناعات ادبی ، خیالاتش را رنگی دیگرگونه می زند و این بار در بافت و ساختی چنین ! اگرچه من نوعی و البته سایر مخاطبان ، پیگیر رویکرد مکرر شاعر به این گونه ی ادبی " خواندیدنی " بوده ایم و آن را درک و هضم کرده ایم ، چینش و وضعیت اتخاذ شده در این کار ، قدری با سایر خواندیدنی ها فرق دارد و در واقع ، بی که شاعر از امکانات شکلی و گرافیکی سود جوید ، کار را در سطرها و بندهایی چنین سامان داده که ضمن آشنایی زدایی از پیش فرض ها ، به ارتقا و اعتلای فکر و اندیشه ی خویش و در واقع ترک اعتیاد مخاطبان سنت زده ی معاصر نظر دارد ؛ صورتی مجزا و منفک از گونه های ادبی دیگر و این میمون و مبارک است ؛ بدعت گزاری هایی که از حواس چندگانه منشعب می شوند ...

فرهاد کریمی

این شعر که از ترکیب چهار شعر تشکیل شده ، می تواند یک اَبر شعر باشد . هر کدام از شعرها ، در عین این که باید برای پردازش و خوانش کنار دیگری باشد ، می توانند به عنوان یک شعر مستقل هم خوانده شوند . این کار جدید فلاح خواندنی است و البته شنیدنی و به نظر من دیدنی نیست ؛ چون از لحاظ فُرم ( فُرم خاصی که این روزها مَد نظر فلاح است ) روی آن کار نشده . فقط دامنه ی سطرها روی هم سایه انداخته اند که آن هم باعث ایجاد فُرم خاصی نشده . من این شعر جدید را خواندیدنی نمی دانم .
اما در بُعد زیبایی شناسی ، شعر سرشار از صداهای مختلف و تکنیکالیک است . سفر با اتوبوسی را در چهار حالت به تصویر می کشد و خواننده ، انگار کنار کلمه ها نشسته و سوار اتوبوس ، در حال مسافرت است .

شایان

من می خواهم از حسن ختام این شعر تمجید کنم که در هیات کلماتی ساده ، دردی عمیق را به تصویر می کشد ؛ مرده و زنده ی ما چه تفاوت دارد زمانی که به هم مشغولیم ؟ دست در جیب هم به جست و جوی چه بر می آییم و این همان فرصت طلایی دیگران نیست تا بر گرده ی جهالت بارمان تسمه ها را محکم تر کنند ؟ فرق بین من و تو نیست که بین ما و ایشان است . ما محکومیم ؛ محکومیتی که خود نوشته ایم . گواه آن دست های مان که در جیب همدیگر است و این حکم قاطعانه ای ست که مرده و زنده ی ما با هم هیچ فرقی ندارد ؛ ما مردگان متحرک !

مهدی موسوی میرکلایی

کلمات عجله داشتند ( بی دلیل ) و در پی این بودند که ازدحام را به اجرا برسانند . همدیگر را هول می دادند و صف را رعایت نمی کردند . نکته ی مثبت عموم کارهای فلاح ، ترسیم فضاست که کلمات را از معلق بودن نجات و سر و سامان می دهد . در این بستر است که می شود فی المثل کارکردی چندگانه از "پوزخند" گرفت . بی تفاوتی مسافر به اتفاق ناگوار یا لو رفتن فرد بزهکار ( که جنبه های اروتیک هم می تواند داشته باشد ) و در اندازه ای کلان تر پوزخندی ست از اشخاصی که از بالا دارند این بلاتکلیفی ها را می بینند ؛ این سردرگمی ها و عجله داشتن ها را ...

رجب بذر افشان

در این که شعرت یک متن ساخت شکنانه و چند صدایی و روایت گریز و... است ، تردید وجود ندارد ، ولی در نگاه نخست ، مخاطب جذب لذت بصری می شود ( که احتمالن یکی از دلایلش فیزیک و اندام ساخت اثر است ) . باید فکری به حال این وضعیت کرد تا سویه های مختلف در چشم انداز قرار بگیرد .

لیلا مهرپویا

احساس تکرار را دوست دارد ، اما عقل از آن بیزار است . این تکنیک نوشتن سطرهای شعر ( البته به غیر از نقشه ی خیابانش که این جا تکرار نشده ) ، در شعر "ولیعصر استریت" شما استفاده شده و چون برای بار اول از طرف شما بود ، مورد دقت و نگاه کاوش مخاطب قرار گرفت ، ولی چون تکنیک ، آن هم در نحوه ی سطر بندی شعرها یک عنصر عقلی ست و نه صرفن احساسی ، عقل آن را در تکرار پس می زند و همین کافی ست که شعر شما فدای این عقل گریزی شود .

مهر به : مهرپویا

این مولفه ای که تو با نام "تکرار" از آن سخن گفته ای ، به واقع تکرار نیست ، بلکه "ریتم" دوره ای از کارهای یک هنرمند است . به دیگر سخن ، این ریتم که هم در عناصر فرمیک و هم در عناصر محتوایی کار به چشم می خورد ، تقریبن محال است که در یک یا چند کار به کمال رسد . بنابراین ، در یک دوره ی معین و در گروهی کار به کار گرفته می شود تا علاوه بر ایجاد ممیزات سبکی برای هنرمند ، رویکرد و نوعی جمال شناسی خاص را به عرصه بکشاند . در صورتی که این ریتم را با تکرار اشتباه بگیریم ، تمام کارهای برای مثال موسوم به نقاشی کوبیسم را در آثار هنرمندانی چون پیکاسو و براک و ... می بایست "تکراری" بدانیم ! 

سیاوش سبزی

با این که می دانم مهرداد فلاح بیهوده دست به کاری نمی زند ، ولی باید بگویم
این شکل از نوشتن و فاصله گرفتن از خود و نادیده گرفتن مخاطب و سعی در نوآوری و تکرار آن نوآوری و اصرار بر امری که حالا فرضن نفر اولش باشی ، برای من یعنی دور شدن از آن شور و حالی که در "دارم دوباره کلاغ می شوم" خوانده ام و از آن لذت برده ام ؛
یعنی قرار دادن خودآگاه به جای ناخودآگاه ؛ یعنی آن لذت را دیگر از این شعرها نمی برم
و حتمن مهرداد فلاح برای این تکنیک ها توجیهات علمی دارد ، اما گاه ما بدون هیچ دلیلی شعری را کنار می زنیم و این کار دل است ، نه عقل و دانش و مطمئنم که کار دل ، بی عقلی نیست .

عالین نجاتی

البته که تلاش شما و پی گیری  نوعی پرونده و برنامه ی شعری همیشه برایم جذاب بوده و بخشی از تحسینی که نثار احمد رضا احمدی و یدالله رویایی می کنم ، بدین دلیل است . من حرکت و جریان شما را درک می کنم و آن را به تعبیری کوبیدن شاعر به دیواره های ساختاری زبان می بینم . اما زبانی که هم چنان پوسته ای سخت دارد و به نظر می رسد باری خود را پیش از این در زبان های دیگر چون روسی و اروپای شرقی در صحیفه ی آزمون گذاشته است . این نظر برای خالی نبودن عریضه تایپ نشده است ، اما حاصل خواندن دقیق من نیز نیست . نام شعر چون ریشه ی درخت پنهان است و این ، آن گونه که خود آگاهید ، نوعی مستوری ست که در تناقض با حرکت مدرن شماست . درباره ی استفاده از فونت و رنگ ، نیاز به پالایش کلمات دارم تا حق مطلب به قدر وسع ادا گردد .

کروب رضایی

البته صداهای جدید ، همیشه و در وهله ی اول ، کمی برای شنونده ی صدا ، اگر آزار دهنده نباشند ، گوش نواز هم نیستند ، ولی نوام چامسکی ، تئوری پیدایش زبان را از صداهایی نظیر " bang" boom" splash" و یا حتی افتادن اشیا بر زمین یا صدای شرشر آب رودخانه و صدای شلیک و از این قبیل چیزها نشات گرفته می داند . از این رو ، تا این صداها تبدیل به کلمه یا سطر و هم چنین شبه جمله یا جمله شوند ، ممکن است مدت زمانی طول بکشد . این زمان ممکن است بسته به قوم و قبیله و نژاد یا فرهنگ و قابلیت های ذهنی آن ها سرعت داشته باشد یا کند پیش رود ، ولی ناگزیر از تکامل است ... حالا مهرداد فلاح ، در این فرایند ، باید صبر کند تا صداهای جدیدی که از طرف او تولید می شود ، به ذائقه ی شنوایی و حس بینایی و سر آخر به حس زیبایی دوستی مخاطبان شعرش خوش بیاید . همیشه چیزهایی جدید ابتدا مد تلقی می شوند ، ولی بی آن که مصرف کنندگان بدانند ، همین متد جدید ، وارد زندگی روزمره ی آنان می شود .

تارا

 آن چه در نظر اول به چشم می خورد ، خلاقیت شماست در امر شعر . هنر ، به خصوص شعر ، در لایه های بالاتری از زندگی در حرکت است و همگان میل به رسیدن به آن لایه ی بالاتر را دارند و شما آن بالا غوطه می خورید . این تصویر خواندنی جانی دارد ملتهب و شعری دلربا . می توانم بگویم حظ کردم .

امیر علیمرادیان

دینامیک + استاتیک را در واژه های این اثر زیبا می توان دید .
حس تعلیق ، پولی فونیک بودن و نقاشی زیبای واژه ها در کارهای جدیدتون قابل تقدیر است . شروع و پایان را می شود به راحتی در سطر اول و آخر تشخیص داد ، اما به نظر من اگر چند شروع و پایان همزمان داشته باشد ( با تلفیق افقی سطرها ) کار زیباتری خواهد شد . البته باید به ماهیت شعر حرکت نیز اشاره کرد که چه در فرم و چه در محتوا به آن رسیده اید . بیرون آمدن از مولفه ی خطی و رسیدن به مولفه های غیرخطی ( با مرتبه ی بالا ) را بسیار در کارهاتان می پسندم .

 

عادل ؟ البته که شاعر است !

$
0
0

  

سایت مهرداد فلاح - هر دو روی تو !

---------------------------------------------------------------------------------------

خواندیدنی : واقعیت یا توهم

مهرداد فلاح در "دانلودینا"

٧ دفتر ( دانلود مجموعه آثار مهرداد فلاح )

آخرین حرف ها در باره ی خواندیدنی در "هفته به هفته"

معجزه در کلام !

ضد جایزه - حسین ایمانیان

چه تازه می خوانَد این خروس ! 

...........................................................................................................

در مرگ "بیژن"  گرم ناله ام  "الهی" !

.....................................................................................

در بابِ "چرا رسیدن" ام به "خواندیدنی"ها

 

مهرداد فلاح

 

1

"شعر پیشرو " ، "شعر رادیکال" ، "شعر متفاوت " ، "شعر دیگر" و ... این نام ها که بارها در نوشته های از شعر  و درباره ی شعر این سال های ما تکرار شده ، چه می خواهد بگوید با ما ؟

 

آیا این میل به نام گذاری ، فقط به دوره ی ما منحصر می شود و این که شعر فارسی در یکی - دو دهه ی گذشته ، ماجراهای بسیاری را پشت سر گذاشته و درگیر مرز شکنی و نوجویی بوده ، زمینه ساز برآمدن این برچسب های متعدد بوده ؟ من می گویم آری و نه . دم و دنباله ی درازتری هم دارد این بازی .

 

مگر نه این که بیش از هزار سال پیش ، فرخی سیستانی چنین گفته  : سخن نو آر که نو را حلاوتی ست دگر ! و از یادمان نمی رود که شعر امروز فارسی ، فرزند خلفِ ناخلف ترین شاعر ایرانی ، نیما یوشیج است .

 

من می گویم شعر خلاق ، یک فرآورده ی "گسسته - پیوسته" است . گسستگی دارد از آن چه پیش از آن بوده به نام شعر ؛ چراکه ظاهر و باطنش نو شده . پیوستگی دارد به شعری که از بطن آن سر برآورده . می گوید : تازه ام ! و این تازگی را در آینه ای اعلام می کند که همانا شعر مرسوم و به روال می شود خواندش . مقیاس این ادعا ، فرق بین "این" و "آن" است دیگر . تازه باید با کهنه سنجیده شود .

 

کهنگی در شعر البته از لونی دیگر است . شعر خوب ، کهنه هرگز نمی شود . کنار گذاشتنی نیست . پیر می شود ، ولی نمی میرد . در هنر هیچ اثری اثر دیگر را تصرف نمی کند . اما نمی شود که شعر امروز شبیه شعر دیروز باشد . قیافه عوض می کند شعر در هر دوره و سیاقَ ِ زیستنش هم جور دیگری می شود . این ها همه بدیهی ست . عجیب وقتی ست که ناگهان چنان ریخت غریبی به خود می گیرد شعر که در برخورد های اول ، به تردید می افتیم در شعر نامیدنش . این جاست که غوغا به پا می شود و شعر ما در دهه ای که پشت سر گذاشته ، از این غوغاها کم نداشته ...

 

نونویسی به گمان من دلبخواهی نیست . نمی شود اراده کرد و یا خواب نما شد و کبوتری از آستینِ شعبده پر داد . هزار دست در کار است این جا . زمانه باید بخواهد و زندگی فرمان دهد . از کوزه ای که مولف ، همان تراود که در اوست و او گاهی که شاعر می شود ، تن هاست نه یک تن .

 

پیش خیلی آمده که شعر در دوره ای هیچ موجی ، توفانی به خود نگرفته . چرا ؟ آیا هرچه شاعر که در آن دوره ، نازا و سترون بوده ؟ آیا میل کسی به سویی نرفته اصلن که نو بخواهد ؟ من می گویم چرا  ، ولی همان "هزار دست" این جا بی کار بوده لابد که کارستانی پیش نیامده در شعر .

  

می لرزند برخی همیشه

برخی همیشه شلوغند

همیشه برخی بر می گردند

 

شیپور می گوید : مرز ها را برای شکستن کشیده اند ... !

 

منی که این ها را می نویسد این جا ، خودش هم می داند که اهل خطر است در شعر . خطرگران خطه ی شعر ، هماره گرم شکستن مرزهایند . نرم نوشتاری و فرم دیداری شعر نو که شود ، لاجرم پای نام تازه پیش کشیده می شود . نام البته که قاب است و قاب هم هی ... خوب که نیست . شعری که توی قاب برود ، درآوردنش از قاب ( نام ) مصیبت است . شاعر خلاق و خطر پذیر ، از قاب می گریزد .

 

عیب بزرگ منتقدان کله گنده ی دهه ی چهل ، این بود که شاعر را سیخ می زدند برای رسیدن به زبان خاص در شعر . شاعر صاحب سبک ، شکی نیست که زبان ساز و زبان باز است . زبان توی شعر چنین شاعری ، دهان است و شاعر از دهان ِ زبان است که فواره می زند . شکی نیست ! ولی چه سود که شاعران بزرگ پشت سر ، همه در دام خودشان افتادند . بیشر می گویم .

 

شاعر مگر آدم نیست  ؟

آدم مگر همیشه یک جور است ؟

من بیست ساله با من چهل ساله فرقی نمی کند ؟

 

باورم چنین است که شاعر در هردوره ی شعری اش ، اگر که سبک و زبان و بیانش عوض نشود ، مرده است . مثال دلخواهم در این زمینه ( گیرم که نقاش ) ، پابلو پیکاسو ست : هنرمندی چند سبکه و چند چهره !

 

طبیعی نیست که مهرداد فلاح ( مثلن ) ، امروز همان جور شعر بگوید که ده سال پیش . من می گویم اگر شاعر ، از این کتاب تا آن کتابش ، سبکش را نتواند نو کند ، دیگر شایسته ی این نیست که او را "پیشرو" یا متفاوت نویس یا رادیکال یا ... بنامیم . کسی را که در جاپای دیروزش درجا می زند امروز ، چه گونه می شود "پیشرو" خواند ؟! شاعری را که زمانی "دیگرنویسی" می کرد و حالا دارد از دست خودش "رونویسی" می کند ، انصاف است که پرچمدار بخوانیم ؟! بگذریم از آن کسان که همان "تک سبک" شان را هم نتوانستند ثبت کنند و آن دیگر کسان که شعرشان هیچ جلا و جرقه ای ندارد و دادشان بلند : ...  شاخ دارم به هوا !

 

و نکته ای دیگر : شدنی ست آیا نو شود چیزی ، قیافه اش ولی نو نشود ؟ می شود ؟

 

نام تازه اگر خواهی ، جان و جمال تازه بیاور شاعر !

 

 

  

2

"کلاغ" که قارقارش را پَر از دهان من داد ، پَر به جایی کشیدم که "جا"یی نبود : به مغاکی که خودم !

بازی بامزه ی لحن ها و صدا ها و دهان ها در دارم دوباره کلاغ می شوم ، آن قدر جذبه داشت که تا همیشه ی یک شاعر را برای خودش بردارد . من یکی ولی اهل آشنا نیستم زیاد ! شعر را با مچ گیری اش بیشتر دوست دارم تا با ناز و نوازشش . همین که بر می گشتم به آشنا ، دلم برای غریبه غنج می زد . غریبه البته که ترس دارد و ترس البته که قند !

قند خواهی ِ من تمامی ندارد انگار !

برگشتم به خودم و از خودم در آمد با شاخ و دم و سمی که ... داشتم خانه تکانی می کردم یا خانه خرابی ؟ نمی دانم  .

در کلاغ ... شاید بیرونی تر و طنازتر بودم و اندککی ترش و تلخ شاید توی از خودم . این جا درونی تر و شاید هم ... من یکی در شعر از خودم ، جاپایی از چهار دهان و یک نگاه می بینم . تو چی ؟

سویه های هستی شناسیک و تاکید بر چه و چه گونه و چرا و چه طور ، به ویژه در بخش دوم کتاب چهار دهان و ... نمود زیر پوستی تری در از خودم دارد انگار . چند صدایی و مرکز گریزی و تخریب – ساختی که نخست در شعر بلند چهار دهان و یک نگاه اتفاق افتاد ، این جا نیز هست ، ولی آغشته به رعشه ها و تیک های عصبی !

در از خودم بود که معجزه ی برِش خور بودن زبان فارسی را دریافتم . برخی گزاره های این کتاب که قیافه ی یک گزاره ی نرمال را دارند ، خیلی آبزیرکاه تر از این که هستند ، هستند . دو – سه تا جمله جوری به هم گره خورده اند در یک جمله که آدم فقط می تواند همزاد کلاسیکش را در سعدی بجوید . در برخی شعر های همین کتاب بود که چشمم رو به دریچه ی تازه تری هم باز شد . ناگهانی ِ حضور کمانه ( پرانتز ) ها در نقش هایی نامعمول ، گزاره ها را چاق و چله تر می کرد و می شد با نخواندن کلمه یا جمله ی در کمانه ، گزاره ی مادر را به سویی دیگر برد . گاه این جمله های به ظاهر معترضه ، تاکید های طنز آمیزی داشتند و حتا در جاهایی می شد این ها را واژه ها و ادات عاطفی دانست ...

باری !

دوست من در چه کاری ؟

شکاری ؟

من در دارم دوباره کلاغ می شوم ، از فعل ها در نقش پاشنه و پاگرد و مفصل سوء استفاده ها کرده ام که حاصلش گزاره هایی جوان ، پویا و پرحرکت و از لحاظ موسیقایی تند و تپنده است . این شیطانک زبانی ، در کتاب از خودم ، همتای دیگری پیدا کرد که می شود آن ها را یک دو قلوی ناقلای زبانی هم نامید . حذف های بی قرینه ی لفظی یا معنوی در آخر گزاره ها هم گاهی همان نقش را بازی می کند . این حذف ها ( من می گویم : حذف به قرینه ی مَنوَی ! ) سبب شده است کلماتی در جایگاه موسیقایی قافیه بنشیند که اصلن قیافه ی قافیه ندارد !

خب ، آقا کلاغه خیلی شلوغ کرد و این وسط ، یواشکی پنیر از خودم را قاپید و یک لقمه ی چپ کرد . نوش جانش ! قار قار کلاغ حرف ها برانگیخت در اهل شعر و وقتی نوبت از خودم شد ، چو افتاده بود که فلاح جذام دارد و هر که به شعرش بزند انگشت ، بو می گیرد دستش !

اما آن چه حالا در این کارها می بینید ، در کتاب بعدی ام ( اولین کارم در دهه ی هشتاد ) بریم هواخوری ریشه دارد . بریم هواخوری شش شعر بلند و چند شعر کوتاه در بغلش دارد که هم در شعر روایی فارسی حرف های دیگری برای گفتن دارد هم در قلمرو شعر کالیگراف . این جا علاوه بر کمانه ها ، فلش ها هم ( به ویژه در شعر ( ارگ م(جنو)ن ) در کار معنازایی اند . فلش ها گاه دم  و دنباله ی کمانه هاست و همان نقش را هم بر دوش می گیرد و گاه هادی نگاه خواننده  می شود به بندی دیگر از شعر . این دم را اگر بگیری ، می رسی به جایی ، جاهایی که نگو و نپرس !

خلاصه ، این طورها بود که دیدم ( و چه دیدنی ! ) می شود یک شعر نوشت و چند و چندین شعر برداشت ! نه مگر هر گزاره ی شعری ، فراروی از گزاره ی تک منظوره ی عادی ست ؟ و هر چه از تک به چند ، بیشتر شعریم ؟ پس هر امکانی که پای رسیدن ما را به "چند" ، توان تازه ای دهد ، خوش امکانی ست .

و اسبی که چارپاست ، دیدم که دارد هزارپا می شود انگار . و ترس برم داشت . ترس که برم داشت ، دیدم که قندآلوده ام تمام !

و "این رمیده" بَرم داشت یکسره . دیدم شعری مرا می سراید که نمی شناسمش اصلن .

هیجان آمد / هر چه کودکانه را برداشت / ریخت از سرسره ها پایین ! دیگر دیگری شده بودم . غریبه بودم همه ! فرم های زبان ساخته آمد به سراغم و سراغم را مگر از زبان بپرسید .

بپرسید !

ببینید !

بگویید !

بشنوید !

بخوانید !

خواندیدنی ام من !

 

 

3

نام شاعر را اگر از پیشانی شعر برداریم ، چه می شود ؟ این صندلی در خور افتادن است ، نه نشستن ! مثل زیستن که پیامدی دارد ، شاعری کردن هم . انگار که نوشتن شعر کافی نیست . از شعر نویسی لازم . می نویسم ( نمی نویسم ) !

این کیست که می نویسد ؟ من ! من چیست  ها ؟

دروغ نیست اگر بگویم شعر نویسی ، "من" نویسی ست : منی که نام نیست ( جن یا هر چه ) . مهرداد فلاح دارد از چرایی و چه گونگی خواندیدنی هایش می نویسد ؟ نه گمانم . خواندیدنی هایی که چند تایی ش را این جا می بینید ... نه ، می خوانید ... نه ، می خوابینید ... نه ، می بیخوانید ( می بینید ! محال است از شعر گفتن ) ، اول کاری که کرده ، نوشتن و ساختن یک مولف "دیگر" است که آن مولف دیگر ( مهرداد فلاح ) را به همان زادگاهش در دارم دوباره کلاغ می شوم دیپورت کرده انگار و یا به از خودم ؛ همان گونه که شعرهای کلاغ  ، آن یکی مهرداد را به چهار دهان و یک نگاه . مولف دیگری هم هست که در بریم هواخوری  ساخته شده و  همخونی بیشتری با این آخری دارد شاید . من این طور گمان می کنم . من کیست ها؟

و خنده دار این که همه ی این ها یک نام دارند : مهرداد فلاح !

این دیگر چه جور اداره ی ثبت احوالی ست ؟

ثبت احوال که هیچ ، اداره ی ثبت نام هم نیست . چیست پس ؟

چه می دانم ؟!

حرف همین است لابد : چه می دانم ؟! ولی با " چه می دانم " و " نمی دانم " که کار پیش نمی رود . کدام کار ؟

دوم کاری که کرده این شعر ها " پلکان شکنی " ست . کلاسیک و نیمایی و سپید و حجم و موج و ... همه روی پلکانی ایستاده بودند که وقتی خواننده می خواست بخوانَدشان ، چاره ای نداشت جز این که از پله ی اول به دوم و از دوم به سوم و ... برود . راه و تعداد گام ها از پیش معین شده بود . این جا اول شعر و ... آن جا آخر بود . اول و آخری ندارد "خواندیدنی" . دارد ؟

سه دیگر آن که صورت روایی در این شعرها طور عجیبی عوض شده انگار . انگاری در ژن این ها دست برده اند . سازمان ژنتیکی دیگری دارند . وقتی اول و آخری در بین نباشد ، روایت با کدام پا راه می رود ؟ نمی دانم ! یکی سر از دهان من ( من ؟ ) در می آورد همین حالا و می گوید : خوابیننده می تواند ( اگر که دلش خواست ) پلکانش را بیاورد این جا و به کارش بگیرد . جلوش در می آیم که : این جوری ولی سخت می شود کارش . چند پلکان نیاز دارد و با یک دست مگر چند پلکان می شود برداشت ها ؟ خلاصه این که این جا مختاریم ( مجبوریم ؟ ) همزمان به چند "زمان و "مکان" روایی گام بگذاریم . بگذاریم ؟ یکی در می آید از توی من می گوید : کوبیسم در شعر که شاخ و دم ندارد ! می گویم : کوبیسم که مال عهد بوق است رفیق !

چهارم این که گفته بودم و بودند انگار : یک شعر می نویسم و چند بر می دارم . چند می نویسد و یک بر می دارد . یک چند می نویسم و چندین یک بر می دارم . چندین و چند این جا ، جایی ، جای ها می سازند ...

پنج این که "شما" در این شعر ها مولف است / اید .

شش ...

هفت ...

هشت ...

نه ... ده ... قصه ی "ما " به سر رسید / کلاغه به خونه ش نرسید !

 

.................................................................................... 

 

 فرهاد کریمی

این کار جدید مهرداد فلاح ، ادامه ی روند منطقی خواندیدنی هاست. تفاوت این خواندیدنی با بقیه ، دخالت دادن خوابیننده در شعر است .
باز ِ باز ِ باز
بسته ی بسته ی بسته
سفیدِ سفیدِ سفید
سیاهِ سیاهِ سیاه
خوابیننده می تواند تصمیم بگیرد با بعد منفی مفاهیم برخورد کند یا مثبت . از طرفی دیگر ، تکثر روایی موجود در متن ها از نوع خودش جالب است . فلاح دارد خوب پیش می رود .

م . آرمان

این شعر در لحظه ی درد ، تیغه های انتقاد آمیز و عریانش را در برابر کج فهمی های سهل  انگاری شده ، با خشم نشان می دهد . گویا که حقی را شخص بی انصافی خورده  و سکوتی انزجار آمیز ، چشم ها را از حدقه بیرون آورده است . برای تماشای بی انصافی بزرگی که شاعر در شعاع آن قرار دارد ، چشمانش را نمی بندد و پرسشگر سمجی در او فرمان کنجکاوی می دهد که در مقابل بی دقتی در جواب ها ، هوشیاری را با وسواس بیامیزد . "شعر سیاه" به مخاطب خود می گوید نترسید که چه گونه حقیقت را در دهشتناک ترین وصف ، رو می کنم ؛ حقیقتی که مربوط به شاعر یا خود شما می شود .
 فکر کنید چه گونه هستی حقیقی و نابی در حال رشد و شتاب و ذکاوت و پیشرفت  است که متولد می شود ! و خرده می گیرد که چرا معشوقه ای وفادار و همدمی درستکار در زمین وجود ندارد که بتواند بدون دغدغه ی معاش ، سر بر بالینش بگذارد و با او درباره ی خودش و دردها و لذت هایش حرف بزند ؟

حسن سهولی

زمینه ، سایه ای روشن روی پس زمینه انداخته که برای یافتنش ، به سرگردانی ویژه ای نیاز است . قدرت واژه ها در انداختن مخاطب در کلاف سر نایافت ، حیرت انگیز است . گاهی کلمات کارهایی می کنند که در عالم طبیعی یا ممکن نیست و یا برای فراهم آوردنش نیرو ، زمان و مکان مناسب و پردامنه ای می خواهد . کارکرد این واژه ها هرکدام خود در پدید آوردن زنجیر قهرمانی که یک پهلوان نتواند آن را پاره کند ، هیجان انگیز است . درعین حال ، خوابینشگر برای پاره کردن زنجیر هرکدام ، در حدس ، پهلوانی می شود تا راه های گریز را انتخاب کند . هر چند هر چهار سو بسته است ، این راه از درون متن به بیرون راه می یابد ؛ یعنی دری مخفی و درونی دارد باز باز باز و در عین حال بسته ی بسته ی بسته . دچار جنون شدن عجب جلایی دارد - البته در این متن - کسی که توی کلام دویده ، فلاح ( مولف ) دونده نیست. واژه ها شاید . به همین دلیل ، کلمات "وول" می خورند و خوابینشگر را با خود "وول" می دهند !

داریوش احمدی

به نظر می رسد در این کار ، تصمیم بر مرکزیت زدایی از شعر وجود دارد . کلید در همان سطرهایی ست که کارشان حاشیه سازی ست ... شعری که خود به مرکز رجعت دارد ،   انکار ِ تمرکز است و متن ، به بدست خود ، به حاشیه رانده می شود ! تا منظور نظر از این خواندیدنی پارادوکسیکال چه باشد ، کشف را تامل می کنم که این خود لذتی ست .

آذر سرافراز

هر چه متن را می چرخانم و سرگیجه های مست را دچار می شوم ، بازهم کم است . بازهم مفهوم نهفته دارد . کلمات در این جا جاندارتر از زنان حرمسرای ناصرالدین شاهی ، گیس هم را می کشند و جیییییییییییییییییییغ عجب جلایی دارد ! سیاه نامه ی دست های دستبند خورده و حرف هایی فقط حرف و برابری فقط در کلام آمده است و کتابی که راحت روی نیزه رفت ، پس حالا زیر دست و پای کودکی ما قدم می خورد .
ایده بازاری که در هیچ بازار سفیدی مفتش طلا را رو سیاه نمی کند . هر دفعه چند روزی با حرف ها و دردها و شعرهایت نفس می کشم و باز چشم به راه ولیعصری طویل تر از قبل در نوشته هایت و دیری نمی گذرد که با جنونی دیگر ، منجی رکود لحظه هایم می شوی .

سمانه میر

در خواندیدنی های مهرداد فلاح همیشه حرفی برای "دقیق شدن" و "پیدا کردن" وجود دارد و البته گاهی بیش از چند حرف پنهان در تصاویر کلام دارش دیده می شود . اگر این حرف ها تصویر نمی شد ، چه تغییری می کرد ؟ اگر فقط نوشته می شد به صورت سطری ، حالا کمی بالا یا پایین ؟ مطمئنن مفهوم تغییر می کرد و این حالت "چند تصویری" که "چند مفهومی"را هم باعث شده ، وجود نمی داشت . هرچند در این کار اخیر ، انگار دیگر مفهوم مهم نیست و بیشتر به تصویرسازی پرداخته شده . شاید مقصود شاعر ، تولید همین "بی مفهومی" در "مفهوم" بوده است .

رهام رها

 چند بار دیگر خواندم و دیدم ( خوابیدم ! ) تا چیز های بیشتری کشف کنم . این خواندیدنی ها شبیه جزیره های ناشناخته اند و چیز های زیادی برای کشف دارند . با توجه به نقد جناب اصلاح پذیر که بنده هم موافقش هستم ، به پس زمینه برویم ؛ این که از قبل همه چیز این خواندیدنی در قالب و چارچوب مشخصی تدارک دیده شده و ... مثل همین سیکل و حلقه ای ست که با کلمات پس زمینه آمده : باز و بسته - سفید و سیاه . به عبارتی ، صفحه ای سفید باز می شود ، سیاه و سپس بسته می شود و آن وقت صفحه ی سفید دیگری باز می شود ... همان کار یا بهتر بگوییم بلایی که رسانه بر سر ما می آورد : "واقعیت نمایی" که به قول شما واقعی نیست .
به متن رو بیاوریم ؛ بله و شاعر "این ها" را در حاشیه طعنه می زند و وول می دهد کلامش را روی سراسر "این ها" و البته عادل است و "عجب جلایی دارد جیغ" ! ضمنن ، در کار های شما هندسه ی فضایی پیچیده ای می بینم و این لذت کشف را دو چندان می کند ؛ چیزی که خودم به دنبالش هستم . این هندسه ی فضایی از دید شعر مرسوم ، همان ارتباط عمودی کلمات و ... تا زیر ساخت های منسجم و فرم و ... است . اما چرا تعبیر به هندسه ی فضایی کردم ؟ خواندیدنی درست است که روی کاغذ ( یا صفحه ی تخت مونیتور ) شکل می گیرد و دو بعد دارد ،  اما با تصادم عبارات در تقاطع ها ، بعد فیزیکی تداعی می شود و ما با یک فرم دیداری چند وجهی رو به رو هستیم که انسجام شعر و ارتباط قوی معنایی و کلامی و نیز پاره خط های قطری ، بر همین وجوه و یال ها متکی ست . مثلن : متن قرمز یک وجه و پس زمینه وجه مقابلش و ستون ها وجوه جانبی به شمار می روند .
حال : یالِ ارتباط ظاهری کلمات که البته در نظر من ، موثر در فرم هم هست ؛ مثل ارتباط بین کلاغ و سیاه ( جالب است که این یالِ معنایی ، با رنگ  "بسته" هم که سیاه است ، پیوند دارد  . مفاهیم منفی ؟ ) یا برف و سفید ( این یالِ معنایی ، با کلمه ی هم وجه خود ، یعنی "باز" پیوند دارد که از همرنگی بین شان پدید می آید . مفاهیم مثبت ؟ ) و ... البته من فقط دو موردی را آوردم که کسی به آن ها اشاره نکرده و کشف نشده مانده بود ( جزیره که گفتم یعنی همین ) . این پاره خط ها که بین وجوه کار پدید آمده اند ، شبکه و بافتی معنایی برای این خواندیدنی می سازند .

محمد رمضانی

رویکرد بیرونی اثر ، دو مرحله دارد ؛ تقارن در فرم بیرونی ، مرحله ی اولی ست که چشم را درگیر می کند ، اما پی رنگ شعر در حقیقت در بخش دوم فرمیک اثر نوشته شده و ساده نیز نوشته شده است ! این بخش ، بکراند ( پس زمینه ی کار ) را در بر می گیرد و شاید کنشی ست از سوی مولف به آن چه از سوی برخی تکرار می شود . یادمان باشد که مولف خواندیدنی ، هم چنان همان شاعر "دارم دوباره کلاغ می شوم" و ... است با اندکی بازی گوشی با کلماتی که تکلیف شان را هیچ شاعری مشخص نکرده . جدا از نظریات شخصی برخی و خودم در حیطه ی فرم یا هر پدیده ی نوظهوری که در رده ی تجارب است ، فراموش شدنی نیست که چه بر سر دهه ی هفتاد آوردند ...

اما طبقه بندی ام در مورد فرم یک و دو که در همکاری با اجزای ارگانیک هم قرار دارند ( "سیاهِ سیاهِ سیاه - سفیدِ سفیدِ سفید ..." ، با تقارن شکلی و تناقض مضمونی اش در مرحله ی اول فرم "و کلاغ ها روی این برف ..." در مرحله ی دوم ) ، بر این اساس است که بیش از چند بار اتفاق افتاده ، پس اتفاقی نیست که اتفاقی افتاده باشد . در برخورد اول با فرم ، می بینیم که شعر چهار جهتی ست و هم چون کاغذی که دست کودکی داده باشند ، از چهار جهت می توان به متن نگاه کرد و این البته هماهنگ با برخورد دوم با فرم است که این گونه شروع می شود : "این جاها ولی کلماتی وول می خورند ، لای دست و پای بچه ها ..." که محتوای رویکرد درونی اثر در آن جریان دارد و با هم ساختار را می سازند ؛ ساختمانی که آرام آرام از وابستگی به معنا خودش را آزاد می سازد . پس این نظر که اگر نگارنده سطرها را ساده و زیر هم به شیوه ی رایج بنویسد ، اثر لطمه ای نخواهد دید ، منتفی ست ؛ زیرا همان طور که می بینیم ، ویژگی های گرافیکی شعر ، در هماهنگی و همکاری با اجزای درونی و بیرونی آن است و این فرم متحرکِ نگارش است که ضرورت محتوایی و مضمونی شعر را ایجاد می کند و الحق که تفاوتش با "اسپاسمانتالیسم" رویایی و دیگران ، این است که در ادامه ی جریان دهه ی هفتاد ، با فراوانی و تعدد سوژه ها مواجه ایم ( و این از روی دست و دل بازی نیست . مشخصه ی این شعر است ) ؛ مخالفِ تک گویی شعر حجم که غالبن معمایی را مطرح می کند تا به دنبال کشف آن باشیم یا آوا بازی هایی که سرنوشتی ابژکتیو برای کار رقم می زنند . در اجتماعی چند صدایی که هنوز گاهی تک صدایی می خواهد حکومت کند ( بسته ی بسته ی بسته ) ، شاعر با طرد کلان روایت ها ، بیشتر از توافق آرا ، بر اختلاف نظر تاکید می کند ! شاعر تنها کسی ست که به دنبال هیچ چیز ( منفعتی ) نیست .

کیوان اصلاح پذیر

این جاها ولی کلماتی وول می خورند
لای دست و پای بچه ها
که تکلیف شان را هیچ معلم و آقایی روشن نکرده هنوز
و کلاغ ها روی این برف
شعر ( سطر ) های بلندی می نویسند که کارشان حاشیه سازی است
جوری که بنفش های جرقه زن به زیر پلک ها جشن می گیرند
مسری نمی شود بشود هم روان شناس عزیزم دچار جنون
عجب جلایی دارد جیغ !
سراسری ِ کشیده روی تمام
برابری ِ دویده توی کلام
باز ِ باز ِ باز / سفیدِ سفیدِ سفید
بسته ی بسته ی بسته / سیاهِ سیاهِ سیاه
--------------
باز و بسته ، سیاه و سفید  متن ِ غیر منعطفِ روزگار مایند . قرار است گفته ها و نوشته ها یا سیاه باشند یا سفید ، یا خالی باشند یا پر ، یا باز باشند یا بسته . این قانون ، در پس زمینه ی این شعر حک شده است ؛ هم جزئی از متن است هم قانون نوشتن است روی این کاغذ . مثل سربرگ های شرکت ها که نام و عنوان و موضوع شرکت به شکل پس زمینه روی آن درج شده  است تا مهر تایید شرکت باشد بر مطالب نوشته شده روی این پس زمینه . این پس زمینه ها  ، مطالب نوشته شده روی خود را  مدیریت می کنند و چندین کارکرد دارند :
1- حضور مولف به صورت علنی و غیرقابل نادیده گرفتن  
2- حضور هدف و محدوده

٣- جهت دادن به خواننده در سمت و سوی منطق مندرج در پس زمینه
به همین دلیل است که شعر این طور شروع می شود : این جاها ولی ... "این جاها" به همین صفحه ی پس زمینه دار اشاره دارد و "ولی"  نشانه ی نوشته شدن مطلبی خلاف منطق پس زمینه ، روی این صفحه  است . در ادامه به " حاشیه نویسی " می رسیم که نشانه ی مخالفت نوشته های رویی با " متن" زیرین یا همان " متن"  پس زمینه ی کم رنگ است . بنفش هم که دیگر تکلیفش معلوم است ؛ جیغی که سنت گرایان شعر و شاعری را چنان از جا پراند که هنوز هم بر جای خود ننشسته اند . رابطه ی "جیغ بنفش" با سنت های جاافتاده ی شعری ، همان رابطه ی شعر رویی با منطق زیرین این صفحه است  و پایان کار ، "سرایت" این مخالف خوانی به همه ی صفحه است . روان شناس به عنوان نماد همسازی روان ها با روان مقبول و معمولی جامعه ، مورد حمله و سرایت این ناهمگونی متن و حاشیه قرار می گیرد و جیغ بنفش ، مثل سوت یک کارخانه یا کشتی ، چرت همه را می پراند .

و اما دو ستون طرفین این صفحه که مانند دو پایه برای منطق پس زمینه عمل می کنند ، از سراسری بودن ، تمام بودن و برابر بودن کلام خبر می دهند . ستون ها از قطعیت پس زمینه خبر می دهند : برابری ، سراسری ، تمام ، سفید ، سیاه ، باز و بسته همگی از نظر منطق در یک رده قرار می گیرند . بدون نوشته های رویی ،ما با یک مانیفست قطعی سیاه و سفید و دو ستون نگهدارنده ی تمام و کمال رو به رو هستیم . با گزاره های رویی ، ما با نویسنده ای رو به رو هستیم که خلاف منطق نوشته شده ی سربرگ اقدام کرده است . دو متن بر علیه هم در یک صفحه . شورش کلمات بر محکوکات .

این روزهای ما ...

$
0
0

 

 

سایت مهرداد فلاح - این روزهای ما چه سیاه ! چه سرخ !      

 

 

ابوالفضل حسنی

ساحت ِ کنار رودخانه ، با نظاره ی آواز غوک ها و شادابی قزل آلاها و جهش شان به سمت بالا ، برای راوی امروز ما ( همه ی ما ) ، تداعی کننده ی چیزی ست که در پهنه ی شهر می گذرد . انگاری امروز ِ روز ، همه چیز برای مای ماها تداعی اجتماعی - سیاسی دارد ؛ حتی آن چه در غریزه ی طبیعت می گذرد و جالب این که در گود عمل خیابان ها نیز بالاروَی از این سر بالایی ها ، چنان قشنگ می گذرد که چیزی جز یادآوری غریزه ی شفاف طبیعت نمی تواند باشد . من از این کار خیلی خوشم آمد ( سرشاری طبیعت تداعی حیاتی - سرنوشتی دارد که می توان گفت به بهترین شکل توانسته اهمیت گذار از این سر بالایی را نشان دهد و از آن سوی قضیه  : عبور از این شیب به سمت بالا ، آن قدر ارگانیک و پوپاست که چیزی جز دامن زیستی و حیاتی طبیعت را تداعی نمی کند ! در هم تنیدگی سیاه و قرمز نیز بسیار ماهرانه و در عین حال با ساده نمایی ، اما عمیق صورت پذیرفته است و کلیت اثر نیز به شکل v ، خود از زیرکی مولف نشان دارد . در مجموع ، همه چیز این جا به جا و ارگانیک نقش بازی کرده است .

 چوپان

هم شعر را می توان چشید و هم خواندیدنی را خوابینش کرد . دو شعر در بدنه ی یک "v" . یک همگرایی ، محوریتی در عنوان گویا این دو رنگ سیاه و قرمز را به هم دوسیده می کند : "این روزهای ما ". مکان و زمان دست می جنبانند .
قرمز :  آب سر بالا می رود حتمن . قزل آلا هم که سربالا شنا می کند و این شعر کشف ظریفی دارد . هم کاسه کردن ضرب المثلی و یک پدیده طبیعی . رودخانه شاید کلید کشف این ماجراست و این دست مریزاد دارد که وقتی سمت چپ "v" بالا می رود ( همراه با نشانه ها ) قزل آلای شعر شنا می کند و شاعر می گوید که اوست که این رودخانه را بالا می برد . نشانه شناسی قزل آلا و قورباغه و رودخانه هم باشد برای اهلش .
سیاه : حالا زمان پارامتری ست که وارد معادله می شود : فردا . شک نکن که فردا از این سربالایی خواهیم گذشت و این اتفاقی نیست که این مرتبه سربالایی باز هم در سمت چپ و بالا رونده ی "v" خویش را می نمایاند . آری ،  من هم هم صدا با تو می شوم که این "v" با همه ی غوکان و قزل هایش ، گوش به زنگ فردا بماند .

رنگالودگی !

$
0
0

 

سایت مهرداد فلاح - باران سال گذشته هنوز بر نرده ی چوبی ایوان نشسته است!

حسن سهولی

تغزلی که دلشوره های خود و معاشقه های خود و فرهنگ ویژه ی خود را بر می دارد . دلشوره هایی لذت بخش که نه می توان از دلشورگی اش گذشت ونه لذتش را رها ساخت . این همه زاییده ی زبانی ست که مثل گل می شکفد و مثل یک ترقه می ترکد و پخش می شود ، غیبش می زند ، پیدای پنهان می شود . افتادن واژه ها روی صفحه و برخورد آن برای شکل بستن از مجموعه ی واژه ها ، تکواژها ، هجاها و واج ها به شکل پراکنده با محوریت واژه ، طعم تغزل را به درستی پژواک می کند . سپس موضوع را می آموزد ؛  موضوعی که خوشه ای ست و محورهای خطی و ساده را کنار می گذارد - گرچه ظاهرن خطی به نظر می رسد - . فلاح توانسته این خواندیدنی را ایستاده بدواند و بر صفحه نمایش دهد که من باور کنم :
"از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند" !

عه تا منصوری

با چشم  خیره به رنگالودلی و  ورای هوش گرم وهم  و رویام
ترکیب درهم تصاویر تنه از کولاژ خواندیدنی و شاخه از  صورخیال سرکش...دارم
جسد مصدر "خندیدن" ،  گیر به ناخن بیل مکانیکی معلق در هوای انتقال به قبرستان احساس
باسن مایل "رقصیدن" در آستانه ی تماس تیپا ، تسلیم سقوط و سجده
"بوسیدن " سبزه ی خشک ، واژگون به بند توبه
باند خاکستری  ، بستر رسمی سه سطر سیاه : در دست های بسته رسیدن / با چشم های باز شنیدن / بر پاهای بریده شکفتن
کابوس... کابوس  سرخ انفجار جار جار ترکش و وحشت صوت
که ترک افتاده به دی  وا    ر می بردش آ و ا ر  بنفش سرد پریده
سبز نسیان و امید ... و باز هم گل ، گفتن شنیدن دادن  دادن داد... فریاد

 شبنم شیروانی

 رنگالودگی حاوی پارادوکس های معنایی ست . در سه سطری که رقم خورده ، رنگ ها نقش متمایز کنندگی خود را به خوبی بازی کرده اند . پشت کار سایه هایی پنهانی در تقابل با سطرهای پیدای هم رنگ خود ، خودنمایی می کنند که مهارت مستتر در نقش آفرینی وازه های  شاعرانه  را زیرکانه در لفافه زنگ ها ، سایه روشن ها ، متن و پس زمینه نشان می دهد . بار معنایی رنگ ها به جا نشسته : سرخ در انفجار و ترکش های ناشی از آن ، رنگ بنفش بی رمقی وازه ها ی" ترک افتاده به دیوار " را تداعی می کند و سبز هم شکفتن بوسه های غنچه لب را . کار قشنگی ست ؛ در نهایت تناسب و ایجاز .

منی که این جاست !

$
0
0

سایت مهرداد فلاح - ای فلکافلک !

بروید به مجله ی بین المللی شعر ( و صفحه ی ویژه ی مهرداد فلاح ) !

عه تا منصوری

برش عمد و عمودی بر کره ای ( جغرافیایی ) سوار بر ستونی که من است و پایه ی جهان است  . در کار این جهان و نیز سکشن " منی که این جاست" قرینه گی نیست . وین عجب بین که ایستایی هم چنان  برقرار  است . استاتیک این وزنه ی نامتوازن را کدام مولفه ی پرفشار  بر می دارد که تلو می خورد و برجاست ؟ فلک  میان این کره  است که پر از پوج  و تهی  ست ؛ نه آن قدر که از جلای برون و برقش ، ظنی به یقین رسیدن بریم .
آشنای من است این دیلاق و گیتی سیه گیسوی سنجاقک به مو و چه قدر این تخس نق نقو را کودکم ، وقتی انگشت به سوراخ شیطان می کند .

ابوالفضل حسنی

این کارهای اخیر بد جوری مرا به هیجان وا می دارد ( وا داشته است ) .   من نمی دانم آیا این تکه ای از همان کار بلند قبل از عید تولید شده است یا نه ؟ در هر صورت : زبان خیلی خیلی این جا برق می زند . جوان و سر حال است و بخش دیدنی کار هم به تعادل خودش رسیده  ؛ یعنی خودش شده است . این اواخر ( قبل از عید ) که زیادی سمت رنگ و شکل رفته بودی ، ترس و تنهایی عجیبی مرا گرفته بود ، اما الان احساس می کنم خیلی همراهیم . 

 

 

 

 

تن درخت ِ من !

$
0
0

 

سایت مهرداد فلاح - من ِ درخت وُ درخت ِ من !

______________________________________

صحفه ی من در " پوئتری اینترنشنال وب" 

حسن سهولی

باید از روز اول به عنصر زبان که ابزار دست اول فلاح برای شاعری ست ، توجه می شد تا بدانیم که شعر فلاح همان مسیر خواندیدنی را می پیماید . در تلفیق روبنای کار شاید یک خطا یا فریب چشمی ، ما را از زیربنای کار که محور اصلی در فضای کار فلاح است ، غافل کند . معتقدم فلاح نه تنها از روند شروع دور نگشته ، بلکه به تثبیت آن نشسته است و اکنون فرمال کار روشمندتر هم شده ؛ زیرا هرچه به طرف تثبیت این گونه اشعار حرکت می کند ، عمق فضا  ، کنجکاوی دیگری می طلبد و زیرکی حرکت در تثبیت خواندیدنی را بیشتر نشان می دهد . من از این منظر به فلاح تبریک می گویم .

پرستو ارسطو

افسوس که در  این خواندیدنی ، شاعر  خواننده اش را از  رنگ و حجم گرافیکی زبان ویژه و منحصر به فرد" مهرداد فلاح" محروم ساخته ، ولی باز همان بازتاب های عاطفی دنیای پیرامونی او  می درخشد و مخاطب را با  ذهنیتی پیچیده به چالش می گیرد تا بر پیوند غیر قابل انکار جامعه ای که در آن به سر می برد با شعر خویش ، تائید کند . تقریبن همه ی  عناصر ساختاری خواندیدنی ، شکلی از  هویت و اندیشه ی مهرداد فلاح است . او در این شعرها ، هم زیست شناس است هم جامعه شناس هم مورخ  و مهم تر از همه روان شناسی ست که  ساختار ذهنی و ذهنیتی خود را با زبانی تصویری - فوق العاده پیچیده ، ولی لذت بخش - در آینه ی شاعرانگی خود به ما می نمایاند و بیشتر  اتفاق های زبانی او ، به شعر های بی  بدیلی می انجامند ؛ مانند این شعر  و  سوژه ی فلسفی آن . او به انسان با نگاه وجودی خاص نگریسته  و محور بحث‌ اوُیِ انسان ، نگرشی دیگر گونه به من ِ انسان است  ، نه با نگاه ماهیتی و فردی . برداشت من از اندیشه ی شاعر ، بیشتر نزدیک به این مهم بود که ماهیت فردی انسان برای شاعر مطرح نیست .

سامان سپنتا

 ساده شده ای ، نه ! سهل و ممتنع شده ای . از گوشه ی این صفحه ، آن پشت ، سعدی را می بینم که دارد از روی دستت نت بر می دارد . و زبانت چه درخشان تر شده است . صیقل یافته تر ؛ گویا از سرچشمه ی یک رود ... بزرگ با سنگ ها همراه بوده ای و بارها و بارها زیر و بالا شده ای تا شده ای قلوه سنگی خوشتراش و براق . سنگی که قلوه است ، اما کسی نمی تواند برداردش . سنگت بخورد به سینه ی سپنتای دیلاق !

فواد گودرزی

من هم با نظر سپنتا موافقم . ساده شده ای . من این را بیشتر دوست دارم . اتفاقن هنر این است که موضوعی این چنین پیچیده و دشوار را ( موضوع من ) در بیانی ساده بگنجانی . این گونه کلماتت و تصاویرت را بر جهان مسلط کرده ای و البته خودت را .
این را از زاویه ای دیگر هم می توان دید . همنشینی و همزیستی نیازمند گذشت است . فکر کنم اگر بنا باشد از همخوابگی شعر و تصویر ، کودک مبارکی متولد شود ، هر یک باید ساده ترین شکل خود را پیشکش این عرصه کنند و از خیلی علایق و  دلبستگی های خود بگذرند .

مهر

به نظرم خواندیدنی از همان ابتدا هم همین بوده که حالاست . در اجرای کارهای قبل تر ، اغلب به سبب رنگ و حجم و شاید هم نامشخص بودن نوع کار  با گرافیک ، گاهی استخوان بندی کار پنهان می ماند . با این همه ، چه بسا در این روند ، اینک به جاهای روشن تری رسیده باشم . همیشه تاکید کرده ام که فرم های زبانزاد خواندیدنی ، هسته ی آفرینشگری و جان شعر است .


من این جایم این جا وسط ِ... !؟

$
0
0

سایت مهرداد فلاح - من وُ این همبازی !

احمد تاک پرور

شعر فلاح بیش از دو دهه ، به عنوان یکی از کانون های مرکزی شعر امروز ایران بوده است . تجربه گری و رسیدن به افق های کشف ناشده ، از مشخصه های شعر اوست . در این شعر هم می توان کوشش او در دست یافتن به زبان و شگردهای تازه ی زبانی را آشکارا دید . شعری که سعی می کند ذهن و زبان تازه را به خواننده پیش بکشد و او را با نحو و زبانی آشنا کند که خاص فلاح و چند شاعر دیگر است که با او اشتراکاتی دارند . آشنایی با بعضی از جریان های شعری چون کارگاه براهنی و باباچاهی خواننده ی شعر امروز را آماده کرده که خود در شعری که می خواند ، مشارکت داشته باشد . در این شعر فلاح هم باید با شاعر همراه شد تا اجازه ورود به دنیا شعر او را یافت وگرنه اجازه ی ورود نمی دهد و ناخوانده و ناسروده می ماند ، ولی وارد که شدی ، باز هم پاره های ناشناخته ای از شعر رهایت نمی کند که ای کاش این پاره  های ناشناخته در یک نشست گروهی به بحث گذاشته می شد و مورد ارزیابی قرار می گرفت . با وجود این ، نمی توان کانون فروزان شعر فلاح را نادیده گرفت و زبان تر و تازه و فضای تازه ی شعر او را نکار کرد ؛ چون به گفته ی خودش این شعر شناسنامه دارد و ما باید پیوسته جای دوربین مان را تغییر دهیم وگرنه از درک شعر روزگار خود عاجز  می مانیم . ما چه بخواهیم و چه نخواهیم ، با دگرگونی های جهان خود در پیوندیم . 

 مصطفا فخرایی

این شعر از جمله شعرهای خوب فلاح است ؛ با زبانی شسته رفته و صیقلی یافته - زبانی که من می پسندمش - و با آشنایی زدایی های خاص خود - متنی و فرامتنی - متنی که علیه متنیت خود می شورد و ... حذف هایی که طبیعی اتفاق می افتند . واج آرایی و نغمه ی حروف در هر سطر ، به موسیقایی شدن شعر کمک می کند و  ریتمی موثر به شعر می بخشد . بعد گرافیکی و و جه بصری کار هم قطعن در خوانش شعر به کار می آید و رنگ ها ... کلمات آغازین سطور خود سطر دیگری از شعر می شوند و همین در پیوند عمودی سطرها شکل می گیرد و سطری که قرمز است و درست وسط شعر اتفاق می افتد .

شاعر با نوعی حس نوستالژی ، با بن مایه های تغزلی ، جریان گرمای عشق را در واژه واژه ی شعر و زندگی نشان می دهد ؛ شیهه ای که شعر می شود و خروش و فریاد و ... سر انجام ، در وضعیتی کنشمند ، شعر و شاعر به یگانگی می رسند .

 

چهارجوابی ها ( با حاشیه ها و ضمیمه هایش )

$
0
0

                                   دوستان ! لطفن "هواخوری" را با ie  باز کنید !                                                     

                       .......................................................................                                          

                                                              فصل اول                                                          

                         افتادن "این" به چاله ای که "آن" رویداد هر روزه ای ست !  

 

سایت مهرداد فلاح - ... و بگوید آدم درختی ست که می تواند راه هم برود ؟

 

سایت مهرداد فلاح - همو که تا آمده در بشود خورده به دیوار ؟

 

سایت مهرداد فلاح - نور ! نور عزیز که عاشق هنگامه ها و هنوز است !

 

سایت مهرداد فلاح - آدم اسباب بازی زبان است !

 

سایت مهرداد فلاح - حالا هی کفش عوض کن و هی پا !

 

سایت مهرداد فلاح - مشکل منم / نمی توانم خودم رل توی هیچ محلولی حل کنم!

 

سایت مهرداد فلاح - یکی که هر چه کند در خودش به غیر سایه ندید!؟

 

سایت مهرداد فلاح - یک نفر که خودش را گاهی من گاهی تو گاهی ما می انگارد !

 

سایت مهرداد فلاح - می خندم به ریش کسی که فکر و ذکرش فقط / سر هم کردن و انداختنش به خلق الله ست !

 

فصل دوم  

یک شاخه نشین شاخه شکن همیشه توی سرم دست به کار است !

 

سایت مهرداد فلاح - آقای سینه جلو داده ی از خود متشکر ؟

 

سایت مهرداد فلاح - و ژن همان جن است و این هر دو تا هم زن !

 

سایت مهرداد فلاح - من بر این باورم که هر که شاخ ندارد آدم نیست!

 

سایت مهرداد فلاح - خاک بر تو ای شاعر خراب نویس سه انگشتی!

 

سایت مهرداد فلاح - بلیت سفر به سواحل جانان برگشت ندارد!

 

سایت مهرداد فلاح - عین فنی که پهلوان ( پور بی همال کشک ) روی پنبه می زند ؟

 

فصل سوم

خندیدن لاکپشت به خرگوش و بر عکس : شوگر خَهَب تش پکَلا ندید نخ !

 

سایت مهرداد فلاح - سیاه برفِ باریده از ابرهای گس ؟

 

سایت مهرداد فلاح - جوجه راه آمدن به دنیا را نمی دانست / جیک جیکِ نیامدن می کرد !

 

سایت مهرداد فلاح - بهتر نیست آیا همه چیز را از نو و به دلخواه خودم بنویسم ؟

 

سایت مهرداد فلاح - این جا جدا کردن چسبیده ها جرم است !

 

سایت مهرداد فلاح - یک شک ِ کشیده بر ساسر چشم انداز ...

 

سایت مهرداد فلاح - کرمی که لای پنبه غنوده ؟

 

سایت مهرداد فلاح - تقدیر : یعنی پریدن ( از دست خودمان ) محال است ؟

 

سایت مهرداد فلاح - من خیلی ست / به علاوه ی یک "ایکس"!

یک شعر قشنگ از اسماعیل مهرانفر

مهر

 حالا که نوشتن ِ این شعر را به پایان برده ام ( وَ صد افسوس ! آخر داشتم خیلی خیلی حال می کردم باهاش ! ) ، مانده ام که این متن ِ پُر سر وُ صدای چند دهانه را چه گونه می شود خواند ؟ این جا با متنی سر وُ کار داریم که به گونه ای همزمان ، جورواجور نویسی را ( بدون تقدم وُ تاخر ) در بافتی دیداری پیش می برد . شکی نیست که تجربه ی منحصر به فردی ست در قلمرو شعر ِ چند صدایی . به این دلیل که لحن ها و سامانه های زبانی و حتا نظرگاه های گوناگونی این متن را پدید آورده اند و چون فرم ِ شعر ( فرمی که در واقع از یک فرم ِ آموزشی رایج وام گرفته شده و نام ِ شعر نیز بر آن تاکید دارد ) ، پس زمینه ی مناسبی برای حضور و نقش آفرینی ِ این عناصر گوناگون فراهم کرده ، شعر حالتی بسیار طبیعی دارد و این ویژگی را چندان هم آشکار نمی کند . 

 من این شعر را در ادامه ی تجربه ای که در "خواندیدنی" ها داشتم ، می بینم و به نظرم تجربه ی تازه ای در حیطه ی گسترده تر ِ "شعر ِ درآمیخته" باشد . این جا هم کار وُ کارکرد ِ موتیف های دیداری بسیار پُر اهمیت و انکار ناشدنی ست . بر این باورم که بدون پشتوانه ی "خواندیدنی" ، نمی شد چنین متنی تولید کرد . آن دموکراسی ِ نادری که در ارتباط ِ بین ِ متن وُ مولف وُ مخاطب ، در خواندیدنی اتفاق افتاد ، در این متن هم هست و چه بسا آشکارتر . این جا شاید نگرانی ِ دوستداران ِ شعر ِ سطری ( و یا شعر ِ متکی به کلام ) ، در قیاس با خواندیدنی ، کم تر باشد . در "چهارجوابی ها" نقش کلام پر رنگ تر و نظرگیرتر به چشم می آید ، ولی تردیدی نیست که نمادهای پر کاربرد ِ نشسته بر پیشانی ِ این ریز - متن ها ( در اصل ، همه ی هستی ِ گزاره های کلامی را به خودش معطوف کرده ) که متعلق به قلمرو گرافیک است ، به نوعی دیگر دارد وجه بصری ِ این شعر را فریاد می زند . علاوه بر این ، در این جا هم با شعری ترکیبی رو به روییم و در برخی قطعات ، بافتی درهم تنیده از گزاره ها داریم که خوانش را به ناگزیر شاخه شاخه وُ رنگارنگ می سازد ...

 خب ، هنوز پاسخی به این سوآل که چه گونه می شود این متن را خواند ، نداده ایم .

 تجربه ی خودم در جایگاه یک خواننده ، دشواری ِ خوانش و قرائت ِ سنتی ِ این متن را کاملن تایید می کند . به عبارتی ، اصلن نمی شود این متن را به صورت یک شعر ِ سطری قرائت کرد . چرا ؟ چون دست کم تکلیف ِ خواننده با گزاره های کم رنگ تر ِ چپ چین شده روشن نیست ( و این که گاه در یک سطر ، همزمان با دو سامانه ی شعری طرفیم که من اسمش را می گذارم "همسطری" ! ) . بگذریم از این نکته که در هر کدام از این چهارجوابی ها ، ما با سه الی چهار رویکرد ِ نوشتاری و حتا بیشتر مواجهیم . از آن جا که هیچ نشانه و کلیدی برای اولویت گذاری در میان نیست ، شاید خواننده ناچار باشد خودش و به دلخواه ِ خود ، این اولویت ها را تعیین کند . با وجود این ، به نظر می رسد شکل ِ آرمانی ِ خوانش ِ این شعر ، آن باشد که چند نفر به طور همزمان آن را بخوانند ! 

 برای اجرای چنین خوانشی ، پیشنهاد می کنم چهار الی پنج نفر و گاه نفر ششم و ... ( هر کدام با خواندن ِ یکی از بخش های آن ) این کار را با هم پیش ببرند ( ناگزیرم یادی نیز از تجربه ی شعری دیگری بکنم که پانزده سال پیش داشتم در شعر بلند ِ "چهار دهان وُ یک نگاه" . آن جا نیز با تعدد ِ راوی رو به رو بودیم ، ولی فرق ِ مهمش با این شعر ، در آن است که در آن شعر ، این حالت ِ "همزمانی" وجود نداشت و گزاره ها به صورت سطری و پشت ِ سر ِ هم خوانده می شد . اتفاقن من به اتفاق ِ چند دوست ِ شاعرم ، آن شعر را خواندیم و ُ ضبط هم کردیم ، ولی متاسفانه آن نسخه ی منحصر به فرد گم شد ! ) . گزاره های درشت تر ( به رنگ ِ سبز ) را یک نفر ، گزاره های کوچک تر ِ سیاه را یک نفر ، گزاره های بنفش را یک نفر و گزاره های کوچک و ... ( سبز ِ کم رنگ ) را هم نفری دیگر و به ترتیب بخوانند .  نوبت ِ خواندن هم به این شکل در نظر گرفته می شود که ابتدا گزاره ی درشت ِ سبز و سپس گزاره های ( جایی که مشکی های ریز و سبز های ریز همسطرند ) دیگر به ترتیب خوانده می شوند . در مورد گزاره های همسطر ، باید بگویم که خواندن می تواند با فاصله ی زمانی ِ کوتاه ( مثلن2 ثانیه ) انجام گیرد . برای مثال ، نخست گزاره های سیاه خوانده و با فاصله ی دو ثانیه ، گزاره های سبز ِ کوچک و این روال تا پایان ( در مورد گزاره های بنفش هم صادق است ) حفظ می شود . گفتنی ست این فاصله ی دو ثانیه ای ، برای عدم تداخل ِ صداها و در عین حال برای همخوانی ضرورت دارد ...

 به هر صورت ، هنگام اجرای زنده ی این متن و همخوانی ِ یاد شده ، لازم است ابتدا از طریق پروژکتور ، تصویر بزرگ ِ نماد ِ بصری ِ بالای پیشانی هر قطعه ، به حاضران در سالن نشان داده شود . گمان می کنم تجربه ی جالبی از آب در آید . این طور نیست ؟

امیر سنجوری

هر چند آن گونه ای که خودت نیز گفته ای ، روزگاری ست که بسیار طریقت نو در ادبیات دیده ایم بی آن که خلاقیت نو ببینیم و نو آوری ها همه در کج و کوله کردن فرم ها و زبان ها خلاصه شده است ، اما هنوز گشنگی ادبی مان را سیر نمی کنند و روح مان را حال نمی آورند این به اصطلاح سبک ها و سرگشتگی مان  تمامی ندارد این وسط اما پرداختن به آن چه تو اکنون داری با شهامت دنبال می کنی ، کار ساده ای نیست  و فکر می کنم بار گرافیکی و دیداری اثر تو از مرز شکل نوشتاری واژه هم عبور کرده و به گرافیک و رنگ و استایل کلمات و تصویر دیداری متن رو به روی چشم بیننده رسیده است .
این هنر هرچه نامش هست ، قطعاً باید مولفه هایی فراتر از مولفه های ادبی داشته باشد .

از سر به راهی کلماتت خوشم آمد ؛ چون در عین قدرت سرشان را انداخته اند زیر و دارند در متن شان نمایش بازی می کنند و حرکت می کنند دیالوگ می گویند و من همان قدر که دوستار شهامت در بند بند ترکیب و ساخت یک اثر هستم به همان اندازه نیز از بی ادبی و بداخلاقی واژگانی بیزارم .
اما کارهایت هم خواندنی هستند مهرداد جان و هم دیدنی .

رامین خواجه پور

از تکنیک های فیلم نامه نویسی و نمایش نامه نویسی خوب استفاده کرده ای .  در هم گویی ها خوب از کار در آمده . شخصیت ها مجزا هستند و این کار ( ببخشید نمی توانم کاملن بگویم شعر هر چند حسرت برانگیز است ) یک چند صدایی خوب را به وجود آورده . بازی های تصویری مرا یاد معماها و جدول ها  و فرم های تست هوش و مجله های عامیانه انداخت . باید بارها خوانده شود و مسلمن کاری است که مخاطب را واردار می کند به بارها خواندن ...

شایان

 نقد را در قالب یک اعتراف ارائه می دهم و  این که هم روزگاران من بدجور عادت به سبک و سیاق گذشته شعر داریم که نیاز به تفسیر و تاویل ندارد و اتفاقن پس زمینه ی خوبی ست تا کارهای نامتعارف از  این دست بیشتر جلب نظر کنند . البته نمی دانم آینده ی این گونه شعرها به گستردگی آثار قدما در عصر حاضر خواهد رسید یا نه ، اما مهم تر این است که طرح های نو باید انداخته شود و جرات و جسارت کسانی که به راه های دیگر رفته اند و در چارچوب های معلوم خود را گرفتار نکرده اند ، بهترین مبشر دنیای فردا هستند . به هر حال این مردمان فردا هستند که انتخاب می کنند . کار درست این است که به اشکال دیگر ادبیات و شعر هم سر زد و  از  این که مبادا مورد اقبال قرار نگیرد ، نهراسید . شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد ...

 سامان بختیاری

کار زیبایی ست . در تمام جریان روایت دو شعر آزادانه در کنار هم نفس کشیدند ، یکی در پهلوی راست تو و دیگری در پهلوی چپت و این زیبا بود . علایم ریاضی را دوباره نام گذاری یا در واقع  باز نمایی کرده بودی و این هم دریچه ی زیبایی فراهم نموده بود . اگر چه معتقدم فصل بندی کار ضرورتی بر حضورش نبود ؛ چرا که مخاطب می تواند هر لحظه در ساختار عمودی کار پاره ی مورد نیاز خودش را بخواند بی وقفه انگار که در سر جلسه ی کنکور نشسته باشد . اما مهرداد جان من هنوز هم معتقدم شعر دارد به فرازها و اشکال مختلفی تغییر شکل می دهد . حال چه قدر با مجموعه ی مخاطبین شعر بتواند ارتباط برقرار کند و خودش را در قاموس شعر بنمایاند ، نمی دانم .

فواد گودرزی

 حس می کنم تجربه های خواندیدنی اندک اندک در تو صیقل می خورند و حالا به جایی می رسند که می توان متنی چنین بلند را خواند و لذت برد . کمی به یاد تجربه ی هفتاد سنگ قبر رویایی افتادم این که شاعر عنصری از جهان ملموس را پیش چشم خود فرض می کند و آن گاه جریان خلاق ذهن خود را آزاد و رها در جهان درون و برون آن می دواند و زمانی به خودش می آید که در پس سر ، ردی از کلمات و سطر ها از این خلسه و خلوت بر جای گذاشته است . اساسن عینیت بهترین راهنمای ذهنیت های ماست که به مصداق "دستم بگرفت و پا به پا برد" ، از هرز رفتن پتانسیل های خلق و آفرینش ما پیش گیری می کند . در کاری که با این کلمات کرده ای ، متن سمت چپی در واقع نقش همان راهنمای عینی را بازی می کند که متن را به سرانجام می رساند ؛ هم چون مادری که در پس تمام موفقیت ها و پیروزی های ما نهفته است و اغلب هم کم تر به چشم می آید .

علیرضا عاشوری

اگر چه خود شاعر در این باره بهتر از من و ما در باره ی شعرش واگویه کرده ف لیکن این واگویگی دلیلی ست که آن فرم نوی نوشتن مهرداد فلاح است . او به واقع پس از تجربه ی به زعم من "خاکستری"خواندیدنی هایش ، توانسته به واقع شعری بیافریند که مطلوب من است . اما مطلوب من چیست ؟ در خواندیدنی های مهرداد فلاح همواره مخاطبی سردرگم را می دیدیم که از نحو نوشتاری و دیداری او می خواهد سر در بیاورد و به دلیل اعتباری که برای او قائل بوده ، خود را مجبود می دیده که بخواندش و ببیندش و این امتیاز بزرگی برای فلاح محسوب می شود : این که او را بخواهند که ببینند و بخوانند . لیکن در این شهوت خوانشی که وجود داشت ، او از این فرصت ناب قدری دور شد ؛ چرا که درگیری مخاطب با این آثار فتو کلماتیک و درک موضوعی از آن روزافزون می شد و او را از دایره ی درک و تاویل پذیری متن و تصویر دورتر می ساخت . در دید تخصصی تر این که جمعیت اندکی از دوستداران اندیشه بودند و هستند که این اثار را به گوش و چشم جان شنیدند و دیدند . من فکر می کنم که مهرداد در رستاخیزی که در زایش شعر جدیدش داشته ، توانسته آن رخوت خواندیدنی هایش را کنار گذاشته و در محاقی دوست داشتنی تر پای بگذارد . در این حال است که می توان رای بر دگردیسی دوباره و بازگشت اندیشمندانه تر مهرداد فلاح به اوج شعری دهه ی 70 اش رسید . نه این که بازگشت ادبی کرده باشد ، بلکه پیشرفت ادبی در نوعی آوانگارد ، نه از نوع لومپنیزم حاکم ، بلکه دیدی انقلابی از نوعی اندیشه ی محض . تنها چیزی که به زعم من آزار دهنده می آید ، بلندی شعر و نحو چندگزینگی که گرته برداری نوین از نحو اجرای کنکور است که اگر در این قطعه ی بلند نوع جدیدی از پاسخ و پرسش های او می بود ، لذت خوانش ها بیشتر و بیشتر می شد . به هر حال من به واقع برای بار دوم نخواستم و ترغیب نشدم که دوباره خوانی کرده باشمش ؛ چرا که بلندی شعر دستگاه هاضمه ام را به هم می زند و توان این که بخواهم دریچه های تازه ای از کشف ها را بگشایم ، گرفته می شود . دوست تر می داشتم که این شعر در چند بخش ارائه می شد ؛ هر یک حاوی یک اندیشه ی چند دهانه که از آغازگری نحوی جدید از شعر حکایت می داشت . به هر عنوان ، شعرش را پسندیدم و نپسندیدم به آرایی که آوردم .
و در آخر این که مهرداد فلاح شاعری ست که تنها درخواست شنیده شدن می کند و هرگز دوست نداشته که بخواند و بشنود و این از دموکراسی شعری و جمهوریت آن به دور است ؛ چرا که تساوی و قانون متساوی های ریاضی اخلاق می گوید اگر به خانه ات آمدم و چراغی روشن شد ، تو این چراغ را روشن تر نگاه دار که دیری نمی پاید خاموشی اش را . ما به وحدت نوشتن و تایید حضور یک دیگر نیازمندیم و در این نیاز بی نیازی موجود نیست و قطعا نیاز من این است که نظرش را درباره ی آن چه می نویسم ،  بدانم و بدانیم .
 
علیرضا سبحانی
 
این نظر شخصی و مملو از اشتباه من است : شاید در مفهوم خطی و افقی جملات ، مخاطب به درک بسیاری برسد ، اما در مفهوم کلی با بازاری رو به روست که برخی اجناس به دردش نمی خورند ، برخی برایش گران هستند و برخی که به دردش می خورند ، در وسعت بازار گم شان می کند . این وسعت با ریخت و پاش های بسیارش ، کاملن مخاطب را گیج می کند و آن مفهومی را هم که گرفته ، ناخودآگاه از دست می دهد . به طور کلی من با این فرم شعر ارتباط چندانی پیدا نمی کنم ، ارتباطم در حد گلچین شده است و گاه کاملن بی ربط از هم ... شاید شعر شما مخاطب خاص داشته باشد ، اما گمان نمی کنم در به دست آوردن مخاطب عام به نتیجه برسید . گرچه فریاد همین مردم عام را می زنید ، اما فریادتان با سیگنالی ست متفاوت ...

محمد حسن مرتجا
 
مسلم هر کس به آبروی رفته و دیده به سر وقت اکنون می اید ؛ آبرویی که توی شاعر نو در نو در من ریخته ای . تا حال فکر کنم 1- خدا کند این همه حجم شاعرانگی و سطرها همه - متخیل و متفکر - از فرم و انبساط زبان به سلامت سر در اورند . گرچه حسن کار در این بخش این است که تو افریده ای و ضمانت ارتباط بر سطح اینده و حال صیقل خواهد خورد 2- چند صدایی ، جند شاعری و ... همه ی این خصوصیاتی که در دهه ی70 رقم خورد و چنان تاثیر گرا بود که سیاست هم از ان گریز نتوانست - به شهادت ان همه روزنانه ی دوم خردادی : ادبیاتی که بی خبر به داد و ستد با سیاست و مانیفست های ان رسیده بود و به نوعی از آن بهربرداری شده بود 3- در این همه خوانش و چند گونگی و چند ضلعی که نگاه امان ندارد و هر دم از سویی به سویی دیگر می دود ، بی که راز ماجرا را دریابد ... من به عنوان شاعر و هم از سر دغدغه ، باز  این کارها را می خوانم تا میان پهلوی راست و چپم حرفی ناگفته نماند .
 
فرشته رسولی
 
هم در خواندیدنی ها و هم در این شعر که به گمانم فراتر از خواندیدنی رفته ، همیشه در خواندن و دیدن شعرهای تان مشکل داشتم و دارم . اما این بار خودتان لطف کردید و علاوه بر ابتکارات خاصی که هر خواننده و بیننده می تواند در خواندن و دیدن این اثر داشته باشد ، راه و روشی نیز پیشنهاد کردید . اما متاسفانه من در اتاقم دوستانی نیافتم که با هم به خواندن شعر بپردازیم و در نهایت تنهایی با کلی سردرگمی در خواندن و دیدن تمامش کردم و گفتم کاش این جا بودید و من برای یک بار هم که شده ، لذت این گونه شعرهای تان را می چشیدم ! یک سوال : فکر نمی کنید این که در مورد نحوه و چه گونگی خواندن این اثر سخن گفته اید ، دلیلی باشد خود بر ضعف پنهانی این اثر ؟ گزاره های کوچک سبز رنگ محشر بودند .
 
مهر : به رسولی
 
اگر چنین باشد که چون شاعر حرفی از شعرش می زند ، علت آن است که می خواهد ناتوانی های پنهان متنش را بپوشاند ، به گمانم بیش از نیمی از بهترین نوشته ها و سخن ها از شعر را در همه جای دنیا می بایست بریزیم دور ! من در مقام مولف البته انتظار ندارم که همه جور خواننده ی شعر بتواند به همه ی لایه های متنی این کار دست بزند ، ولی از خواننده های دست در کار می طلبم که کمی با چشم های باز تر و سرانگشتان بازی گوشانه تر به این متن شهری ور برود و هوش و ذوق بیشتری خرج کاری که از محدوده ها و مرزها زده بیرون بکند .
 
احمد تاک پرور
 
شعری که از متن بیرون زده ، چشم و گوش  دیگری می خواهد و آیا  آن ها هم که نفس به نفس شعر امروز پیش آمده اند ، باید بیرون در منتظر بمانند تا در غوغایی که در متن در گرفته اجازه ی حضور بیابند ؟ هندیان که فیل برای تماشا نیاورده اند ! این بار ما با چشم باز در این کلان فضا قرار گرفته ایم و می توانیم  شعری را ببینیم که شاعرش هم  معترف است از متن زده بیرون و در "چهار دهان و یک نگاه" تجربه هایی داشته ، ولی از نوعی دیگر . این جاباید با چشمی دیگر ببینیم که اغلب نظرها گویای آنند که باید این چشم را از خلال کند و کاو در زوایای پیدا و پنهان متن یافت . برای همین ، عده ای نوشتن درباره ی این شعر را به بازخوانی های دوباره موکول کرده اند . شاعر هم همین را می خواهد ؛ بخوانید تا از تجربه ای که من  در خلوت خاص به آن رسیده ام ، برخوردار شوید . اما هر چه که باشد ، این شعر ما را به بازخوانی خودمان هم فرا می خواند . زمانی شعر "جاده" ی علی عبدالرضایی در "عصر پنج شنبه" چاپ شده بود و من بارها بازخوانی اش کردم تا به من اجازه ی ورود به متن را داد . حالا هم این شعر را باید بخوانم و بخوانم تابا من از در سازگاری درآید . همه ی این ناآشنایی ها از من است و شعر برای یک آشنایی تمام و کمال آغوش گشوده ... 
 
کوهدشتی
 
تجربه ای تازه است و قطعن هر تجربه ی تازه ، آغاز راهی ست که پیچ و خم هایی در مسیر خود خواهد داشت و در این راه مخالفان و موافقان بسیاری مقابل و پشت سرش سبز خواهد شد . نیما بنیان نهاد و اخوان به اوج رساند و آن جا هم ایستا نشد . راهی تازه شد که پیش پای شاملو و فروغ هم گل کرد ... تجربه ی خوب شما نیز بدون شک مخالفانی خواهد داشت  ، اما تجربه ای زیباست . هر چند در موقع خوانش شعر ، حس می شود بعضی ضمیمه ها مزاحم تامل و حس مخاطب اند و بعضی از ضمایم می شد جزو اصلی خط های افقی باشند و جزو نرم عمودی آن . اما زیبایی تک تک خطوط پوشیده نیست که هرکدام با صمیمیتی شاعرانه ، ذهن مخاطب را درگیر می کند .
 
مهر : به کوهدشتی
 
جالب این است که در برخی موارد ، ضمیمه وجهی کلی تر دارد و شاید یک علتش آن باشد که درست است که به لحاظ فرمال ، آن گزاره های مشخص شده با "الف" و "ب" و ... خطوط اصلی فرم را می سازند ، ولی در وجه معنایی ، حاشیه و ضمیمه و متن ، هیچ یک عملکرد سانترال و هژمونیک ندارند و هر جور که خوابیننده عشقش بکشد ، می توانند پر رنگ تر جلوه کنند ...
 
حمید رضا مجیری
 
از هر لحاظی این شعر زیبا تازگی دارد خواندنش ؛ چه از لحاظ فرم ، ساختار ، زبان ، شیوه نوشتن سطرها و هر بار از خواندنش لذت می برم . هر چند گزینه ها شاعرانه است با رگه هایی از طنز و کامل به نظر می رسد ، مثلن در سه نقطه می توان گزینه ای مثل سه قطره خون یا سه قطره اشک  هم در نظر گرفت .

مصطفا فخرایی

این متن را باید در کدام ژانر ادبی بررسی کرد ؛ شعر ، داستان ، نمایش نامه ، فیلم نامه ، شعر - داستان ، شعر - نقاشی و ... همه ی این ها هست و هیچ کدام نیست .
آن چه در باب ساختار کلی متن می توان گفت ، فراروی از ژانرهای ادبی است . در این متن ، مرز ژانرها مخدوش و به ضد خود بدل شده است . ویژگی ها و مولفه های انواع ژانرهای ادبی به دید می آید . مولف ، هر نوع تمهید ، شگرد و امکاناتی را که در ادبیات کلاسیک و معاصر سراغ داشته ، در فرایندی خلاق احضار کرده و در آفرینش این متن به کار گرفته است .
هر چهار جوابی با علائم و نشانه های ریاضی ، سجاوندی و ... شروع می شود . این نشانه می تواند جزیی از فرم شعر محسوب شود . فرم شعر ، فرمی باز و گسسته می نماید ؛ هر چند  که به نظر می رسد در کلیت شعر ، این ناهم خوانی ، به هم تنیدگی اجزای پراکنده شعر می انجامد . تمهیدات و مولفه هایی چون تکثرگرایی ، چندصدایی ، عدم قطعیت ، گسست ، تلفیق ژانرهای مختلف ، بهره گیری از فرهنگ و اصطلاحات عامیانه و کلمات غیرشعری ، لحن گردانی ، تنوع لحن ، جابه جایی موقعیت ها و فضاها ، روابط بینامتنی ( ادبیات جهان ، کلاسیک و معاصر فارسی ) ، رقص حروف ، تکرار ، اشارات تاریخی و اساطیری ، ضرب المثل ها ، تضمین ، بازی های زبانی ، استفاده از امکانات و شگردهای سینمایی و گرافیکی و ... به گونه ای که متنی پست مدرن ارائه داده است ؛ متنی که در عین حال که به گذشته ی خود رجوع می کند ، از آن فراروی می کند و  افق های چندگانه و دیگرگونه ای را در می نوردد . این متن بیشتر از آن که شباهتی به شعر داشته باشد و بتوان هم چون شعر خواندش ، به گمانم باید هم چون متنی نمایشی اجرایش کرد و یا ...

مهران سیدی

 تصور  این که یک شاعر ، این قدر حساب شده و در حال رصد ِ چشم انداز بعدی ، چنین دستاوردی را نشان مان می دهد ، جای هزاران درود و تحسین دارد . من عجله دارم ! متن بعدی چیست !؟
این تجربه ی درخشان و چندصدایی و حتی کشف شاید نخوانده های خواندیدنی ها ، من را یاد موشن گرافیک می اندازد . این متن خوب و صیقل یافته ، حاوی اتفاق های خوبی ست که از درونش چیزهای دیگری به موقعش زایمان می کند . یک سوال و شاید دغدغه ای که در مواجهه با این آثار  ذهن من را درگیر کرده ، این است که چند نفر دیگر از عزیزان شاعر به سمت خلق آثاری چنین خواهند رفت ( شاید رفته اند و من نمی دانم ) ؟ دوست دارم  نحوه ی برخورد دیگران را هم ببینم ، ولی به سهم خودم برای این اتفاق باارزش ممنونم .

پرستو فریدونی

این متن من را گم می کند در لابیرنت ها و پازل ها ؛ جهانی که در  آن ،  می خواهی فریاد بکشی رویه ی دیگر خود ر ا ؛ هر چند با تشویش . هر چند با بی سرانجامی و تردید ... و همین وجود داشتنش ، هم کشف و زیبایی دارد و هم دلهره که ساخته ی همین تناقضات است گویی و این متن توانست این حالت ها را در من به وجود آورد و شاید در این دوره از زندگی و با تمام محدودیت های شاعر و مخاطب ، همین کافی باشد . 

رجب بذر افشان

کار تحریک آمیز و درگیر کننده ای ست . فرم ، فضا ، گرافیک و قاب بندی ، منطقی و نوآورانه طراحی و چیدمان شده است . هم به احساس جواب می دهد هم به اندیشه . 

کیوان اصلاح پذیر

بله ، من هم معتقدم ادامه ی کار خواندیدنی هاست ؛ با این تفاوت عظیم که در خواندیدنی رنگ و نقاشی و کلام در هم آمیخته بودند و ... ( که نمی خواهم وارد آن بحث ها بشوم که سابقه اش هست و قابل مراجعه ) اما در این پسا خواندیدنی اتفاقی رخ داده است که قابل پیش بینی نبود و آن تفکیک کامل گرافیک از نوشتار است . نشانه ای گرافیکی در پیشانی و اندامواره ای از کلمات که روی هم یک متن - و نه یک طرح گرافیک نما - را می سازند . مثل این است که شاعر نشانه ها را جلوی خود چیده است و با خود اندیشیده : این ها چه می گویند ؟ اصلن شما کیستید ؟ بازتاب کدام عینیت یا ذهنیتید ؟ اصلن چرا باید معنای خاصی داشته باشید ؟ عادت زدایی از نشانه هایی که دقیقن برای بیان خاصی به کار می روند ، ادامه ی عادت زدایی از کلمات است . اما در مورد متن فکر نمی کنم خوانش آن به ترتیبی که پیشنهاد دادی ، عملی باشد . حداقل به یک دلیل ؛ پیچیدگی عبارات ساده نما و بی ارتباطی ظاهری بین جملات ، این همخوانی را به یک خوانش درهم برهم تبدیل می کند . در حالی که کشف زوایای این شعر نیاز به حال و تعمق دارد و این مجال در آن نوع خوانش ها حاصل نمی شود .
فصل اول شامل نشانه های ریاضی ست و فصل دوم نشانه های ادبی و ریاضی و ارتباطی . در همین فصل دوم ، در بعضی سطرها شاهد بازگشت خواندیدنی های سنتی هستیم . انگار شاعر می خواهد یادآوری کند که فکر نکنید دور خواندیدنی تمام شده و یا این که اشتباه نکنید این یک شعر سطری نیست ، بلکه پسا خواندیدنی است . اما واقعن این سطرها و نشانه های درهم و خارج از قلمرو فهم معمولی و فارغ از ترتیب های جاافتاده ی ذهنی چه کاره اند ؟ چه می خواهند بگویند ؟ واقعن مهر این کلمات را می نویسد و بعد در هم می ریزد ؟ از ابتدا همین گونه درهم نزول می کنند ؟ آیا حساب و کتابی در کار است ؟ مثلن رمزی در گوشه ای هست که هزار سال دیگر گشایش می شود ؟! آیا تفنن محض است ؟ رنگ پاشی بوالهوسانه بر بوم است ؟ نمایشگاه - نویسی و تجرید گرایی و آوانگاردیسم محض و سرخوشانه و از سر مسخره کردن دنیا و اهلش ؟ پاسخ به این سوال سخت است . اول باید این متن را مال خود کنی ! می دانی یعنی چه ؟ یعنی چند ساعت و چند روز وقت بگذاری ؟ آیا این کار را می کنی خواننده ی عزیز ؟ تا چه حد مشتاقی راستی ؟ در این روزهای بی حوصلگی کجای کاری وبلاگ خوان دوره گرد ؟ شاید من هم جوابی نداشته باشم ، اما اگر پاسخ روشنی ندارم ، در یک مورد شک ندارم و آن غیر تفننی بودن متن است و این را - با اجازه ی مهر - بدون بررسی اشکال ، بلکه از بررسی متن می گویم  ( دوباره شد بحث تقدم مرغ و تخم مرغ و تقدم شکل و حرف , چه کنم که هنوز درگیر این سوالم ) ! متن بسیار جدی ست ؛ بسیار بسیار جدی . بسیار تر و بسیار ترین . بخوانیم : ژرف تر از این سه تن چه کسی رفته است : یکی که تا ته سایه ... والخ . پس تفنن نیست ، اماجدی هم نیست . سرتاسر متن از انواع شوخی سرشار است . شوخی های بی مزه و بامزه و ادبی و سیاسی و چارواداری . بازی هم از نوع رنگ پاشی نیست . رنگ پاش ها وقت تلف نمی کنند ، اما مهر کار کرده است ؛ سخت هم کار کرده است و بدون سرمشق هم کار کرده است - و این آخری خیلی مهم است - طرح نو درانداختن به بهای انکار سنت . جواب را نگفتم ، اما می دانم و حس می کنم می فهمم مهرداد در این انزوای طراحی به چه می اندیشد . او ذهنش را نه مثل یک آینه - آن طور که رئالیست ها می گویند - و نه مثل منشور - آن طور که سور رئالیست ها می گویند - بلکه مثل یک سیاهچاله - این طور که من می بینم - در مقابل واقعیت گشوده است. بنابراین  واقعیت را بازتاب نمی کند - نه ساده و نه پیچیده - بلکه آن را در سیاهچاله ای می کشاند و نابودش می کند . لابد می پرسید پس این ها که نوشته است چه نسبتی با واقعیت دارد ؟ سوال خامی ست ؛ زیرا انگار باید همه چیز را از نو تعریف کرد و اصلن انگار همه چیز در هر لحظه از نو تعریف می شود و انگار خود تعریف هم در این میانه تعریف نمی شود . تنها آن چه تعریف می شود ، تباهی ست ! این روزها تباهی از درگاه بلند ما نمی گریزد . یا ما از بلندی افتاده ایم یا تباهی قد کشیده است . اما مهرداد سیاهچاله اش خوب کار می کند ؛ همه را به درون می کشد و آینه ها و منشورها را اول از همه ذوب می کند و سیاهی را با رنگ هایی نو دوباره می آفریند . او چیزی می آفریند که اصلن مابه ازای خارجی ندارد !!! و این آفرینش محض است که می تواند اصلن به درد نخورد ( به درد واقعیتی که نیست ؟ ) و یا می تواند خود درد باشد ( در غیاب درد های واقعی ؟) اما هرچه هست ، درمان نیست . پاسخ هم نیست . کلمه است و کلمه و کلمه و کمی نشانه و می شود همین طور نوشت و نوشت بی آن که به متن مراجعه کرد . انگار متن فقط برای طواف است و اندرونش چیزی نیست و اگر هم هست ، خبری باز نخواهد آمد آن را که به درون کشیدند . این خصلت سیاهچاله است . اگر به درون رفتی و ملاقاتی رخ داد ، گزارشی به برون در کار نیست . پس با اجازه ! وارد نمی شوم .
 
مهر
 
هوشمندی تو کیوان عزیز را پیشتر ، در خوابینش برخی از خواندیدنی ها ، به عینه دیده و لذتش را برده ام . اکنون نیز جز آن نمی بینم . الا این که به گمانم کمی شتاب ورزیده ای در این که می گویی این متن ، سیاهچاله ای ست که هیچ بازخوردی به "بیرون" نمی دهد . در سیاهچاله بودنش تردیدی ندارم ( و چه تعبیر تیزهوشانه ای ) ! اما بر این گمانم که متن من بیشتر شبیه یک جور شهر بازی ست در وسط خیابان مرکزی زندگی مان که یکهو می بلعدمان . خب ، معلوم است که ابتدا می ترسیم و گیج می شویم ، ولی اگر بخواهیم ( و مگر با متنی چنین چالش برانگیز می شود سرسری برخورد کرد ؟ ) پیش تر برویم و نیرو خرج کنیم و نگاه بیندازیم و دست بکشیم و ... ، شاید دیگر هرگز نخواهیم برگردیم به همان خیابانی که بهش عادت کرده ایم ...

 ثابتی

واقعیتش این است که من متن تو را با یک پیشینه و دغدغه ی ذهنی خواندم ؛ مثل کسی که فشارش پایین افتاده و همه چیز دنیا را دنبال آب و قند ، شیرین می بیند یا کسی که دل پیچه دارد و خانه را به دنبال یافتن گنج مُسکن ، زیر و رو می کند . این ها را می گویم تا اگر کلامم با نوشته ات بی ربط شد ، ربطش را در نیازم  و یا ذائقه ی امروزم بیابی .
این روز ها من همه اش به "زبان" فکر می کنم . زبان به مثابه ی یک ابزار ارتباط ، لذت ، ... در دست من ، در دست دیگری .  این که چرا زبان تا به این حد قدرت دارد تا به ضد خودش بدل شود ، دوست شود ، دشمن شود ، دوست را دشمن جلوه دهد ، دروغ بگوید ، راست بگوید یا راست  را دروغ کند و بر عکس ، دروغ را قبای راست بپوشاند .  دارم از وابستگی معنای کلمه به دهان گوینده ، به خودم می پیچم . این که یک جمله ی مشخص که اتفاقن  معنی مطلقن عالی دارد ، وقتی از زبان دو گوبنده خارج می شود ، دقیقن به دو معنای متضاد شنیده می شود . این که این روز ها ما گوش مان و هوش مان عادت کرده از رسانه ها هر چه می شنویم ، مثل تصویر افتاده در چشم ، مغز فرمان درک معنی دقیقن عکس کلمه ها را بدهد . این که این روز ها کلمه هم مرهم است و هم زخم ...
در این وانفسا ، من به متن تو ، به عنوان یک نقشه ی راه نگاه می کنم ؛ به باز کردن دریچه ای به هوا . به بازیگوشی که بازی را بر می زند تا از جرزنی حریف چلوگیری کند . با کسی که سرباز ها و قیل و اسب و وزیرش را در خطر فریب می بیند . می خواهد طوری صفحه را بچیند که حریف سرباز های بیشتری را فدا کند و یا اصلن فکر بازی را از سر به در کند .  من هم دارم به زبانی فکر می کنم که کم تر کسی بفهمد ، اما عمیق تر بفهمد ؛ به چاهی در اعماق کویر برای تشنه تر ها ، اما مسافر تر ها ، سر گردان تر ها . این که این روز ها اگر از زبان به شکل همه فهم و رایج استفاده کنی ، به سرعت به دام  سربازان پیاده نظام شطرنج می افتی . در زمانه ای که جنگجویان بر صورت نرم "گفت و گو" شمشیر می کشند و همزمان برای نجات شان از کلمه در مقام خطابه و اعتراف بهره می برند ، تو با در هم ریختن اسباب و لوازم شناخته و رایج و عادت شده ی زبان ،  آن ها را گیج می کنی . به قول ما کامپیوتری ها ، اطلاعات را encryption  می کنی تا خواننده ی هدف ، در پروسه ای معکوس با decryptionکردن آن و لایه لایه کردن فرم ، معنی های  متعدد را از خلال فرم های تو در تو بیابد و به لذتی برسد که این روز ها بردنش به هر شکل ممنوع است ؛ هم از زبان و هم از مدیوم دیگر .
حالا برویم مستقیمن سر متن تو . راستش با نگاه اول ، یاد آفرینندگان اولیه ی زبان افتادم ؛ یاد اولین رابطه ها ، همدیگر را فهمیدن ها ، از نقاشی مار و علامت عصا . پیامبر آمد تا عصا را اژدها کند . عالمان آمدند که عصا را "عین" و "صاد" و "الف" بنویسند تا معجزه ی ارتباط انسان با انسان و انسان با خدا مجسم شود . اما ما باید این روز ها برای نجات کلمه دوباره به علامت ها پناه ببریم و تن کلمه را به دست  روح نشانه بسپریم . باید سکوت کنیم و توی هوا انگشت های مان را علامت هفت کنیم .
تو از sign ها آغاز کرده ای ؛ از علائم بی خطر . انگار اسم رمز بگویی و از دسته ی راهزنان به سلامت رد شوی . علامت گذاشته ای و جملات فونت درشت و سبز از آن چه در ذهن مخاطبان انبوه و متوسط  می گذرد ، خبر می دهد . این دسته از دیدار کنندگان و نه الزامن خوانندگان ، هر علامت را با توجه به بضاعت ذهنی خود تعبیر می کنند ؛ مثل خریداران نقاب بالماسکه که علامت مار ،  با درک آن ها یا مار است یا چوب تاب داده یا تیر چراغ برق یا ...
از گذر اول که رد شویم و چنان چه مستقیم سطر را بگیریم و برویم جلو  ، کمی گیج می شویم . صراط مستقیم زبان به هدف نمی رساندمان . فکر می کنیم یعنی چه ؟ ربطش چیست ؟ از خط دوم تا چندم خسته می شویم .  اگر حوصله اش را داشته باشیم ، به دیدن علامت ها و سطر های فونت درشت سبز و آن هم به طریق خوانش معمول ، از بالا به پایین بسنده می کنیم و اجازه ی عبور می دهیم . این همان کاری ست که از دست فیلتر کنندکان بر می آید . متن ها باید بی خاصیت باشد تا اجازه ی نشر بیابند . آن ها در میدان رزم نرم ، آموزش دیده اند که کلمات را این گونه بازرسی بدنی و ذهنی کنند . متن تو در فرم خواندن عادتی ، از زیر تیغ جلاد به سلامت می گذرد . می ماند خواننده ی منتظر ؛ خواننده ای که می خواهد علامت های مورس را بگیرد و از احوالات فرستنده با خبر شود .
متن تو پیشنهاد نوشتن در چهار جهت و بلکه به جهات بیشتر و شاید هم دایره ای را بالقوه دارد . تو فرم زبان تازه ای را برای آن ها که اهلش هستند ، پیشنهاد کرده ای . باید گشت و چشم چراند تا به مقصود رسید . تو پنجره ی سلول تنگ انفرادی این روزهایی را که زبان را به دام کشیده ، به سمت هواخوری باز کرده ای . این که چه قدر موفق بوده ای ، در این نوشته چندان مهم نیست . این روشی که به کار برده ای ، مهم است ؛ قابل تعمیم است . این کار تو تعلیم روش گلیم بافی ست و نه تقدیم گلیم .
دوست داری کمی از چشم چرانی هایم ، از پرش ها و چست و چابکی های خواندنم روی تپه ماهور ها و سوراخ سمبه هایی که تو برای بازیگوشی های مخاطب ، توی متنت ایجاد کرده ای ، بگویم . از راست به چپ ، چپ به راست ، بالا به پایین ، پایین به بالا ، اریپ ، چند سطر با هم ، چند سطر در میان  ، خلاصه جورواجور خواندن تا رسیدن به معنایی پنهانی از پشت راز . چند تایی بگویم : "ما هر جه را که درون جمله ی معقول نمی گنجید "ادبی" کردیم / ریختیم توی قالب تمثیل و نماد و اسطوره ..." / "همو که تا آمده در بشود خورده به دیوار / همو که توی خوذش لرد بسته تا لو نرود ... / مرزی که جناب قاضی کشیده میان زیر و رو ... / با توام ای پدر ما که در آسمان هایی / و حال ما را درست سر بزنگاه می گیری / کم داری مگر !؟"
این جا را خیلی دوست داشتم آقای مهر ( خیلی عالی دلت برای "راست" تنگ شده ) : "وای که چه اندازه دلم برای برف نخستین لک زده ... / و برای وقتی که می شد نوشت هنوز : "در اولِ هر چیز ترانه ای خفته است !" می دانی آقای مهر ، نوشتن این جمله ها خیلی ساده بود اگر شکلش را به هم نریخته بودی . اگر زیبایی اش برهنه بود و من تقلا نمی کردم تا پیراهنش را از تن در بیاورم ، فی الواقع لذتی برایم نداشت .
"آدم اسباب بازی زبان است ... / بی هیچ ملاحظه ای دست مان می اندازد ..." / " جامعه بسیار است / جامعه حاندار است ... / برخی را سوا کرده ایم / بعضی را به حاشیه رانده ایم / عده ای را سپرده ایم به پلیس ... / جامعه بیمار است / اما نه روی تخت ... / دوپافشاری فاتح مغرور بر جسد مغلوب ... / بین دیکتاتور و شاعر چه گذشته نمی دانم /  اما می دانم ... "   می بینی آقای مهر ، چه طور قادر بوده ای روی این همه حرف گفته و نگفته میان شاعر و حاکم ، مهری بزنی به شکل  چهار گوش بسته و بی فرار زندانی که در نبود کلمه هم این علامت یک دنیا حرف به دنبال بیاورد . این را هم از توی دایره چرخیدن و از اریپ خواندن بگویم : "من / جان و تن با هم / لقمه ی چربی ست ... / من پس می دهد ناجیز / می بلعد چیز ..."
این نوع نوشتن تو ، معلم نقاشی دوران راهنمایی ام را یادم آورد . می گفت صفحه ی سفید رو به روی تان را تا بیست بشمرید و بی آن که قلم بردارید ، روی کاغذ به هر طرف که دل تان خواست ، خط بکشید . کشیدم . مال بعضی ها صفحه ای آرام شد و مال بعضی ها خیلی خط خطی . معلم گفت از حالا تا آخر کلاس در میان خط ها و حفره ها و حاشیه ها بگردید و شکل پبدا کنید و رنگ کنید . در خط خطی هایمن ، دو تا ماهی پیدا شد و یک خانه . امروز هم توی نوشته های تو  ، کلمه ی ماهی پیدا بود . آب که جای خود دارد .
 
مهر
 
سپاس بی کرانم را نثار همه ی دوستانی می کنم که از درگیری با این متن نامتعارف نترسیدند و از خوش آمدن ها و خوش نیامدن هاشان گفتند . به ویژه از دوستانی ممنونم که کوشیدند این درگیری را ژرف تر کنند و متن را از دیدگاهی حرفه ای تر ( که البته لذت و زحمت بیشتری هم دارد ) خوابینش کنند . من خود بیشتر ( در جایگاه یک مخاطب ) با خانم ثابتی هم رای ام که این متن را نیز چون خواندیدنی های دیگر ، نوعی تلاش آفرینشگرانه برای تن زدن از انبوه نویسی رایج در شعر این روزهای ما دیده است و این که به راستی ، مگر می شود من ، شاعر پیشرو ، به همان سیاق و با همان صورتی بنویسم که انبوه شعرنویسانِ هم روزگار !؟ و تازه این ها همه ، نه به "میل" و "خواست" شخصی مولف ( که اصولن یک شخص نیست مولف ) که به خواست زندگی ست ... شعرهای ده پانزده سال پیشم که در آن روزها جز تعدادی انگشت شمار نمی توانست از آن لذتی ببرد ، امروز به راحتی توسط بسیاری خواننده درک و فهم می شود و گاه با مهر فراوان می گویند چه شاهکاری ! و من در عجبم که چه گونه در آن سال ها که این شعرها زاده می شدند ، چشم بینا و دل دانا این همه کم بود !؟ حالا نیز یقین دارم که چندی بعد ، این شعرهای "اجق وجق" هم خودمانی و رفیق خواهند شد ...
 
شبنم شیروانی
 
علی رغم این که این سطرها حرف برای شنیدن و گفتن زیاد دارد ، اما حسی غریب از آن نوع که شاید بشود ترس از بدعت خواندش ، این متن طویل را بر ذائقه ام خوش نمی دارد . شاید یک دلیلش هم مطول بودن این چهارجوابی هاست و حاشیه ها و ضمیمه های آسمان به ریسمان بافش . چند صدایی و آواهایی نه چندان متجانس ، همهمه وار بر ذهن ساده پسند من مخاطب هجوم می آورد و خستگی و ملال آور می نماید . بی پرده بگویمت دوست نداشتم این سبک و سیاق قلم زدنت را . در پرانتز یادآور می شوم خلاقیتی که بالا بگیرد و ترمز نپذیرد ، متنی وهم آلود می سازد ؛ انگار در مه واژها راه می روی و کلمات تو را با سماجتی تعقیب می کند . می ترسی به دام شان بیفتی مبادا که به سبب توان بالای القایی که در خود دارند ، سرکارت بگذارند . آن چه برشمردم ، حسی ست که از خوانش این متن به ذهن من صادر شد . مطمئنن نقدی کارآمد و فنی نیست .
 
حسن سهولی
 
تا متن را دیدم ، فکر کردم پس از سال ها آزمایش ، تلاش و تقلا ، ژن کلمه عوض شده و زیست ژنتیکی تازه و معانی و حجم دیگری پدید آورده است . کلمه دارای بو ، حس ، بعد و صداست . سرگیجه های خوانش هم دلیل حیرت زدگی و عادت زدایی بیش از حد است . در هیچ هنری غیر از هنر کلمه که شاعران حکومت گران آن هستند ، چنین ابعادی پدید نمی آید . در این شعر ، چند ژانر ادبی ، در واقع یک ژانر ادبی پدید آورده اند و من خواننده ، این درخت را پیش چشم دارم که چند میوه ی پیوندی و چند طعمی دارد و برای تشخیصش باید بسیار دقت کنم . بله ، باید دقت کنم که از چند طعم متشکل ، یک طعم را به ذایقه ام عادت دهم . فلاح در پدید آوردن خواندیدنی ها شدیدن طبیعت را وارسی می کند و از آن ها کلمه می سازد و پیوند می زند و موجودی خلق می کند که تازه به بازار آمده است .
این موجود به قول آقای اصلاح پذیر ، شاید منشوری نباشد ، ولی نمی تواند نباشد ، اما منشوری معمولی نیست که در این میدان منشور هم موجود جدیدیدی از منشور است ؛ چون کلمه ها ، کلمه های معمولی نیستند و کارهای شگفتی انجام داده اند و به قول آقای فخرایی از جای رقصیده اند ، پریده اند و با کلمات بیگانه – در معنی عدم همنشینی معمول زبان – نشسته اند . این ناهمنشینی ، خود همنشینی جدیدی ست که بدنه ی کلام را با پیوند سلولی ، شبیه سازی کرده است و حاصلش با شبیه سازی طبیعی فرق می کند ؛ زیرا در شبیه سازی ها ، یک موجود با همان ویژگی خلق می شود ، اما موجود فلاح فرم را شکسته و قالب را خراب کرده تا فرم و قالب جدیدی پدید آورد که همه ی "هست های" یک موجود را دارد ، ولی خودش دیگر هیچ کدام از آن هست ها نیست . برای درک و لذت بری از چنین آفریده ای ، خیلی زمان می خواهد و مخاطب باید دیرتر از روز تولدش متولد شود !
شاعر در هنگام زاییدن  این شعرها ، از تولد اکنون خود بیزار می شود و دوست دارد در سال های بعد و بعدتر متولد شود - خود نوعی فلاح را می گویم - پس فلاح می خواهد پسامدرن به توان دو باشد و این کار خطر دارد ، ولی او این خطر را می کند . حرف های من در پیشانی نوشته ی آقای اصلاح پذیر که با پرسش های فلاح از متن ، کلمه و نشانه ، با علامت سوال شروع شده ، یکی ست ، اما من معتقدم این خطر که خود درد است  ، به درد می خورد !
 
احسان رضوانی
 
صادقانه بگویم که از برخی گزاره ها لذت بردم ، اما در مقیاس کلی اثر نتوانستم کلیت منسجمی بیابم و می دانم پست مدرن چه ریخت و پاش ها و هرج و مرج هایی دارد . بگذاریم  ...در مورد چند صدایی باید بگویم که پایه ی دیالکتیکی دارد . ساده تر این که در یک زمان و مکان چند شخصیت حضور دارند که بر سر یک قتل بحث می کنند . سوآل این است : در این اثر چند شخصیت حضور دارند و بر سر چه چه چیزی بحث می کنند ؟ آیا با خودکار آبی و قرمز نوشتن متن چند صدایی می شود ؟ ببخشید اگر صادقانه زیاد و کم گفتم . 

مهر
از صراحتت نه تنها نمی رنجم که استقبال می کنم .
بحث چند صدایی سویه های گوناگونی دارد . از دید من ، اگر در شعری بتوانیم لحن ها و سامانه های زبانی متعدد ( و گاه متفوت و حتا متضادی ) بیافرینیم که بتوانند با هم به آفریدن متنی بکوشند که موجبیت هایش را از درون فرم بگیرد ، توانسته ایم چندصدایی کار کنیم . در همین شعر چنین امری اتفاق افتاده و به علاوه این که به لحاظ منطر دید نیز ما ما با رویکردهای منطق محور ، منطق گریز ، رمانتیک و غیره مواجهیم که این ها متن را چند سویه و متکثر و چند صدایی کرده ...
مقوله ی انسجام هم البته جای بحث دارد ، ولی در چنین متن هایی دیگر نمی شود آن وحدت ارسطویی را جست و جو کرد . هدف این است که تجربه ی زیسته در شعر نقش داشته باشد . حال اگر با تعاریف و قواعد رایج نخواند ، باکی نیست . اصل برای من این است که شعرم طعم زندگی ام را بدهد .

ایستگاه : زنگ و درنگ !

$
0
0
   زوزه ، اثر سترگ شاعر آمریکایی آلن گینزبرگ، به ترجمه ی مهرداد فلاح و فرید قدمی ، سرانجام توسط نشر آفرینش ...

ولیعصر استریت

$
0
0
  زوزه ی الن گینزبرگ را با برگردان مهرداد فلاح و فرید قدمی بخوانید ! این شعر ناتمام ... ! پرونده ی بحث ...

من و تو و دزد و تمام این خیابانی که نامش هرچه !

$
0
0
*****************************   شعری از "رهام رها" چه تازه می خوانَد این خروس ! ای امان از زوووووووووووووووووووووووووووزه !  ٧ دفتر ( دانلود مجموعه آثار مهرداد ...

عادل ؟ البته که شاعر است !

$
0
0
   --------------------------------------------------------------------------------------- خواندیدنی : واقعیت یا توهم مهرداد فلاح در "دانلودینا" ٧ دفتر ( دانلود مجموعه آثار مهرداد فلاح ) آخرین حرف ها در باره ...

این روزهای ما ...

$
0
0
               ابوالفضل حسنی ساحت ِ کنار رودخانه ، با نظاره ی آواز غوک ها و شادابی قزل آلاها و جهش شان به سمت بالا ...

رنگالودگی !

$
0
0
  حسن سهولی تغزلی که دلشوره های خود و معاشقه های خود و فرهنگ ویژه ی خود را بر می دارد . ...

منی که این جاست !

$
0
0
بروید به مجله ی بین المللی شعر ( و صفحه ی ویژه ی مهرداد فلاح ) ! عه تا منصوری برش عمد ...

تن درخت ِ من !

$
0
0
  ______________________________________ صحفه ی من در " پوئتری اینترنشنال وب"  حسن سهولی باید از روز اول به عنصر زبان که ابزار دست اول فلاح برای ...

من این جایم این جا وسط ِ... !؟

$
0
0
احمد تاک پرور شعر فلاح بیش از دو دهه ، به عنوان یکی از کانون های مرکزی شعر امروز ایران بوده است ...

چهارجوابی ها ( با حاشیه ها و ضمیمه هایش )

$
0
0
                                   دوستان ! لطفن "هواخوری" را با ie  باز کنید !                                                                             .......................................................................                                                                                                         فصل اول                                                                                    افتادن "این" به چاله ای که "آن" رویداد ...
Viewing all 20 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>